مجله نوجوان 135 صفحه 24

حامد قاموس مقدم فلسفۀ مرغی می­گذاشتند. تا وقتی مادربزرگ زنده بود ما هر روز صبحانۀ او را به پاس دانههای گندمی که برایمان روی چمنها می­ریخت تأمین می­کردیم. مادربزرگ عادت داشت که صبحها تخم مرغ آب پز بخورد. یکی از خروسها وظیفه داشت که هر روز مادربزرگ را بیدار کند. مرغها هم عادت داشتند فقط دانه بخورند و با سبزیجات مادر بزرگ کاری نداشتند. جوجهها هم وقتی مادر بزرگ برای دانه پاشی می­آمد دور او را می­گرفتند و با جیغ جیغهای کودکانۀ­شان به مادر بزرگ شکایت یکدیگر را می­کردند. مادربزرگ عاشق این زندگی بود و ما عاشق مادر بزرگ. زمانی که مادربزرگ به ما رسیدگی می­کرد. چینه­دان هیچکس پر نبود چون هیچوقت لازم نبود که با هراس تمام شدن غذا دانه بخوریم. همۀ ما سرصبر دانه بر می­چیدیم و همه به حقّ و سهم خود راضی بودند. حالا خود من دو کیسه ارزن درزیر لانه پنهان کرده ام برای روز مبادا. روزی که بچّههای مادربزرگ حوصله نداشته باشند که به ما غذا بدهند. تا اینجای کار هم خیلی وضعیت بحرانی نشده بود. خوشبختی هیچوقت با هیچکس نمی­ماند تا وقتی که می­توانی تا ته دشت را ببینی نمی­فهمی که آزاد هستی ولی از صبح یک روز، چیزی به نام توری مرغی، مانع نگاه کردن تو به تپههای سرسبز اطراف شد، تازه می­فهمی آزاد نیستی. وقتی خوشبختی در اطراف تو لانه داشته باشد با کسی دعوا نمی­کنی، به کسی چنگ نمیاندازی و دلت نمی­خواهد مانند خروس جنگی چشم کسی را در بیاوری ولی وقتی از یک روز صبح خروسخوان به جای آنکه دانههای گندم را را برایت روی چمنهای تازه پهن کرده باشند. ببینی در داخل یک ظرف آبی پلاستیکی برایت ارزن ریختهاند تازه می­فهمی که خوشبختی، طعم گندم تازه می­دهد. ما هم همان روز فهمیدیم که تا به حال خوشبخت بوده­ایم. آن روز روزی بود که مادر بزرگ مُرد. خوشبختی ما را با دیدن بی جان مادربزرگ درون تابوت گذاشتند و با یک ماشین سیاه به گورستان بردند. از آن روز بود که فهمیدم چشمانی، حریصانه به ما نگاه می­کنند و از ما توقّعهای بیجا دارند. آن چشمها ما را بر روی میز شام تصّور می­کردند و درخیال خود بر روی ما سُس قرمز می­ریختند و دورمان پیاز و جعفری

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 135صفحه 24