سیدسعید هاشمی
صبح باطراوتی است تازه و بهاری است سوی دشتهای دور پیرمرد، جاری است *
پیرمرد، خسته است از صدا و از غبار چرخ دستی خراب کوچههای بیشمار *
بعد سالهای سال بعد روزهای سخت میرود رها شود در پرنده، در درخت *
خانهی دلش پر از بوی مرتع است و دام پیرمرد در دلش داد میزند: سلام! *
داد میزند که شهر با غریبه دشمن است شهر، مال شهریان ایل، خانهی من است *
ای تمام جادهها راه را نشان دهید ای پرندهها به من یک کم آسمان دهید *
غصههای توی شهر از دلش جدا شده گوشهی پیاده رو گاریاش رها شده...
(3)
وقت مغرب است و ماه میرسد به آسمان میرود پسر هنوز بیهدف، قدمزنان *
روزهاست توی شهر بیقرار، میرود تا غروب در پیِ کسب و کار میرود *
گفتهاند: «بچهای!» هر کجا که سر زده گر چه مثل مردها کار کرده توی ده *
همچنان که میرود در دل پیادهرو میخورَد به چشم او سایهای در آن جلو *
پیش میرود کمی کار و بار شد دُرُست گاری قراضهای گوشهی پیاده روست
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 248صفحه 17