مجله نوجوان 14 صفحه 27

رودخانه نترسید و به یاری یزدان با سپاهیانش از دورن رودخانه رد شدند و همگی صیح و سالم به آن طرف رودخانه رسیدند. آنها از دشتها عبور کردند تا اینکه به نزدیک شهری که ضحاک در آن زندگی میکرد، رسیدند. فریدون از دوردست کاخی بزرگ را دید که به آسمان کشیده است، فهمید که آن بنا، همان کاخ ضحاک بیدادگر است، سپس رو به سپاهیانش کرد و گفت: همان به که ما را بدین جای جنگ شتابیدن آید به جای درنگ دیگر اینجای کار، جای درنگ و فکر کردن نیست، بهتر است که به جای درنگ کردن به سوی دشمن بتازیم، سپس گرز گرانش را بالای سر برد و سوار بر اسب، به سوی کاخ ضحاک تاخت. لشگریانش نیز به دنبال او حرکت کردند، دیری نگذشت که فریدون کاخ ضحاک را محاصره کرد. نگهبانان و دیوان کاخ ضحاک وقتی لشکر بزرگ فریدون را دیدند فرار را بر قرار ترجیح دادند و گریختند. فریدون همه جادوگران و دیوان ضحاک ماردوش را با گرز گرانش کشت، دختران جمشید را نجات داد و به جای ضحاک به تخت پادشاهی نشست. در آن زمان ضحاک در کاخ نبود و فردی به نام «کندرو» را نگهبان و وکیل گنج و تخت تو تاجش کرده بود. کندرو وقتی دید که فریدون به جای ضحاک به تخت نشسته است به نزد فریدون رفت و نه آسیمه گشت و نه پرسید راز نیایش کنان رفت و بردش نماز برو آفرین کرد کای شهریار همیشه بزی تا بود روزگار بدون اینکه خود را ببازد در مقابل او زانو زد و به او آفرین گفت. فریدون نیز او رانوازش کرد و از او خواست تا میهمانی بزرگی به راه اندازد وقتی که میهمانی تمام شد، کندرو با اسبی تیزپا به جایگاه ضحاک رفت و ماجرا را برای او شرح داد. ضحاک بیدادگر از شنیدن سخنان کندرو سخت ناراحت شد و با سپاهی که از بدان و دیوان بودند به سوی کاخش حرکت کرد. از آن طرف همه مردم از پیر و جوان به لشکر فریدون پیوسته بودند و آماده جنگ با ضحاک ماردوش بودند و وقتی که از آمدن سپاهیان ضحاک آگاه شدند به آنان حمله کردند و با تیغ و تیر، دمار از روزگار لشکر ضحاک درآوردند. ضحاک نیز که از بیراهه به درون کاخ رفته بود،میخواست که با دشنه فریدون و دختران جمشید را بکشد ولی همین که وارد جایگاه فریدون شد، فریدون مثل باد از جا جست و با گرز گرانش بر سر ضحاک کوبید و او را نقش بر زمین ساخت. در همان لحظه سروش خجسته در مقابل فریدون ظاهر شد و به او گفت که ضحاک را نکش و او را به خارج از شهر ببر و در کوهی اسیر کن. فریدون نیز دو دست ضحاک را با تسمهای از پوست شیر بست. سپاهیان فریدون با مردم، ضحاک را با خواری و خفت از شهر بیرون بردند تا اینکه به کوه دماوند رسیدند، آنگاه فریدون از اسب پیاده شد و ضحاک را در غاری که انتهایش پیدا نبود با میخهای بزرگ در بند کرد. بدینترتیب پادشاهی هزار ساله ضحاک به پایان رسید و بدی و ظلم و س تم از زمین پاک شد و این است عاقبت کسی که به حرف شیطان گوش میدهد و با اهریمن همنشینی میکند. از او نام ضحاک، چون خاک شد جهان از بد او همه پاک شد بماند او بر این گونه آویخته وزو خون دل بر زمین ریخته

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 14صفحه 27