پدیدار شد. کتی چشمانش را بست و باز هم هُل داد تا اینکه دیگر تخت جابجا نشد. وقتی کتی چشمانش را باز کرد متوجه شد که تخت پای پنجره است.
***
ماشین پلیس در دل جنگل حرکت میکرد. پدر و مادر کتی به همراه پلیس جوان و یک پلیس دیگر در ماشین بودند. نور چراغهای ماشین که در دل تاریکی میافتاد. چشمان جانوارانی هویدا میشد که با حیرت به ماشین نگاه میکردند.
پلیس جوان که در صندلی جلو نشسته بود به سمت
پدر و مادر کتی برگشت و گفت: داریم میرسیم. پدر کتی پنجره ماشین را پایین کشید و با دقت به تاریکی نگاه کرد. بعد رو به مادر کتی کرد و گفت: آره!
سپس لبخند محوی روی لبانش نشست و ادامه داد: تغییر زیادی نکرده.
پلیس جوان لحظهای چشمانش گرد شد و با تعجب به پدر کتی نگاه کرد و پرسید: شما قبلاً اینجا اومدین؟ پدر بیتوجه به سوال پلیس دوباره بیرون را نگاه کرد و
به علامت تأیید سرش را تکان داد.
پلیس جوان که همچنان در حیرت بود صلیبی کشید و برگشت.
***
کتی خودش را تا لبۀ پنجره بالا کشید و به سختی توانست از پنجره رد شود. دیوار پشت پنجره ارتفاع زیادی نداشت. کتی با یک جهش کوتاه پایین پرید از دور، نور چراغهای ماشینی را دید که به سرعت نزدیک میشد. به نظرش رسید که ماشین پلیس باشد. با خودش فکر کرد شاید بتواند از آنها کمک بگیرد ولی وقتی ماشین نزدیکتر شد، از فکر خودش پشیمان
شد و خودش را از دید افراد داخل ماشین
مخفی کرد او دیگر نمیتوانست به کسی
اعتماد کند. تشخیص خودی از غیر خودی
برایش غیر ممکن شده بود.
***
مادر کتی که به بیرون ماشین خیره شده
بود ناگهان فریاد زد اون چی بود؟
پدر کتی دست مادر را در دستش گرفت و گفت:
چی؟
مادر کتی نگران گفت: یه چیزی توی تاریکی تکون خورد!
پلیس جوان با بیاعتنایی گفت: حتماً شغال بوده! مادر کتی گفت: نه داشت راه میرفت.
پلیس با همان حالت ادامه داد: پس حتماً خرس
بوده.
مادر کتی صدایش را بالا برد و با عصبانیت، تحکم کرد
کرد: نگه دارین!
پلیسی که پشت فرمان بود بیاختیار پایش را روی
ترمز گذاشت و ماشین با زوزۀ کشداری ایستاد. هنوز
ماشین به طور کامل متوقف نشده بود که مادر در را باز کرد و بیرون دوید.
***
گرد و خاک زیادی به هوا بلند شده بود. کتی در میان غبار زنی را دید که به طرفش میدوید. مادرش را به خوبی تشخیص داد. خواست که به سمتش برود
ولی تردید کرد. نمیدانست مادرش کدام طرفی است.
اگر او هم با شیطانپرستان هم دست بود، چه؟ با این فکر از جا برخاست و به سمت تاریکی جنگل دوید ولی
ناگهان زیر پایش خالی شده و با سر سقوط کرد و از
هوش رفت.
ادامه دارد......
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 154صفحه 13