دود بود که به آسمان می رفت !
هنوز درد دلها تمام نشده بود . هنوز دلها شعله ور بودکه صدایی وحشی صحرا را لرزاند . همه سر برگرداندند . دشمنان سوار بر اسب داشتند می تاختند وعمر سعد جلوتر از همه . زینب زنان و کودکان را به خبمه برد . خودش هم به خیمه رفت . دلها می تپید . بچه ها گریه می کردند . خیمه در اشک و تشنگی غوطه ور بود . اسبها به در خیمه رسیدند عمر سعد از اسب پایین آمد . نفس نفس می زد . اخمهایش در هم بود . فریاد زد : ای اهل بیت حسین از خیمه ها بیرون بیایید .
زینب آرام گفت : عمر ! دست از سر ما بردار .
عمر سعد خشمگین تر فریاد زد : دختر علی ! بیرون بیا ! ما باید تو را با همه ی زنها و بچه ها به شام ببریم . شما اسیر ما هستید .
زینب گفت : از خدا بترس ! این قدر ستم نکن .
لحنش آرام بود حتی یک ذره لرزش در آن شنیده نمی شد .
عمر سعد گفت : شما چاره ای جز اسیر شدن ندارید .
- ما به اختیار خودمان بیرون نمی آییم .
دو هفته نامهی دوست نوجوانان
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 236صفحه 18