مجله نوجوان 20 صفحه 13

داستان فرشته یک کودک کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و پرسید: «میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟» خداوند پاسخ داد: «از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.» اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه. - اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: «فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.» کودک ادامه داد: « من چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم؟» خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو، زیباترین و شیرینترین واژههایی را که ممکن است بشنوی، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.» کودک با نارحتی گفت: «وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟» خداوند برای این سؤال هم پاسخی داشت: «فرشتهات دستهایت را کنار هم میگذارد و به تو یاد میدهد که چگونه دعا کنی.» کودک سرش را برگرداند و پرسید: «شنیدهام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟» - فرشتهات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.» خداوند لبخند زد و گفت: «فرشتهات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛ گر چه من همواره در کنار تو خواهم بود.» در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمین شیده میشد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا! اگر باید همین حالا بروم، لطفاً نام فرشتهام را به من بگویید.» خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: «نام فرشتهات اهمیتی ندارد به راحتی میتوانی او ار مادر صدا کنی.»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 20صفحه 13