سعید بیابانکی
مثل یک تکه
روستای پیکان، راهروی بخشداری جرقویۀ سفلی، اوایل
پاییز 65 بود. بچهها تازه ناهار خورده بودند و خسته از
پیاده روی در کوچههای خاک آلود و تنگ روستا، لمیده
بودند کنار دیوار بخشداری. کار سرشماری در یک روستای محروم و هوایی که آرام آرام آمدن سرما را نوید میداد،
کـاری طاقتفــرسـا بود. آن ســال کـار را سپــرده بـودنـد به
دانشجوها. دانشگاه هم قرار بود یک هفته با تأخیر کارش
را شروع کند.
من که میان آن همه مأمور سرشماری کارم را با دقت و
نظم انجام میدادم، پوشۀ فرمهای سرشماری را گذاشته بودم روی میز و داشتم آنها را مرور میکردم. روستای جالبی بود. همۀ فامیلها و بعضاً اسمها شبیه هم بودند. شغلها هم که با
هم مو نمیزدند. داشتم به دختری فکر میکردم که خجالت میکشید شغل پدرش را که رفتگر است بگوید و پدرش را حسابدار یک شرکت دولتی معرفی کرد. همسایهها گفتند
که او دروغ گفته است. بوی سیبها و انارهای آویزان از چینههای کوتاه باغها مشامم را قلقلک میداد. از فرمهای سرشماری بوی سادگی و صفا میتراوید.
در این افکار غرق بودم که احساس کردم بلندگو مرا صدا
میزند: «آقای رنجبر به اتاق کنترل.» با تعجب پوشهام را جمع
و جور کردم و راهی اتاق کنترل شدم. بعد از ده روز
که از آغاز سرشماری میگذشت، این اولین باری
بود که به اتاق کنترل فرا خوانده میشدم. این اتاق
معمولاً مخصوص مأموران بینظم و بیدقت بود
که فرمها را ناقص و اشتباه پر کرده بودند. من تا آن روز
مأمور سرشمار نمونه بودم. فرمهای سرشماری من از زیر
نگاه سه مأمور کنترل که هر سه نفر آنها خانم بودند،
همـواره بـه سلامت مـیگذشت. پیش خـودم فـکر کـردم حتمـاًً
حواسـم پـرت شده. وقتی داشتم طـول راهــرو را تـا اتـاق کنترل
طی میکردم، بچهها چپ چپ نگاه میکردند. یکی دو نفر
از آنها هم گفتند: مخلصیم آقای رنجبر. به جمع ما خوش اومدین!
آرام آرام رسیدم دم اتاق کنترل و در زدم. صدای خانمی
را شنیدم که گفت: بفرمایید داخل.
وارد اتاق شدم. طبق معمول «مرادی» داخل اتاق بود. یکی از بچههای سرشماری بود که همیشه فرمها را اشتباه پر
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 212صفحه 26