مجله نوجوان 20 صفحه 8

بپرس چنده! (زهرا صفاییزاده) من و مرتضی کنار یک آزمایشگاه تشخیص طبی بزرگ بساط میکردیم. اینجا تنها جایی بود که از دست بقیه کاسبها کتک نمیخوردیم. هیچکس کاری به کارمان نداشت. مرتضی جعبه جوجههایش را روی زمین گذاشت. جوجههای زرد از سر و کول هم بالا میرفتند. مرتضی میگفت: جوجهها مثل خودمان هستند. بچه یتیم...! من هم بساط واکس را کنار مرتضی علم کردم. هر دو به دیوار تکیه دادیم. مرد و زنی از آزمایشگاه بیرون آمدند. مرد جلوتر میرفت و زن پشت سرش. موس سرش آشفته و مشتهایش توی جیبها گره شده بود. کنار ما ایستادند. زن اشکهایش را با گوشه چادرش پاک کرد. مرد گفت: دنیا که به آخر نرسیده ما فقط بچهدار نمیشیم. و به جوجههای مرتضی نگاه کرد. من به کفشهایشان نگاه میکردم. تمیز بود و برق میزد. زن نگاهی کرد به جوجه کوچکی که کنار جعبه چرت میزد. اشکهایش را پاک کرد و آرام گفت: بپرس چنده... مهمانی لکلک و روباه (علیرضا سلطانی) چهار هزار و سیصد و بیست و یک روز پیش، دقیقاً روباه لکلک را به ضیافت شام دعوت کرده و سوپ سرحالی آمده کرد تا از مهمان خوانده (متضاد ناخوانده) پذیرایی گرمی کند، اما از آنجا که دعوت روباه هیچ وقت بیغرض و مرض نیست، سوپ را درون بشقاب ریخت. لکلک بیچاره با منقار بلندش سر شام فقط حرض خورد (به جای سوپ)، تا آن روز اینقدر شرمنده منقارش نشده بود. روباه لبی به پوزخند و لبی به بشقاب، دل سیری هم خندید و هم خورد. اما لکلک با تمام دردسرها شام را خورده و نیمخورده تمام کرد و از آنجا که هر رفتی، آمدی دارد، در کمال ادب از شام مفصل روباه تشکر کرد و با لحن گرمی او را به ناهار دعوت کرد. روباه که از خنده سرمست بود، بدون اینکه فکر آینده را کند دعوت لکلک را در کمال ادب پذیرفت. ظهر روز بعد، روباه در خانه لکلک منتظر ناهار بود و از آنجا که میدانست دست پخت لکلک هر چه که باشد حرف ندارد، فریاد ناهار ناهار سر داده بود که لکلک با دو ظرف کوزه مانند سر رسید. پشت میز، ظرفی را به روباه تعادف کرد و ظرف دیگر را جلوی خود گذاشت. منقار داخل ظرف کرد و بهبه و چهچهی سر داد که بیا و ببین. چشمی هم به روباه داشت که غرق در اندیشه رو دست خوردن بود. او که عکسالعملهای روباه را زیر نظر داشت و منتظر بود آشی را که پخته به خورد روباه بدهد با صدای بلند، تعارف بلندبالایی به روباه زد. روباه چون آداب نزاکت را میدانست، پیشبندش را بست از لکلک معذرت خواست و ظرف آش را سر کشید. این داستان ادامه دارد ولی بدلیل اینکه مورخ در اینجای داستان با دیدن صورت لکلک و منقار باز او از خنده ترکید و جلسه نهار را البته با غذرخواهی ترک کرد، کسی نمیداند که داستان روباه و لکلک به کجا ختم شد. کات! برگردیم به روزگار خودمان، مورخ داستان ما که امروزه به شغل شریف خبرنگاری گرایش پیدا کرده است چند روز پیش درست اوائل اردیبهشت ماه که از سفر استرالیا برگشته بود میگفت: من گفتم تاریخ تکرار میشود، نگفتم! توی یک شهری، نزدیکیهای سیدنی، چند تا پسر جوان گوشی همراه دوستشان را داخل سطل زباله انداختند، صاحب گوشی که میخواست گوشیاش را از داخل سطل زباله بردارد، سر و دست داخل سطل برد اما همانجا گیر کرد. زنگ زدند پلیس آمد. نیروهای امدادی پلیس دقیقاً چهل و پنج دقیقه با اره و روغن زحمت کشیدند تا توانستند جوان بیچاره را نجات دهند. ظاهراً این جوان محترم داستان لکلک و روباه را نخوانده بود. حالا بماند که این داستان هیچ ربطی به داستان لکلک و روباه نداشت.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 20صفحه 8