مجله نوجوان 17 صفحه 26

خانه اشتباهی! نوشته:جییمز یانگ ترجمه: دلارام کارخیزان داستان شب تاریک بود و خانه تاریک بود. تاریک و ساکت. دو مرد به آرامی به طرفش دویدند. آنها خیلی آرام از روی بوتههایی که خانه را محاصره کرده بود، پریدند. آنها به ایوان رسیدند و به سرعت از پلهها عبور کردند. زانو زدند و درحالی که به شکل دو سایه نفسنفس میزدند، منتظر ایستادند و گوش سپردند. سکوت سکوت کامل و سپس صدایی که از پشت تاریکیها نجوا میکرد: ما نمیتوانیم اینجا بیرون بمانیم. این چمدان را بگیر ... بگذار این کلیدها را امتحان کنم. ما باید وارد شویم. ده، بیست، سی ثانیه. یکی از مردان با یکی از کلیدها در را باز کرد. دو مرد در سکوت وارد خانه شدند و در را پشت سرشان بستند و آن را قفل کردند. آنها درگشوی بحث میکردند، درباره اینکه در چه موقعیتی قرار دارند. آنها نگران بودند و از بیدار شدن اهالی خانه وحشت داشتند. «بگذار یک نگاهی به اینجا بیندازیم.» «مراقب باش هاستی» اوه ... هیچ کس بیدار نیست و نور نرم یک چراغ قوه اتاق را جستجو میکرد. اتاق بزرگی بود. یک اتاق نشیمن. قالیهای گرانقیمت با دقت و سلیقه پهن شده بودند. مبلها، صندلیها، میزها و نیمکتها با ملحفه پوشانده شده بودند و گرد و غبار مثل لایه نازکی از برف روی آنها را پوشانده بود. مردی که چراغ قوه را در دست داشت، شروع به صحبت کردن کرد. «خب بکلی، ما شانس آوردیم، مثل اینکه کسی خانه نیست». «درسته، آنها برای تعطیلات تابستانی رفتهاند. البته بهتر است مطمئن شویمها؟» آنها با هم خانه را گشتند. آنها پاورچین پاورچین وارد همه اتاقها شدند. هیچ شکی نبود. کسی در خانه نبود و به نظر میرسید خانه در هفتههای گذشته خالی بوده است. بله هاستی هوگان و بکلی برنز شانس آورده بودند. آنها در ده روز گذشته تنها یک بار بر آورده بودند. شانس با آنها همراه بود چه در روزی که دزدی بزرگشان در ساحل دریا انجام دادند و چه در سفر طولانیشان برای دزدی در شرقیترین نقطه کشور به نسبت خوششانسیهای بزرگشان، یک باری که بد آورده بودند هم به خیر گذشته بود. بکلی در حال رانندگی بود که با یک پلیس پیاده تصادف کرد و از ترس پیدا شدن چمدانی که پیش هاستی بود، با سرعت تمام از محل سانحه گریخت. این گریختن باعث یک تعقیب و گریز دیوانهوار و وحشیانه شد و وقتی پلیس به باک بنزین آنها شلیک کرد. آنها مجبور شدند که ماشین را ترک کنند و تنها و بدون ماشین وارد شهر غریبهای شوند، البته صحیح و سالم و با چمدان! چمدان وسط میزی قرار داشت که درست وسط اتاق بود. دخال چمدان رد ردیفهای منظم و آراسته، سیصد دلار نقد آرمیده بودند. «گوش کن» آقای هوگان گفت: «ما باید یک ماشین بگیریم، خیلی فوری و ما نمیتوانیم آن را بدزدیم و اسفاده کنیم خیلی خطرناک است. ما باید یک ماشین بخریم و معنیش این است که باید تا باز شدن فروشگاهها صبر کنیم.» فکر میکنم حدود ساعت 8 صبح آقای برنز به چمدان اشاره کرد: «ولی با این چکار کنیم؟» «این را همینجا پنهان کن آره، چرا که نه؟ ایانجا خیلی مطمئنتر از پیش ماست. تا موقعی که بتوانیم ماشین تهیه کنیم.» بنابراین آنها چمدان را پنهان کردند. در واقع آن را در بین ذغال سنگهای انباری خانه مدفون کردند و هنوز خورشید طلوع نکرده بود که از خانه بیرون آمدند. بکلی سرخوش بود و حرف میزد: «اسم آقای محترمی که قرار است ببینمش آقای ساموئل دبلیو راجرز است؟» «تو از کجا میدانی؟» «اسمش را روی کتابهایش دیدم، او کتابخانه فوقالعادهای داشت، مگر نه؟» نمایشگاه اتومبیل رأس ساعت 8 صبح باز شد.درست همان طور که آقای هوگان حدس زده بود و کمی قبل از نه، آقای هوگان و آقای برنز صاحب یک ماشین شده بودند. یک ماشین کوچک و زیبا که بیصدا و مطمئن به نظر میرسید و خیلی سریع! آنها شماره ماشین را دریافت کردند و به راه افتادند. آنها سه بلوک مانده به خانه دیشبی ایستادند. آقای هوگان خارج شد و به سمت خانه رفت. تقریباً از نفس افتاد. سایهبان پنجرهها بالا بود و در چجلویی خانه باز بود. خانواده برگشته بودند خب، این هم یک بدشانسی دیگر. حالا باید چکار کنند؟ در انباری را بشکنند و چمدان را بردارند؟ نه. خیلی خطرناک است.آقای هوگان فکری کرد. «بسپرش به من پسر! تو رانندگی کن، نقشه خوبی کشیدهام. فقط باید یک تلقن پیدا کنیم.» ده دقیقه بعد آقای هوگان با راهنمایی تلفن حرف میزد. «بله، اسمشان ساموئل دبلیو راجرز است.» و چند ثانیه بعد او با آقای راجرز حرف میزد. «سلام، منزل آقای راجرز؟ آقای ساموئل راجری؟» «بله ، خودم هستم.» آقای هوگان صدایش را صاف کرد و گفت: «آقای راجرز من رئیس آگاهی منطقه شما هستم. اسم من سیمپسون است سرهنگ سیمپسون از اداره آگاهی.» «بله، بله!» هوگان صدایش را پایین آورد: «رئیس پلیس از من خواسته تا با شما تماس بگیرم. من و یکی دیگر از مأموران نزدیک منزل شما هستیم.» «برای من مشکلی پیش آمده؟» «نه. نه! اما موضوع مهمی است که باید دربارهاش با شما صحبت کنیم.» «بسیار خوب، من منتظر شما هستنم.» «و شما نباید با هیچ کس در این مورد حرف بزنید. علتش را وقتی با شما حرف زدم، خواهید فهمید.» در راه بازگشت به طرف خانه آقای راجرز، آقای هوگان نقشهاش را تشریح کرد. در عرض ده دقیقه سرهنگ سیمپسون و کارآگاه جانسون در حضور راجرز متعجب بودند. آقای راجرز، مرد کوچکاندامی بود. او چشمهای نافذ آبی رنگ داشت و دزدها او را نگران و ترسیده ارزیابی کردند. آنها از راجرز خواستند تا آنها را به انباری ببرد و چمدان مسروقه را پیدا کردند. چمدان دست نخورده بود و آنها مدعی بودند که دزدهای خیالی چمدان، محل پنهان کردن آن را اعتراف کردهاند. آقای هوگان بعد از اینکه از دست نخوردن پولها مطمئن شد، گفت: «خیلی خوب، آقای راجرز! ما باید سریع به

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 17صفحه 26