مجله نوجوان 17 صفحه 4

داستان دروغی که باور کردم پدربزرگ خدا بیامرزم آدم باسوادی بود! ولی نه آنقدر که ظاهرش نشان میداد. او پولدار نبود. سالها مستأجری کرده بود و هرگز نتوانسته بود از رقمهای نازل فیش حقوق کارمندیاش چیزی پسانداز کند، این بود که وقتی پدر و مادرم از هم جدا شدند و مادرم ازدواج کرد و پدرم هم به راه خودش رفت و من و خواهر بزرگم به او سپرده شدیم، خیلی خوشحال نشد. در آن سالها قبل از هر چیز من فهمیدم که فقر اقتصادی می­تواند چه تأثیر عمیقی روی آدمها بگذارد. شاید اگر پدربزرگم وضع مالی بهتری داشت، آدم خیلیخیلی بهتری میبود، نه اینکه فکر کنید او آدم بدی بود یا بداخلاق بود یا ما را میزد، نه! ولی ... او گاهی دروغ میگفت، گاهی خودپسندی میکرد و گاهی از دادن پول توجیبی ما طفره میرفت! وقتی حقوق میگرفت، یعنی هفته اول بعد از حقوق گرفتنش همه چیز باب میل ما بود. پدربزرگم مهربان میشد و برایمان تخممرغ شانسی میخرید. شبها برایمان شعر میخواند و کمکمان میکرد تا شعر حفظ کنیم. او عربی دست و پا شکستهای بلد بود، البته همه دوستهایش فکر میکردند خیلی داراست. به هر حال او سعی میکرد اشکالات درسهای ما را حل کند و نگذارد به ما بد بگذرد. هفته دوم بعد از گرفتن حقوق به شیرینی هفته اول نبود. پدربزرگم سعی میکرد لبخند بزند ولی معلوم بود که خوشحال نیست. دیگر دست ما را نمیگرفت و به گردش نمیبرد. کمحوصله میشد و وقتی از او اشکال درسی میپرسیدیم میگفت اگر خودتان فکر نکنید هیچ وقت یاد نمیگیرید! هفته سوم، هفته سکوت مرگبار خانه ما بود. بابابزرگ بیشتر روز را میخوابید و ما را به حال خود میگذاشت تا از تهماندههای یخچال یک چیزی برای خوردن پیدا کنیم و هفته چهارم از همه بدتر بود. بابابزرگ مدام از ما ایراد میگرفت و قروقر میکرد و ما که ماجرا را میدانستیم در انتظار رسیدن هفته اول ماه بعد روزشماری میکردیم! این روند چندسالی ادامه داشت. با گران شدن روز به روز همه چیز فقط پیاز داغ اتفاقاتی که برایتان شرح دادم را زیادتر کنید ما معمولاً وسایل مدرسهمان را چند سال یک بار نو میکردیم یعنی پدربزرگم کیف و کفش و روپوش مدرسه من را میخرید و سال بعدش نوبت خواهرم بود و سال بعد نوبت من، یعنی چیزی در حدود سه سال، یک بار. من و خواهرم هم یاد گرفته بودیم از وسایلمان درست استفاده کنیم. روپوشهای نوی ما همیشه برایمان بزرگ بود تا سال بعد اندازهمان بشود و خلاصه سر میکردیم و غرورمان اجازه نمیداد بینوبت درخواستی کنیم. یک سال از خریدهای من میگذشت. کلاس پنجم بودم و کیف مدرسهام خیلی خراب شده بود. من جرأت نداشتم پارگی آن را نشان بدهم چون کیف انتخاب خودم بود و به اصرار به پدربزرگم قبولاندم که کیف خوب و قشنگی است و او هم که در هفته اول بود! آن را برایم خریده بود. بند کیفم از دو جا پاره شده بود و قفلش شکسته بود و هزار جور ایراد دیگر داشت. اواخر من یواشکی کتابهایم را در کیسه نایلونی میگذاشتم و به مدرسه میبردم تا اینکه بالاخره یکی از روزهای هفته، پدربزرگ نایلون را در دستم دید. نمیدانید چقدر وحشت کردم. او هیچی نگفت ولی ظهر که از مدرسه برگشتم دیدم یک کیف تازه برایم خریده. آن هم در هفته چهارم درست مثل یک معجزه باورنکردنی بود. من حتی خجالت کشیدم از او تشکر کنم. کیف را برداشتم و هزار بار پر و خالیاش کردم و تا فردا صبح که با آن به مدرسه بروم، صد بار قفلهایش را امتحان کردم. صبح آن را به مدرسه بردم و ظهر موقع برگشتن در شلوغی اتوبوس نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که وقتی پیاده شدم کیف همراهم نبود. به همین سادگی، گم شده بود! آن روز بدترین روز زندگیام بود. چقدر سرکوفت شنیدم که خدا میداند. آن شب قرار بود مهمان داشته باشیم. چند تا از دوستهای قدیمی پدربزرگ بودند و من که تنبیه شده بودم، حق نداشتم از اتاق بغلی بیرون بیایم. یادم است که خیلی گریه کرده بودم. خودم هم از دست خودم عصبانی و کلافه بودم. یادم است خواهرم سعی میکرد دلداریام بدهد ولی فایده نداشت. مهمانها رسیدند. صدای آنها و پدربزرگ را به راحتی از تیغه نازکی که اسمش مثلاً دیوار بود میشنیدم. یادم است کته خواهرم چند دقیقه بعد برای مهمانها چای برد. صدای پدربزرگم میآمد که میگفت: این نوه من بود. من دو تا نوه دارم و مثل چشمم دوستشان دارم. آن یکی سرماخورده و خوابیده . پریروز برایش یک کیف نو خریده بودم ولی آن را گم کرده بود. طفلکی بچهام چقدر غصه خورده بود! وقتی به من گفت، بوسیدمش و گفتم عیبی ندارد باباجان. بعد هم دستش را گرفتم و بردم بازار و یک کیف قشنگتر برایش خریدم. مهمانها با دقت گوش میکردند. من هم از پشت دیوار همه چیز را میشنیدم و آن موقع بود که فهمیدم بابابزرگم دلش میخواسته چطوری با من برخورد کند. این تنها دروغی بود که من با تمام وجودم باورش کردم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 17صفحه 4