مجله نوجوان 236 صفحه 14

که در را زدم مرا دیدی ؟ - نه ؟ - حالا دوقدم برو عقب ببینم مرا می بینی ؟ مرد دست بدهکار را ول کرد که برود عقب اما همین که دست او را رها کرد ، بدهکار شروع کرد به فرار کردن . همین طور که می دوید داد زد : دیگر تا آخر عمرت مرا نمی بینی . 5 یکمرد امریکایی نامزد کنگره ی امریکا شد . او یک پا نداشت مردم اول فکر کردند او یک پایش را در جنگهای عراق یا افغانستان از دست داده است به خاطر همین به او رأی دادند . اما بعداً معلوم شد طرف داروی نامریی کننده را به صورت نادرست مصرف کرده به خاطر همین فقط یک پایش نامریی شده است . 6 مرد شروری که همیشه مردم شهر از دستش زله بودند و یک لحظه از دستش آسایش نداشتند . و همیشه یک پایش در زندان بود و پای دیگرش بیرون زندان . شنید که عارفی به شهر آمده که دعاها ووردهای زیادی بلد است و یکی از وردهایش ورد خاصی است که اگر کسی آن را بخواند و به کار بندد نامریی می شود . مرد شرور نشانی آن عارف را پیدا کرد و نزد او رفت و با قلدری گفت :آهای پیرمرد شنیدم دعایی بلدی که آدم را نامریی می کند . عارف گفت : خب که چی ؟ - یالا آن دعا را به من یاد بده ! زود باش که الان پلیس ها می رسند . - یاد بدهم که چی بشود ! - می خواهم نامرئی شوم - برای چه می خواهی نامریی شوی ؟ - اهه… حوصله ام را سر بردی پیرمرد ! خب معلوم است می خواهم نامریی شوم تا هر کاری که دلم خواست بکنم . پیرمرد عارف خندید و گفت : تو نیازی به نامریی شدن نداری . همین الان هم که مریی هستی هر کاری که دلت می خواهد می کنی . دو هفته نامه­ی دوست نوجوانان

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 236صفحه 14