مجله نوجوان 78 صفحه 13

حمید قاسم زادگان گرم ترین روز سال یک ساعت می شد که از کمر کش کوه منتهی به ده پایین آمده بودند و بار سیب گلاب که هم فروش نرفته بود ، کمرش را خم کرده بود . کمرش را خم کرده بود . حالا مش قلی رفته بود زیر سایه پیاده رو ملکین پاره اش را زیر سر گذاشته و چرت می زد . گرما بی داد می کرد ، همیشه تا نزدیک شهر می شدند نفسش می گرفت . همه این سختی ها قابل تحمل بود اما این یکی حسابی اعصابش را به هم ریخته بود . با خودش زمزمه کرد : - یاد قدیما بخیر هر اغ کوچکی که از جلوی طویله رد می شد با تکان دادن دمش هزار جور احترام می گذاشت . سعی کرد به او اهمیت ندهد . به مش قلی نگاه کرد . خر و پفش سکوت ظهر داغ کوچه را به هم زده بود . مگس ها دور چشمش می رقصیدند . سرش را تکان داد و دوباره چشمش در چشم او افتاد . با عصیانیت زیر لب غرید : - برید گم شید بی ادب ها ! - از رو نمی رفت . بر و بر نگاهش می کرد . سرش را نزدیک او می آورد و آهسته می گوید : - هی رفیق ! فیس و افاده نداشته باش . حرف های من رو هم تکرار نکن . - بعد دندان های سفیدش را تا آخر نشانش می دهد . او هم این کار را انجام می دهد . حسابی لجش می گیرد ، خودش را به بدن گرم او نزدیک می کند : - ببین ! گفتم زیاد به خودن نناز ، تو هم که مثل من پارت کردند . توی این گرما حوصله امثال تو را ندارم . و زبانش ناخواسته در آمد که او بفهمد حسابی به اعصابش تسلط دارد . اما گرمای تن او زبانش را سوزاند . الاغ با چشم آب دهانش را قورت داد و گفت : - واسه من آتیشی می شی ؟ باز هم چیزی نگفت . با خودش فکر کرد این الاغ از آن الاغ هایی است که اصلاً اصلاً هیچ چیز رو نمی فهمد ، پس بهتر است ادب بشود. دهانش از زور عصبانیت کف کرده است . کمی دو پای عقب اش را جمع می کند . او هم این کار را انجام می دهد . نباید مقابل حریف کم بیاورد ، در همان حین ادامه می دهد : - واسه من خط و نشون می کشی ؟ بگو غلط کردم . طاقت نمی آورد . پاهای عقب اش را بالا می برد و محکم به طرف صورت او نشانه می رود . صدای خرد شدن اسخوان های ناحیه صورت او بیشتر از آن چیزی است که فکرش را می کرد . در عالم خودش خیلی الاغ کیف می شود . دوباره لگد می زند . اما این بار پایش سر می خورد و تعادلش را از دست می دهد . سیب های گلاب مثل تیله های سبز رنگ قل می خورند و به پایین خیابان می روند . پنجره بیشتر خلنه ها باز می شود . الاغ که احساس پیروزی می کند همان صدا های معروفش سر می دهد . ناگهان ضربه محکم چوب دستی آشنایی را روی گردن و سرش احساس می کند . صدا در گلوی نسبتا بزرگش گم می شود . صدای مش قلی توی گوش های درازش می پیچد : - آخه صاحب مرده ، چه مرگیته ؟ بی چاره ام کردی . با در ماشین صد میلیونی مردم چه کار داری ؟ الاغ توی مخمصه بدی گرفتار شده است ولی باز به او که مثل خودش دارد از مش قلی چوب می خورد نگاه می کند و زیر لب کلفتش زمزمه می کند : - صد میلیونی دیگه چه الاغیه ؟

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 78صفحه 13