مجله نوجوان 234 صفحه 20

چشمه مهتاب "چشمه مهتاب ، قصه های زندگی امام خمینی(س) ، باز نوشته علی اصغر جعفریان می باشد . این کتاب در تیراژ دوازده هزار نسخه ، توسط نشر پنجره به چاپ رسیده . با هم سه قصه کوتاه ازاین مجموعه را می خوانیم . سفارش پزشک فصل برگ ریزان بود . هوای جماران سرد شده بود و سوز و سرما را همراه خود داشت . کوچه های تنگ جماران را برگ های زرد و نارنجی فرش کرده بودند . باد تندی برگ های زرد بوتۀ گل سرخ را در حیاط منزل امام به بازی گرفته بودو به این سو و آن سو می برد . در آن فصل ، حتی اتاقی هم که خیلی گرم نبود ، دل چسب بود و آدم را از سوز بیرون در امان نگاه می داشت . امام آرام و بی حرکت روی مبل راحتی نشسته بود و در انتظار شنیدن نظر پزشک به سر می برد پزشک با دقت مشغول معاینۀ پوست ساق پای امام بود . چشمان نگران احمد آقا ، فرزند مهربان امام ، با دقت کارهای پزشک را تعقیب می کرد . چند روزی بود که پوست ساق پای امام دچار خشکی و خارش شده بود . همۀ اعضای خانوادۀ امام نگران این موضوع بودند . پزشک سعی می کرد با دقت زیاد اما به آرامی و با ادب معاینه کند . بالاخره معاینه به پایان رسید . پزشک نفس راحتی کشید و سگرمه هایش را باز کرد از حالت چهره اش معلوم بود که بیماری امام موضوع مهمی نیست . لحظاتی با سکوت گذشت . پزشک دست به قلم شد و نسخه را نوشت ، بعد سرش را بلند کرد و توضیحی دربارۀ چگونگی مصرف داروها به امام داد بعد هم توصیه کرد : "روزی یک یا دوبار پایتان را در شیر قرار دهید ." با شنیدن آن جمله ، توجه حاضران به امام جلب شد . اولین بار بود که به امام چنین پیشنهادی می شد ، از طرفی همه خوب می دانستند که امام چقدر در برخورد با پزشکان و دستور های آنان نرم و ملایم است؛ و از طرفی دیگر نمی دانستند که امام با آن پیشنهاد چگونه برخورد خواهد کرد . حال امام با شنیدن آن جمله تغییر کرده بود. دیگر نمی شد آرامش و ملایمت چند لحظۀ پیش را درچهره اش دید . چهرۀ امام برآشفته به نظر می رسید ، حاضران همچنان کنجکاوانه سراپا گوش ایستاده بودند ، امام با لحنی تند و خشن ، شتاب زده گفت : "من این کار را نمی توانم بکنم !" قاب روی دیوار در روستا زندگی می کرد . پسرش در جنگ شهید شده بود . چند روزی بود که بعد از کارهای سخت و خسته کنندۀ روزانه ، کاردستی دست باف خود را دست می گرفت و با دقت زیاد مشول بافتن آن می شد . مدت ها بود که آرزو می کرد امام را از نزدیک ببیند ، اما موفق نشده بود بالاخره تصمیم گرفته بود نامه ای به امام بنویسد و از امام بخواهد تا دستخط خودش را برای او بفرستد و او به این ترتیب به آرزوی خود برسد . مادر شهید فکر کرده بود که دور از ادب است که نامه را خشک و خالی برای امام بفرستد ، به همین دلیل ، تصمیم گرفته هدیه ای ، هر چند کوچک ، از دسترنج خودش ، همراه نامه برای امام بفرستد . شب و روز زحمت می کشید . سعی می کرد با دقت زیاد کارش را انجام بدهد . تمام هنر و سلیقۀ خود را به کار گرفته بود تا چیز آبرومندی تهیه کند خلاصه ، روزی کار دست باف به پایان رسید . مادر همراه نامه آن را برای امام پست کرد در قسمت هایی از آن نوشته بود : "مدت ها آرزو داشتم که از نزدیک آن امام بزرگوار را ملاقات کنم . اما موفق نشدم . ولی امید دارم که شما را زیارت کنم . در ضمن یک هدیۀ ناقابل دست باف خودم را تقدیم شما کردم که از آن استفاده کنید . امام بزرگوار ! حال که شما را زیارت نکرده ام ، اگر صلاح می دانید ، چند کلمه ای با خط خودتان بنویسید تا با دیدن آن دستخط به آرزویم رسیده باشم . . . ." زمستان از راه رسیده بود . برف سنگین ، دشت و صحرا را پوشانده بودو همچنان می بارید سوز و سرمای کشنده ، همۀ روستاییان را زمین گیر کرده بود . چند ماهی از فرستادن نامه می گذشت . مادر شهید از سرما به زیر کرسی پناه برده بود . در آن حال ، چشم به قاب روی دیوار دوخته بود . هر وقت دلش برای امام تنگ می شد به آن قاب نگاه می کرد . در قاب ، جواب نامه بود که خود امام آن را نوشته بود . امام در نامه نوشته بود : بسمه تعالی "بانوی محترمه ! مرقوم شما و هدیۀ ارزشمندتان واصل شد . امید است خداوند تعالی شهید عزیز شما را که هدیه بوده برای اسلام ، با شهدای کربلا محشور نماید و به شما و سایر بازماندگان آن شهید صبر و اجر عنایت فرماید ." روح الله الموسوی خمینی کنار ایوان آسمان جماران آبی بود . حتی یک تکۀ کوچک ابر هم در آن دیده نمی شد . سه کبوتر سفید در آسمان در حال پرواز بودند و با هم بازی می کردند در حیاط خانۀ امام ، این پا و آن پا می کردم . دیگر چیزی به لحظۀ ملاقاتم با امام نمانده بود ، هر ثانیه که می گذشت ، انگار یک ساعت را پشت سر می گذاشتم . آرام و قرار نداشتم . حرف های زیادی با امام داشتم . پیش خودم فکر می کردم که حتماً از امام خواهم پرسید : "راست است که اگر امام زمان بیاید ، شهدای دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 22 پیاپی 234 / 21 شهریور 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 234صفحه 20