میکرد و برای فرآوری و بازیافت به فرانسه میفرستاد. البته این جزوه دفاعیهای بود که لمن در
دادگاه گفته بود و از شرکت خود دفاع کرده بود.
این سفارش و قرارداد باعث شد شرکت حمل و نقلی آنها بینالمللی شود و کارش به خارج از
مرزهای آلمان کشیده شود. آقای لمن که در آن زمان تازه مجوز وکالت خود را گرفته بود و به
صورت نیمه وقت برای شرکت کار میکرد به صورت تمام وقت، خود را در اختیار شرکت قرار داد و حتی قرارداد کاری با شرکت روغن سوخته را هم خودش تنظیم کرد.
همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت تا اینکه یکی از کامیونهای این شرکت در جادۀ ترانزیت
با یک کامیون فرانسوی تصادف کرد و همه چیز بر ملا شد.
شرکت آلمانی تحت عنوان روغن سوخته، زبالهها و نخالههای هستهای خود را وارد فرانسه میکرد
و در آنجا دفن میکرد. در مقابل، فرانسویها هم مواد شیمیایی خود را که غیر قابل نابودی بود وارد
خاک آلمان میکردند و در آنجا انبار میشد، از اینجا به بعد آقای لِمَن بیش از پیش مقصر بود. او به
جای اینکه علیه شرکت روغن سوخته شکایتی تنظیم کند و پای آنها را به دادگاه بکشد. طرح گرفتن
حق السّکوت را به رئیس شرکت داد و همان حق السّکوت باعث شد که شرکت حمل و نقل آنها به
یکی از بزرگترین شرکتهای حمل و نقل اروپا تبدیل شود. آنها با خریدن چند کشتی و اجارۀ هواپیما،
از دور و نزدیک به حمل ونقل بار میپرداختند وآقای لِمَن در آن زمان وکیلی بود که همه آرزو
میکردند جای او باشند.
از وقتی آقای وکیل پولدار شده بود انگار مغز اقتصادیاش هم بهتر کار میکرد، شرکت آنها پس
از خریداری کشتی وارد حمل و نقل دریایی شد و با چند شرکت آمریکایی برای انتقال کالا از چین
قرارداد بست.
پس از مدتی فکری به ذهن آقای وکیل رسید و به شرکت خود پیشنهاد ورود به عالم تجارت
جهانی را داد. آنها به صورت مستقل از چین کالا را خریداری میکردند و به شرکتهای بزرگ
آمریکایی میفروختند، همه چیز به خوبی پیش میرفت تا اینکه آمریکا، ورود کالای چینی را ممنوع
کرد و چند کشتی از کالاهای شرکت حمل و نقلی را توقیف کرد و بارها را به دریا ریخت، با این
کار، شرکت ورشکست شد و اختلاف شدیدی بین مدیران شرکت افتاد. همین امر باعث شد که آنها
از هم شکایت کنند و همۀ پروندههای شرکت حمل و نقل رو شود و آقای لِمَن هم به عنوان وکیل
شرکت و پیشنهاد دهندۀ بسیاری از کارهای آنها بازداشت شود.
حالا او در سلّول خود نشسته است و میاندیشد که ای کاش سوار بر قایقی میشد و ازهمۀ این
وقایع فرار میکرد.
دلش میخواست تک تک این خاطرات را مانند کتاب بزرگی، ورق ورق میکرد و در دریا میریخت
ولی میدانست حتّی با وجود رهایی از این مخمصه، نمیتواند وجدان زخم دیدۀ خود را از خود جدا
کند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 142صفحه 7