خاطرات
یک
پستچی پستچی عاشق
وقتی آدم بخواد عاشق بشه این جوری میشه دیگه، همش تقصیررفقای
ناخلف بود. هی توی گوش ما خوندن و هی دلیل آوردن که:
دیوونهای، این همه امکانات داری برای عاشق شدن...
-اصلاً میتونی خودت نامه رو ببری، تحویل بدی و نامۀ جدید بگیری.
-میتونی به بهانه نامه دادن، یا آدرس پرسیدن، باهاش حرف بزنی.
- گاگول! یک فکری برای خودت بکن، بیمایه فتیره.
خیلی عصبانی شده بودم.
- دست شما درد نکنه، این بود جواب مهر و محبت ما؟ تقصیر من بود که نامۀ تو
رو بردم، دادم به خود دختره.
و بعد یک دلخوری ساده... امّا یک حس ته دلم میگفت:
- راس میگن دیوونه، ... برای چی عاشق نمیشی...؟ تو منتظر عشق افلاطونی
موندی که چی بشه؟ شاید اصلاً به سراغت نیاد... حالا که امکانات دستته خوب برو
دنبالش .
مدت زیادی توی این فکربودم که چطورآدم عاشق میشه.
اما سوژه پیدا نمیشد... سوژهها یا خیلی بیریخت بودن که
نمیشد عاشقشون شد یا اگ رکلاسشون بالا بود، به ما نگاه
نمیکردند... با این ریخت و قیافه- آخه
فکرشو بکنید، جایگاه یک پستچی
توی یک شهرکوچیک چیه؟
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 144صفحه 12