یک اتفاق ساده
وقتی جلوی یک مدرسه منتظر بچه خود ایستاده باشید و آن همه بچه قشنگ و جورواجور ببینید که از مدرسه خارج می شوند ، خیلی حس خوبی به شما دست می دهد .
آن همه بچه که هر کدام یک دنیای منحصر به فرد دارند و خیلی هم زیبا هستند ولی از میان آن ها نسبت به یکی احساس مسئولیت می کنید چون خود شما مسبب ورود او به این جهان بوده اید . آن بچه آنقدر برای شما عزیز است که دوست دارید همه دنیا را از داشتن آن معجزه الهی باخبر کنید و بگویید که این شما بوده اید که او را بزرگ کرده اید .
کسانی که شغلشان به نوعی مربوط به مردم است و چیزی تولید می کنند که مخاطب های مختلف دارد همین حس را تجربه می کنند .
وقتی جلوی پیشخوان روزنامه فروشی ایستاده اند و کلی مجله و روزنامه را نگاه می کنند ، تنها دلشان برای یکی می تپد . آن هم مجله ای است که از شکل گرفتن فکر تک تک صفحاتش تا تحویل آن بدست نوجوانان سهیم بوده اند .
حالا حکایت من است ؛ من که تحصیلات مهندسی داشتم و هیچ ارتباطی بین خودم و دنیای مطبوعات احساس نمی کردم و قرار بود جای اینشتین را بگیرم و قدرتی مانند اوپنهایمر پیدا کنم ولی به جای آنکه بمب اتم اختراع کنم چیزی اختراع کنم که جهان را به صلح و صفا برساند و به من جایزه صلح نوبل بدهند ، دراثر یک اتفاق ساده زندگی ام به راهی کشیده شدم که مجبورم به اندازه یک کارشناس هنری اطلاعات فنی و تئوری هنر داشته باشم و از خروس خوان تا جیرجیرک خوان و گاهی اوقات تا خروس خوان بعدی پای مجله دوست نوجوانان بمانم تا مجله جدید متولد شود .
حالا من عاشق این مجله ام و دوست دارم بهترین باشد . راستی فکر می کنید که این اتفاق ساده چه بود؟
لیلا بیگلری ؛ صفحه آرا
بابا دلش خوشه !
وقتی بچه خانواده به حساب می آییم ، دوست داریم بزرگ شویم . دوست داریم همه چیز بدانیم . دوست داریم در خیلی از جمع ها مثل آدم بزرگ ها حرف بزنیم و خودی نشان دهیم . ولی عذاب آورترین چیزی که ممکن است حسابی کلافه مان کند این است که یک بزرگتر بنشیند و ما را نصیحت کند .
بزرگ می شویم . دیگر خیلی ها آمده اند که از ما کوچکتر هستند . ما فکر می کنیم که می توانستیم خیلی بهتر باشیم . خیلی چیزها می دانیم که کم سن و سال های دور و برمان نمی دانند .
دوست داریم حرفهایی را که داریم به آن ها بزنیم تا آن ها بهتر و موفق تر زندگی کنند ولی هیچ کس پای صحبت ما نمی نشیند و فرار می کند . در اتاق مجاور پچ پچ می کنند . درست است که یواشکی گوش دادن کار درستی نیست ولی ما کنجکاو می شویم . بچه ها با هم می گویند ، بابا دلش خوشهً می خواد بی خودی ما رو نصیحت کنه .
حامد قاموس مقدم ؛ مدیر هنری
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 100صفحه 15