مجله نوجوان 24 صفحه 9

حورده داستان بستنی پسربچهای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسربچه پرسید: «یک بستنی میوهای چند است؟» پیشخدمت پاسخ داد: «50سنت» پسربچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید: «یک بستنی سادده چند است؟» در همین حال، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: «35 سنت». پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت: « لطفاً یک بستنی ساده.» پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت،از آنچه دید حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی،2 سکه 5 سنتی و 5 سکه 1 سنتی گذاشته شده بود- برای انعام پیشخدمت. (ترجمه: سارا طهرانیان) بعدازظهرهای خورشید نفس میکشم و هوای یکی از روزهای گرم را بیحوصله توی ریههایم میفرستم. انگار لحظهها خیال رفتن ندارند. ثانیهها زیر آفتاب داغ کش میآیند. پارک خلوت است؛ مثل همه بعدازظهرها، پایم را روی قد خمیدة علفها میگذارم، زیر تنه سفید کتانی سرشان روی زمین میماند و حال برخاستن ندارند. کسی صدایم میکند. آی پسر... برمیگردم. آفتاب تابیده توی عینک کلفت ذرهبینیاش. تهریش سفید نامرتبی دارد. نمیدانم نسیمی که نیست از کجا چند تار موی روی سرش را میرقصاند. دوربین کهنهای در دست گرفته. نزدیک میروم... بله... عکس میگیری از ما؟... با یک انگشت پشت سرش را نشان میدهد. انگشتش میلرزد و رگهای دستش بیرون زدهاند. نگاه میکنم؛ پشت سرش هیچکس نیست!... میپرسم از کی؟... میرود زیر بید مجمون پارک میایستد. دست باز میکند روی هوا. موجی از بوی علف و بوی گلهای بنفشه به طرف من میآید. چشمهایش از پشت عینک روی صورت من دقیق میشود. لبخند می زند: از ما دیگر. از من و نوههام. میگوید ما حاضریم. به طرف چپ نگاه میکند: امیرحسن لبخند بزن. به طرف راست نگاه میکند: محمدحسن لباستو صاف کن پسرم! توی کادر دوربین نگاهش میکنم. از یک پیرمرد، زیر یک بید مجنون در حالی که دستهایش همانطور روی هواست، عکس میگیرم. (زهرا صفاییزاده)

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 24صفحه 9