که در را زدم مرا دیدی ؟
- نه ؟
- حالا دوقدم برو عقب ببینم مرا می بینی ؟
مرد دست بدهکار را ول کرد که برود عقب اما همین که دست او را رها کرد ، بدهکار شروع کرد به فرار کردن . همین طور که می دوید داد زد : دیگر تا آخر عمرت مرا نمی بینی .
5
یکمرد امریکایی نامزد کنگره ی امریکا شد . او یک پا نداشت مردم اول فکر کردند او یک پایش را در جنگهای عراق یا افغانستان از دست داده است به خاطر همین به او رأی دادند . اما بعداً معلوم شد طرف داروی نامریی کننده را به صورت نادرست مصرف کرده به خاطر همین فقط یک پایش نامریی شده است .
6
مرد شروری که همیشه مردم شهر از دستش زله بودند و یک لحظه از دستش آسایش نداشتند . و همیشه یک پایش در زندان بود و پای دیگرش بیرون زندان . شنید که عارفی به شهر آمده که دعاها ووردهای زیادی بلد است و یکی از وردهایش ورد خاصی است که اگر کسی آن را بخواند و به کار بندد نامریی می شود .
مرد شرور نشانی آن عارف را پیدا کرد و نزد او رفت و با قلدری گفت :آهای پیرمرد شنیدم دعایی بلدی که آدم را نامریی می کند .
عارف گفت : خب که چی ؟
- یالا آن دعا را به من یاد بده ! زود باش که الان پلیس ها می رسند .
- یاد بدهم که چی بشود !
- می خواهم نامرئی شوم
- برای چه می خواهی نامریی شوی ؟
- اهه… حوصله ام را سر بردی پیرمرد ! خب معلوم است می خواهم نامریی شوم تا هر کاری که دلم خواست بکنم . پیرمرد عارف خندید و گفت : تو نیازی به نامریی شدن نداری . همین الان هم که مریی هستی هر کاری که دلت می خواهد می کنی .
دو هفته نامهی دوست نوجوانان
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 236صفحه 14