مجله نوجوان 244 صفحه 29

جوی قرمز شد. بگو مگو میان آنها بالا گرفت. بالاخره قرار شد پیش قاضی بروند. ماهی سر شکسته و انار رفتند نزد قاضی. قاضی تا آن دو را دید دهنش آب افتاد و گفت: بهبه خوش آمدید چه فرمایشی دارید؟ آن دو ماجرای خود را تعریف کردند. قاضی دستی به سر و روی آن دو کشید و دلجویی کرد . بعد زنش را صدا کرد و گفت: زن، ماهیتابه را پر از روغن کن بذار روی اجاق، ناهار ماهی داریم، بیا این انار را هم آب بگیر بپاش روی ماهی که خوشمزهتر شود. انار و ماهی بند دلشان پاره شد و آرام در گوش همدیگر گفتند: دیدی چهطور تو هچل افتادیم؟بعد از دست قاضی فرار کردند . رفتند و دیگر آن طرف ها پیدایشان نشد و دیگر با هم دعوا نکردند . خانه گِل و خانه دِل یکی بود یکی نبود. پیرمردی بود که دو پسر داشت. پسرها برای خودشان مردی شده بودند. پیرمرد تصمیم گرفت آنها را امتحان کند. پسرها را خواست و گفت: «من یک پایم لب گور است و چند روزی پیش تر زنده نیستم. برای همین تصمیم گرفته ام تمام پولی راکه دارم بین شما تقسیم کنم. به شرطی که فردا راه بیفتید و به هر کجا که دلتان خواست بروید و در آن جا یک خانه بسازید. وقتی این کار را کردید و پول هایتان تمام شد به این جا برگردید تا اگر من زنده بودم، یک بار دیگر شما را ببینم...» پسرها پول را گرفتند و صبح زود به راه افتادند و هرکدام از طرفی رفتند، تا به شهری رسیدند. پسر بزرگ فوری دست به کار شد و خانه ای ساخت. درش را قفل کرد و کلیدش را پنهان کرد تا این که پول هایش تمام شد. اما پسر کوچکتر به جای خانه ساختن به میان مردم رفت. با آنها نشست و برخاست کرد و تا می توانست به مردم محبت و مهربانی کرد تا این که پول هایش تمام شد. هر دو برگشتند. پدر از دیدار فرزندانش خوشحال شد رویشان را بوسید ،آنها را به خانه برد و فرصت داد تا خوب استراحت کنند. بعد به آنها گفت که دلش می خواهد از نزدیک نتیجه کارشان را ببیند. آن وقت هر سه با هم راه افتادند. اول به شهر و دیار پسر بزرگ رفتند. پدر به او آفرین گفت. بعد راه افتادند و به شهری که پسر کوچک رفته بود رفتند. هنوز وارد میدان نشده بودند که دوستان و آشنایان پسر دوم از هر طرف سر رسیدند و با گرمی از آنها استقبال کردند. هر کس سعی می کرد که برای ناهار آنها را به خانه خود ببرد. روزهای دیگر هم وضع از این قرار بود. پیرمرد از خوشحالی روی پایش بند نبود. تا این که از سفر برگشتند و به خانه خودشان رسیدند. پیرمرد به آنها گفت که از پسر کوچک راضی است. پسر بزرگ ناراحت شد و گفت: «چرا؟ این من بودم که پول هایم را مثل او خرج نکردم و خانه ساختم، نه او که تمام پول ها را با این و آن خرج کرده است.» پیرمرد گفت: «من از شما خواستم بروید خانة دِل درست کنید، نه خانة گِل. تو خانة گِلی درست کردی که زیاد بادوام نیست، اما خانة برادرت هیچ وقت خراب نمی شود و تا دنیا باقی است، می ماند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 244صفحه 29