برای لیلی ننوشته. چنان با آب و تاب از عشق و زندگی
صحبت میکردم که اگه دختری یک روز اینجوری
نامهای میفرستاد از خوشحالی خودمو میکشتم.
یادم نمیره روزی که نامه برادرش رسید، یکی از
عجیبترین روزهای عمرم بود. خوشحالی با دلهره،
وحشت باشوق و امید با حیرت در هم آمیخته بود. از
اداره تا کوچه اونا، شاید بیست بار میخواستم تصادف
کنم. وقتی زنگ زدم، آن دست رویایی از پشت در
پیدایش شد و آن صدای شفاف گفت:
- کیه؟ بفرمایید.
تازه فهمیدم دیگه از دست رفتهام، عاشق شدهام و
کارتمومه. بادستپاچگی نامهها رو انداختم توی دستش
و گازو گرفتم و به حال فرار از معرکه گریختم. تا دو
ساعت گیج بودم و تا یک هفته خواب دست میدیدم.
توی این حال و هوا رضا هم باز نامه نوشته بود. به
شدت منفعل شده بود. شدیداً اظهار شرمندگی کرده
بود و از اینکه منو تا به حال نشناخته بود، معذرت
خواسته بود و نوشته بود:
- تو منو بیدار کردی.
من خوشحال بودم که بیپرده باهاش حرف زده بودم و
اونو نسبت به واقعیتها روشن کرده بودم و تازه خوشحال
بودم که توی این موقعیت زندگی یکی از دوستامو از
دست نمیدادم. اونم دوستی که اینقدر خوب بود که به
یک فحشنامه تا این اندازه آرمانی و مثبت نگاه کند. با
خودم گفتم: حتماً به مجلس عروسیام دعوتش میکنم.
راستی بعدازچندوقت عاشق بودن
میشه عروسی کرد؟
سعید معتقد بود:
- لازم نیست عروسی کنن...
عشق یک موج است که میآید
و میرود... آدم که نباید با
معشوقهاش زندگی کند.
تودنیای امروز، عشق
یعنی چند روز آشنایی
و یک فراق...
و یک شعری هم میخوند که حالا یادم نیست ولی
توی این حال وهوا بود که:
«عشق با یک نگاه آغاز میشود، با یک چیز دیگر اوج
میگیرد و با یک چیزی پایان!»
داشت اوج داستان ما شروع میشد. عمرم تموم شد
تا نامه داداش سوژه ما از بندر عباس رسید. سرصلاة
ظهر، نامه را برداشتم و رفتم طرف خونه اونا. قبلاً حموم
رفته بودم، اصلاح کرده بودم. خودم فکر میکردم که
خیلی خوش تیپ شدهام برای همین از مردم خجالت
میکشیدم. دوباره زنگ زدم، دوباره صدا گفت: کیه؟
بفرمایید.
- نامه رسون! نامه از بندر عباس دارید.
این دفعه لحظهای گذشت، گفت: صبرکنید،
بعد از چهار پنج دقیقه برگشت، چهار پنج دقیقهای
که یک سال گذشت. گفت الان، باباش میآد. یاشایدم
مامورا... شاید یک وقت، آقای رئیسو خبرکرده باشن.
میخواستم موتورو سوار بشم فرارکنم... اما... بالاخره
آمد، درو باز کرد و برای اولین بار ظاهر شد که ای
کاش ظاهر نمیشد. دختری کک و مکی و زشت، فقط
مثل اینکه دستاش به آدمیزاد میمونست... با ناراحتی
گفت: این نامه رو اشتباهی آوردید.
نامه منو انداخت توی دستم و نامه برادرشو از دستم
قاپید و درو محکم بست.
نمیدونم چقدر مات و مبهوت ایستاده بودم. کی
برگشتم؟ فقط خوشحال بودم که زیاد حرفامو جدی
نگرفته. اگه جدی گرفته بود که پدر و مادر مارو
در آورده بود. آخه چطور میخواستم تا آخر عمر اون
قیافه رو تحمل کنم؟ با خودم گفتم: تا هنوز وسوسه
نشدهام که دوباره عاشق بشوم نامه را پاره کنم... اما قبل
از اون با خودم گفتم لااقل نامه را باز کن و بخون.
نامهرو باز کردم خدای من! کلی فحش بار طرف
کرده بودم. اصلاً این نامهای بود که قرار بود برای
رضا بفرستم. اشتباهی داخل پاکت گذاشته بودم. حالا
میفهمیدم چرا لحن رضا عوض شده بود. چرا عاشق
زندگی شده بود. چرا احساس کرده بود یکی هست
که اونو به اندازه دنیا دوست داره. نمیدونستم بخندم
یا گریه کنم ولی خندیدم، بلند خندیدم به خودم، به
عشقم به دوستم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 144صفحه 14