مجله نوجوان 244 صفحه 27

خرس گفت:« لنگار شکسته. برو از جنگل چوب بیار به جای لنگار بگذاریم .» خرس رفت . به جنگل که رسید ، خوابش گرفت. یادش رفت که برای چه به جنگل آمده، دراز کشید خوابش برد .خواب خرس شش ماه طول کشید . دهقان لنگاری درست کرد ، زمین را شخم زد و دانه ها را کاشت و جوها را درو کرد و خرمن کرد . بعد خرمن را کوبید . می خواست جوها را توی گونی بریزد که خرس از راه رسید و گفت :« آی دهقان ! من و تو شریک بودیم . جو مال من که 2-3 تا بچه دارم، کاه مال تو که خر و گاو داری .» همین موقع زن دهقان از راه رسید فهمید که خرس می خواهد سر شوهرش راکلاه بکذارد. خرس را به خانه اش دعوت کرد . آنها توی اتاق نشسته بودند که دیدند مردی سوار بر اسب از راه رسید . سوار به دهقان گفت :« من یک خرس گم کرده ام . رد آن را تا خانه تو دنبال کرده ام . زود بگو کجاست ؟» خرس ترسید و خواست فرار کند که دهقان به او گفت : « بیا زود برو تو گونی قایم شو .» خرس از ترس جانش ،پرید توی گونی. دهقان فوری در گونی را دوخت. بعد هم چوب آورد و افتاد به جان خرس. آنقدر با چوب به گونی زد که خرس از ترس جانش، گونی را پاره کرد و پا به فرار گذاشت. این جوری بود که شر شریک بد از سر دهقان کم شد . لحاف دوز کرمان لحاف دوز که برای مردم لحاف و تشک می دوخت. هر روز صبح وقتی بنا می کرد به پنبه زدن هی به خودش می گفت: «هر چی دارم به زیر دارم، دنگ دنگ، هر چی دارم به زیر دارم، دنگ دنگ." نگو چاله ای کنارش لحاف دوز بود که کیسه پولش را در آن جا گذاشته بود . لحاف دوز وقتی پنبه ها را ور می داد، دستش را توی چاله می کرد و کیسه پول را می آورد بیرون. نگاهی بهِش می انداخت و دوباره آن را می گذاشت سر جاش. یک روز دزدی آمد پشت دکان. دید این هی کیسه ای از تو گودال بیرون می آورد و هی باخودش می گوید هر چی دارم به زیر دارم، دنگ دنگ. دزد با خودش گفت: « باید هر جوری شده این پول را بدست بیاورم." آن وقت تا شب صبرکرد. شب لحاف دوز دست از کار کشید. دردکانش را بست و رفت. دزد قفل دکان را شکست و رفت تو . دَست کرد تو چاله، دید صدا جِرینگی آمد. خوشحال شد! فهمید که یک عالمه پول قسمتش شده. پول ها را برداشت و رفت. فردا صبح دزد در گوشه ای قایم شد ببیند لحاف دوز چه کار میکند. پنبه زن آمد تودکانش اول دست کرد تو چاله، دید ای داد بیداد کیسه پول نیست. خیلی ناراحت شد. به دور و ور نگاه کرد. یکهو چشمش به دزد افتاد که داشت یواشکی سرک می کشید. فهمید که کار کاراوست. فکری به خاطرش رسید. فوری مشته را بر کمان زد و بلند بلند با خودش گفت: «نگذاشتی پرش کنم. دنگ دنگ." دزد فهمید که منظور لحاف دوز این َکیسه پول است، واو خیال داشته آن را پر کند. پس به طمع افتاد. با خودش گفت: «باید کیسه را بگذار م سر جاش، تا پرش بکند. بعد سِرِ فرصت برش دارم.» همچین که شب شد و حلاج رفت، دزد وارد دکان شد و کیسه را گذاشت سر جاش. صبح که شد لحاف دوز آمد. دزد هم یک پشتی قایم شد تا ببید لحاف دوز با کیسه پول چه کار میکند. لحاف دوز دست کرد تو چاله و دید خدا را شکر. کیسه پول سر جایش است. آن وَقت با خوشحالی کمان و مُشته را برداشت، بنا کرد زدن و بلند بلند با خودش گفت: «لعنت به دزد پر طمع دنگ دنگ. لعنت به دزد پر طمع دنگ دنگ " دزد نا امید شد ، راهش را کشید و از آن جا رفت.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 244صفحه 27