
حمید قاسم زادگان
گرم ترین روز سال
یک ساعت می شد که از کمر کش کوه منتهی به ده پایین آمده بودند و بار سیب گلاب که هم فروش نرفته بود ، کمرش را خم کرده بود . کمرش را خم کرده بود . حالا مش قلی رفته بود زیر سایه پیاده رو ملکین پاره اش را زیر سر گذاشته و چرت می زد .
گرما بی داد می کرد ، همیشه تا نزدیک شهر می شدند نفسش می گرفت . همه این سختی ها قابل تحمل بود اما این یکی حسابی اعصابش را به هم ریخته بود . با خودش زمزمه کرد :
- یاد قدیما بخیر هر اغ کوچکی که از جلوی طویله رد می شد با تکان دادن دمش هزار جور احترام می گذاشت . سعی کرد به او اهمیت ندهد . به مش قلی نگاه کرد . خر و پفش سکوت ظهر داغ کوچه را به هم زده بود . مگس ها دور چشمش می رقصیدند . سرش را تکان داد و دوباره چشمش در چشم او افتاد . با عصیانیت زیر لب غرید :
- برید گم شید بی ادب ها !
- از رو نمی رفت . بر و بر نگاهش می کرد . سرش را نزدیک او می آورد و آهسته می گوید :
- هی رفیق ! فیس و افاده نداشته باش . حرف های من رو هم تکرار نکن .
- بعد دندان های سفیدش را تا آخر نشانش می دهد . او هم این کار را انجام می دهد . حسابی لجش می گیرد ، خودش را به بدن گرم او نزدیک می کند :
- ببین ! گفتم زیاد به خودن نناز ، تو هم که مثل من پارت کردند . توی این گرما حوصله امثال تو را ندارم .
و زبانش ناخواسته در آمد که او بفهمد حسابی به اعصابش تسلط دارد . اما گرمای تن او زبانش را سوزاند . الاغ با چشم آب دهانش را قورت داد و گفت :
- واسه من آتیشی می شی ؟
باز هم چیزی نگفت . با خودش فکر کرد این الاغ از آن الاغ هایی است که اصلاً اصلاً هیچ چیز رو نمی فهمد ، پس بهتر است ادب بشود. دهانش از زور عصبانیت کف کرده است . کمی دو پای عقب اش را جمع می کند . او هم این کار را انجام می دهد . نباید مقابل حریف کم بیاورد ، در همان حین ادامه می دهد :
- واسه من خط و نشون می کشی ؟ بگو غلط کردم .
طاقت نمی آورد . پاهای عقب اش را بالا می برد و محکم به طرف صورت او نشانه می رود . صدای خرد شدن اسخوان های ناحیه صورت او بیشتر از آن چیزی است که فکرش را می کرد . در عالم خودش خیلی الاغ کیف می شود . دوباره لگد می زند . اما این بار پایش سر می خورد و تعادلش را از دست می دهد . سیب های گلاب مثل تیله های سبز رنگ قل می خورند و به پایین خیابان می روند . پنجره بیشتر خلنه ها باز می شود . الاغ که احساس پیروزی می کند همان صدا های معروفش سر می دهد . ناگهان ضربه محکم چوب دستی آشنایی را روی گردن و سرش احساس می کند . صدا در گلوی نسبتا بزرگش گم می شود . صدای مش قلی توی گوش های درازش می پیچد :
- آخه صاحب مرده ، چه مرگیته ؟ بی چاره ام کردی . با در ماشین صد میلیونی مردم چه کار داری ؟
الاغ توی مخمصه بدی گرفتار شده است ولی باز به او که مثل خودش دارد از مش قلی چوب می خورد نگاه می کند و زیر لب کلفتش زمزمه می کند :
- صد میلیونی دیگه چه الاغیه ؟
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 78صفحه 13