مجله نوجوان 17 صفحه 5

یک ماجرای ساده داستان شما هم از آن دسته افرادی هستند که فقط ماجراهای مهم را مهم میدانید؟ پس این مطلب را نخوانید، چون این بار میخواهم برایتان یک ماجرای ساده ساده را تعریف کنم. آنقدر ساده که حتی بیبو و خاصیت به نظر میرسد ولی راستش را بخواهید من نمیدانم چرا این اتفاق ساده و سخت آنقدر روی من تأثیر گذاشت و هنوز، بعد از گذشت سالها، وقتی به خاطرات دوران مدرسهام فکر میکنم، خاطرات آن روز، تلخ و ناراحتکننده آزارم میدهد و احساس خیلیخیلی بدی پیدا میکنم. من خجالتی بودم. در تمام دوران مدرسهام یکی از علتهای پیشرفت نکردنم در کلاسهایم هم همین خجالتی بودن بود. کسی هم به آن توجه نمیکرد. خانوادهام آنقدر گرفتار بودند که به کج بودن همیشگی گردن من و پایین بودن همیشگی سرم فکر نمیکردند. آنها متوجه سرخیای که من، هزار بار در گونههایم میدوید، نمیشدند و تتهپته کردن و یواش حرف زدنم را به حساب کمسنیام میگذاشتند. آنها نمیدانستند وقتی کسی اسمم را صدا میزد چقدر عذاب میکشیدم و وقتی برای درس جواب دادن پای تخته میرفتم، نمیدانستم دستهایم را چکار کنم. آنها نمیدانستند که من خجالت میکشیدم اشکالهایم را بپرسم و اگر سر امتحان مراقبی بالای سرم میایستاد دیگر نمیتوانستم حتی یک کلمه بنویسم، بدترین قسمت قضیه وقتی بود که باید با بزرگتری حرف میزدم و بدتر از آن موقعی بود که باید درخواستی میکردم. شاید باورتان نشود که شب تا صبح بیدار میماندم و جملاتم را در ذهنم مرتب میکردم و دست آخر آنقدر تتهپته میکردم که طرف صحبتم کلافه میشد و دکم میکرد. راستش را بخواهید آن موقع میخواستم زمین دهان باز کند و من را ببلعد. راستش را بخواهید آن موقع ده برابر خجالت میکشیدم. خاطرهای که میخواهم برایتان تعریف کنم مربوط به روزی است که باید ثبت نام میکردیم و مادرم نامهای به من داده بود، نامهای که در آن نوشته شده بود. با سلام، سرکار خانم (هر اسمی که دوست دارید بگذارید) مدیر محترم مدرسه (هر اسمی که میخواهید بگذارید) با توجه به تمام وقت بودن کار من و همسرم خواهشمندم در صورت امکان دخترم را بدون حضور ما نامنویسی فرمایید. با تشکر (هر اسمی که میخواهید بگذارید) مادر (هر اسمی که دوست ... نه! گلدونه) حالا فکرش را بکنید من خجالتی، بخواهم بروم مدرسه، سراغ خانم مدیر و نامهای به دستش بدهم که درخواست غیرمعمولی در آن نوشته شده آن هم در شرایطی که نمیتوانستم واکنش خانم مدیر را هم حدس بزنم. در واقع اگر مادرم میگفت برو بمیر! برایم راحتتر بود. چشمتان روز بد نبیند، به همین سادگی! من ساعت 7 صبح شال و کلاه کردم و به مدرسه رفتم، به امید اینکه خلوت باشد خلوت هم بود ولی چه فایده، خلوت بود چون هیچ کس نیامده بود. نیم ساعت معطل شدم تا در مدرسه باز شد و یک ساعت دیگر معطل شدم تا خانم مدیر آمد. دفتر خانم مدیر در طبقه دوم بود. دستهایم میلرزید و دهانم خشک شده بود. ده بار نامه را از کیفم بیرون آوردم و در دستم گرفتم و چند لحظه بعد فکر کردم توی کیف جایش بهتر است و آن را در کیفم گذاشتم. پشت در دفتر خانم مدیر چند نفری منتظر ثبت نام بودند. هر کار کردم نتوانستم خودم را قانع کنم که در صف بایستم. دست آخر تصمیم گرفتم روی آخرین بله بایستم و امه را در دست بگیرم. پیش خودم فکر میکردم خانم مدیر یا یکی از ناظمها بالاخره از کنار من رد خواهند شد و نامه را خواهند دید. آن وقت از من میپرسند برای چه آنجا! ایستادهای و من جریان را برایشان توضیح خواهم داد. شما خجالتی نیستید وگرنه میدانستید آدم خجالتی وقتی سؤالی را جواب میدهد راحتتر است تا اینکه خودش جلو برود و درخواستی بکند. قسمت اول فرضیاتم کاملاً درست از آب درآمد. اگر نگویم هزار بار، صدبار از کنارم رد شدند، هم ناظمها و هم خانم مدیر، هر سه آنها گردن کج و سرپایین و نامهای که در دست داشتم را دیدند ولی نمیدانم چرا هیچ کدام چیزی نگفتند و من را ندیده گرفتند. ساعت شد 10، ساعت شد 12 ساعت شد 2 و آنها یکییکی کیفشان را زیر بغلشان زدند و از مدرسه خارج شدند و مدرسه باز خلوت شد. یادم است توی راه برگشتن به خانه کمی گریه کردم. نمیدانستم به مادرم چه بگویم. دست آخر دروغی سر هم کردم گفتم جلوتر از من یکی دیگر هم از مادرش نامه آورده بود و خانم مدیر قبول نکرد و کلی غروغر کرد؛ به خاطر همین من نامهام را نشان ندادم. مادرم مجبور شد یک روز مرخصی بگیرد و اسمم را بنویسد ولی هنوز بعد از این همه سال، من نمیفهمم چرا خانم مدیر و ناظمها از من نپرسیدند که چرا 6 ساعت بیحرکت و نامه به دست روی آخرین پله ایستادهام؟ گلدونه

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 17صفحه 5