انتقال زندگی من به تهران

مخالفت پدرم با سکونت من در تهران

‏خبر که به پدرم رسید مانع شد و گفت: باید برگردی اینجا. من از دوری ‏‎ ‎‏شما پیر می‌شوم. به پدر گفتم: من فعلا نمی‌توانم به نهوج بیایم. شاید دو ‏‎ ‎‏سال در تهران باشم. گفت پس لااقل عروسم را بیاور. او مریض است و ‏‎ ‎‏باید تحت نظر پزشک باشد. پدرم به فاطمه خیلی علاقه داشت. برای ‏‎ ‎‏اینکه پدرم دلخور نشود با وساطت یکی از همسایه‌ها- که بعدا فوت ‏‎ ‎‏نمود و مرحوم تقی باقری نام داشت- وسیله‌ای را با خود به تهران نبردم ‏‎ ‎‏و با دست خالی به تهران بازگشتم. من و فاطمه عهد کردیم چیزی از ‏‎ ‎‏نهوج به تهران نیاوریم و زندگی‌مان رااز نو بسازیم. اگر مهمان می‌آمد ‏‎ ‎‏چیزی نداشتیم نه پشتی، نه متکا، نه ظروف، یخچال هم نداشتیم. گوشت ‏‎ ‎‏و مرغ را در یخچال پایگاه می‌گذاشتیم. برای آب خنک، یخدان ‏‎ ‎‏می‌خریدیم. وضع به همین منوال بود تااولین فرزندم مهدی به دنیاآمد، ‏‎ ‎‏شکر خدا که صحیح و سالم بود. سه سال طول کشید تا توانستیم ‏‎ ‎‏وسایلی مانند یخچال را تهیه کنیم. وقتی حاج شیخ حسن آقای صانعی از ‏‎ ‎‏وضعیت من با خبر شد که در منزل یخچال نداریم و یخ می‌خریم، از ‏‎ ‎‏فروشگاه بنیاد پانزده خرداد که رئیس آن بود، یک دستگاه یخچال جنرال ‏‎ ‎‏استیل دوازده فوت برای من فرستاد که بعدا پولش را گرفتند.‏

‏زمستان سرد سال 1360 را با هر زحمتی بود پشت سرگذاشتیم. سال ‏‎ ‎‏1361 به دلیل وضعیت جنگ، وضع نفت و سوخت، خوب نبود. کوپنی ‏‎ ‎

کتابتشنه و دریاصفحه 56
‏هم گیر نمی‌آمد. به ناچار یک کرسی ساختم که به وسیله آتش آن گرم ‏‎ ‎‏می‌شدیم. در اطراف ما چوب فراوانی بود. چوب‌ها را در بالکن خانه ‏‎ ‎‏می‌سوزاندیم و بعد به داخل می‌آوردیم و بعد از خوردن چای زیر کرسی ‏‎ ‎‏قرار می‌دادیم. مقداری گازوئیل هم برای آب گرمکن تهیه کرده که آن را‏‎ ‎‏با نفت مخلوط کرده و از آن استفاده می‌کردیم. چون فضای خانه خیلی ‏‎ ‎‏بزرگ بود و با کرسی و یک چراغ خوراک‌پزی گرم نمی‌شد، به ناچار با‏‎ ‎‏امکانات محدودی که داشتیم یک اتاق را گرم می‌کردیم.‏

کتابتشنه و دریاصفحه 57