مجله نوجوان 244 صفحه 5

یاد ایام س.حسینی دوازدهم اردیبهشت: روز شهادت استاد مرتضی مطهری شب بود. آقای مطهری قدمزنان به خانه میرفت. توی کوچه پس کوچهها یک نفر از توی تاریکی صدا زد: آقای مطهری! و آقای مطهری تا برگشت سمت صدا، گلولهای شلیک شد وسط پیشانیاش. آقای مطهری چند قدم عقب رفت. دنیا دور سرش گشت. کوچهها داشتند میچرخیدند. شب انگار شبتر شد. یک نفر توی تاریکی خندید. آقای مطهری زمین افتاد. زندگی بر راستان سخت شد. داستان راستان همهجا پیچیده بود. راستان صف کشیده بودند و نگران زمین افتادن آقای مطهری بودند. یک نفر صدا زد: آقای مطهری! * * * آقای مطهری! ببین زندگی دارد سبز میشود. دانشآموزانت بزرگ شدهاند. دیگر لازم نیست برایشان داستان راستان بگویی. دانشآموزانت همه از راستان هستند. آقای مطهری! زمین فقط دور سر تو نمیچرخد. دور سر ما هم میچرخد. زمان را هم گم کردهایم. داشتیم تازه با تو گرم میگرفتیم. کتابهایت به دلها شور انقلاب انداخته بود. زمین و زندگی در هوای تو جریان داشتند. نبض دانشگاه در راستای تو میتپید. چرا داری میافتی. نگذار صدای منافق در تاریکی شب بپیچد. نگذار منافق کار را تمام شده حساب کند. نگذار دلش خنک شود. نگذار زندگیاش روبهراه شود. آقای مطهری محکم باش. دیوارها محکم بودن را از تو آموختند. تو که لبهایت «حماسهی حسینی» را میسرود و حماسه و حسین را یکجا به سینهها منتقل میکرد. آقای مطهری! ببین دارم برای آخرین بار میگویم! مواظب باش. مواظب خودت باش. مواظب ما باش. مواظب تاریکیهای میانِ کوچهها و شبها باش. اش. مواظب گلوله باش. آقای مطهری گلولهها نامردند. پیشانیها را میدرند. آنها با مغز تو کار دارند. چون هر چه هست در پیشانی تو و مغز توست. مواظب قاهقاه منافق باش. قاهقاه منافق از گلولهی او بدتر است. قاهقاه او از ترور بدتر است. قاهقاه او یعنی کار تمام شد. یعنی آقای مطهری افتاد. یعنی راستان افتادند یعنی دیگر کسی نیست که از راستان، داستان بگوید. دیگر کسی نیست که حسین را برای سینهها حماسه کند. دیگر کسی نیست که وقتی در دانشگاهها قدم میزند دیوارهای دانشگاه از صدای پایش بیدار شوند. قاهقاه منافق یعنـی های های گریهی دانشگاه و مدرسه. یعنی مدرسهها فهمیدند که معلمشان رفت. یعنی مدرسهها فهمیدند که روز معلم است. یعنی معلمها فهمیدند که روزشان امروز است. آقای مطهری... * * * منافق صدا زد: آقای مطهری! و تو برگشتی و نگاه کردی. تیر شلیک شد. کتابها عزادار شدند. قلمها برایت سرودند. دفترها برایت سیاه شدند. دلها برایت سینه زدند. سینهها برایت تپیدند. قلبها برایت یادواره تشکیل دادند. توی همهی قلبها ماندی. منافق فرار کرد. هیچکس در سیاهی شب منافق را ندید. منافق در یاد هیچکس نماند. اما تو ماندی. قصه شدی. شعر شدی و در حافظهها خروشیدی. همه صدا زدند: آقای مطهری. زمان صدا زد. زمین صدا زد. کوچهها صدا زدند. همه گفتند. چون در یاد همه مانده بودی. منافق رفت اما تو ماندی. دانشگاه ماند. مدرسه ماند. روز معلم ماند. دنیایی از غصهها هم ماند. از همان روز ماندی. از همان روز که «گلریز» برایت خواند: ای مجاهد شهید مطهر...

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 244صفحه 5