مجله نوجوان 248 صفحه 17

سیدسعید هاشمی صبح باطراوتی است تازه و بهاری است سوی دشتهای دور پیرمرد، جاری است * پیرمرد، خسته است از صدا و از غبار چرخ دستی خراب کوچههای بیشمار * بعد سالهای سال بعد روزهای سخت میرود رها شود در پرنده، در درخت * خانهی دلش پر از بوی مرتع است و دام پیرمرد در دلش داد میزند: سلام! * داد میزند که شهر با غریبه دشمن است شهر، مال شهریان ایل، خانهی من است * ای تمام جادهها راه را نشان دهید ای پرندهها به من یک کم آسمان دهید * غصههای توی شهر از دلش جدا شده گوشهی پیاده رو گاریاش رها شده... (3) وقت مغرب است و ماه میرسد به آسمان میرود پسر هنوز بیهدف، قدمزنان * روزهاست توی شهر بیقرار، میرود تا غروب در پیِ کسب و کار میرود * گفتهاند: «بچهای!» هر کجا که سر زده گر چه مثل مردها کار کرده توی ده * همچنان که میرود در دل پیادهرو میخورَد به چشم او سایهای در آن جلو * پیش میرود کمی کار و بار شد دُرُست گاری قراضهای گوشهی پیاده روست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 248صفحه 17