مجله نوجوان 209 صفحه 12

سعید بیابانکی خاور دایی ابراهیم دایی ابراهیم یه دنده از ماشین کم کرد و گفت: «گردنه­رو که رد کردیم، می‏رسیم قهوه خونۀ سید. یه شام دبش می‏زنیم تو رگ و می‏گیریم می‏کپیم. انشاالله خروسخون می‏شینیم پشتش و قبل از ظهر به امون خدا می‏رسیم بندر. چطوره دایی؟» من گفتم: «والّا من که اولین بارمه با شما همسفر می‏شم. حتماً خوبه یگه.» خاور دایی ابراهیم نالون نالون داشت از گردنه بالا می‏رفت. همۀ ماشینا از ما سبقت می‏گرفتن و می‏رفتن. به دایی گفتم: «دایی! آخه کجای این ماشین به آهو رفته که پشتش با خط درشت نوشتی آهوی بیابان؟ این­که اندازۀ خر حاج یدالله همسایه­مون هم راه نمی‏ره!» دایی ابراهیم زد زیر خنده و گفت: «بی‏خیال دایی! عشق است. همین جوری نوشتیم.» و زد زیر آواز که: «در بیابانها اگر صد سال سرگردان شوی / بهتر است اندر وطن محتاج نامردان شوی.» روی تابلوی باربند هم نوشته بود: «مث بارون تو چشاتم!» بالاخره آهوی بیابان دایی ابراهیم مردن مردن رسید سر گردنه. کم کم چند تا نور چراغ ضعیف که گمونم در و دهات اطراف بودن، پیدا شد. خاور افتاد تو سرازیری و یه نفس راحت کشید. از دور چند تا مهتابی سبز و صورتی کنار جاده دیده می‏شد. دایی ابراهیم گفت: «اونجا قهوه خونۀ سیده. جای با صفاییه. خودشم آدم با حالیه، لوطی و خوش مشرب.» کم­کم به قهوه خونۀ سید نزدیک شدیم. دایی ابراهیم راهنمای سمت

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 209صفحه 12