مجله نوجوان 248 صفحه 26

داستانک محمدرضا شمس فاطمه نه من ریس خانه مانده بود و پشم می ریسید. مادرش همیشه به او میگفت: فاطمه نه من ریس یک سیر خور، بیا مادر نان بخور. یک روز تاجری از در خانه آنها رد می شد. حرفهای زن را شنید. دختر را از او خواستگاری کرد .زن از خدا خواسته قبول کرد. تاجر دختر راعقد کرد و به خانه آورد. بعد از مدتی تاجر به مکه رفت.قبل از رفتن خانه را پر از پشم کرد، هرچیزی را هم که زنش لازم داشت فراهم کرد. به دختر گفت : تا من برمی گردم این ها را بریس. تاجر که به مکه رفت فاطمه آش پخت و با همسایه ها خورد. هر روز که زن های همسایه چیزی درست نمیکردند فاطمه درست میکرد و آنها میخوردند. تا موقع آمدن تاجررسید، پشمها همان جور مانده بود. خوردنی ها هم تمام شده بود. یک روز همسایه ها گفتند :این زن هر چه داشت درست کرد و ما خوردیم حالا ما درست کنیم تا او بخورد. آمدند دیدند این زن یکریز پشم می ریسد. گفتند: بیا آش بخور گفت: بر بالایم بریزید. آش را بر بالای او ریختند. او گفت: نمیدانم بریسم یا بلیسم. دختر شاه پریان مدتها بود استخوانی در گلوش گیر کرده بود. آمد به بالای بام. وقتی این اوضاع را دید خندهاش گرفت و از ته دل قهقهه زد و استخوان از گلوش بیرون پرید. رفت و تعریف کرد که من اینطور زنی را دیدم و یک مرتبه خندهام گرفت و استخوان از گلویم بیرون پرید. شاه پریان خوشحال شد و به خدمتکارهاش دستور داد تمام پشم ها را ریسیدند و خانه را پر از خوردنی کردند. زن تاجر روزی تاجری زنی گرفت. هر روز که تاجر می آمد خانه و زن به او سلام می کرد، شوهر تاجرش می گفت: «علیک سلام بی بی خانم، رسم زنان نداری.» زن می رفت تو فکر و با خودش می گفت: «خدایا مگر من چه جورم که رسم زنان ندارم؟» روز دیگر خانه را تمیز تر می کرد و دوباره به تاجر سلام می کرد. باز تاجر می گفت: «سلام بی بی خانم، رسم زنان نداری.» دید نه هر کاری می کند که دل شوهرش را به دست بیاورد، نمی شود. فکر کرد چه کنم، چه نکنم. رفت پیش یک پیرزن و گفت: «ای پیرزن قصة من این است.» پیرزن گفت :«یک کاری یادت می دهم که شوهرت از تو راضی بشود.» زن گفت: «اگر شوهرم از من راضی بشود هر چی بخواهی بهت می دهم.» پیرزن یک چرخ با پنج سیر پشم به زن داد و گفت: «وقعی شوهرت به خانه آمد ، این را بریس.» زن این کار را کرد. ظهر که شوهرش آمد سلام کرد. شوهرش گفت: «علیک سلام بی بی خانم رسم زنان تو داری.» از آن روز به بعد، زن هر روز پنج سیر پشم می ریسید. سرداب خیلی بزرگی داشتند و با آن کاری نداشتند. زن پشم های رشته را توی سرداب می ریخت. چند سالی گذشت یک روز تاجر ورشکست شد. طلبکارها آمدند خانه اش را جای طلبشان ضبط کنند. وقتی که در سرداب را باز کردند ،دیدند خدا بدهد برکت. این سرداب تا کله اش پر از پشم رشته شده هست. اتفاقاً در آن سال پشم بازار خوبی داشت و گران بود. فوری تاجرها از سرداب بیرون آمدند و گفتند حاجی ما شوخی کردیم خانة شما مال خودت. تو هنوز خیلی ثروت داری.» این جا بود که زن تاجر فهمید آن روز که به شوهرش سلام می کرد و شوهرش بهش می گفت: رسم زنان نداری، برای امروز می گفت.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 248صفحه 26