میزد: «آخجان! دخترعمو اینا آمدند.»
دوباره دکمهی زنگ را فشار دادم: «امّاخبری نشد. سه باره، باز هم بیفایده بود. آبجی پرسید: «پس چرا کسی در را باز نمیکند؟»
گفتم: «نمیدانم. حتماً نیستند!»
حس پلیسیام گل کرد و از در رفتم بالا. حیاط، خلوت بود و در اتاق قفل. هر چه فکر کردم عمو اینا کجا رفتند، فکرم به جایی قد نداد. نتیجه گرفتم که باید به طرف خانه راه بیفتیم. آسمان ابری بود و شروع کرد به چکهچکهکردن. باران کمکم داشت شدید میشد. به هر زحمتی بود راه افتادیم به طرف خانه. سوار ماشین شدیم و از ماشین، باران بیرون را تماشا کردیم.
به خانه که رسیدیم، آبجی با گریه دوید. طرف در، دو ـ سه لگد محکم به در زد. جلوش را گرفتم و گفتم: «ببین، وقتی کلید باشد، دیگر نیازی به لگد نیست.»
- زود باش! سردم شد. در را باز کن.
دست کردم توی جیبم؛ امّا هر چه گشتم، کلید توی جیبم نبود. دست گذاشتم روی کلید زنگ و فشار دادم. زنگ بلبلی به صدا درآمد؛ امّا کسی جواب زنگ بلبلی را نداد. معلوم بود که پدر و مادر نیامده بودند. دوتایی چسبیدیم به دیوار تا باران کمتر به سر و رویمان بریزد. آبجی که از ایستادن خسته شده بود، نشست و همانجا خوابش برد. بغلش کردم و مظلومانه چسبیدیم به دیوار.
یک ربع بعد سر و کلهی بابا پیدا شد. نتوانستم از جا بلند شوم. آبجی خواب بود: گفتم: «سلام بابا! چی شد؟ خوب شدی؟»
بابا کلافه بود گفت: «آره خیر سرشون! این همه راه رفتم مطب دکتر، دیدم در مطب بسته است. روی درش هم نوشته بود که امروز دکتر نمیآید.»
گفتم: «خب، دستت درد نکند. در را باز کن که از سرما مردیم.»
بابا گفت: «مگه کلید بهت ندادم؟»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 248صفحه 24