انتقال زندگی من به تهران

گفت: خدا شیطان را لعنت کند

‏یک روز غروب که از سر کار به منزل آمدم فاطمه، آتش راآماده کرده ‏‎ ‎‏بود و داشت چای درست می‌کرد. با همان وضعیت با پوتین روی تختی ‏‎ ‎‏که در هال قرار داشت، نشسته بودم که در خانه را زدند. پشت در رفته و ‏‎ ‎‏در را باز کردم. دیدم یکی از پاسداران پایگاه است. وقتی در باز شد، ‏‎ ‎‏ایشان داخل ساختمان را نگاه کرد و منقل آتش را دید. هر کاری کردم به ‏‎ ‎‏داخل بیاید، نیامد و عذر خواست. به او گفتم تا نگوید چه‌کار دارد به او ‏‎ ‎‏اجازه مرخص شدنش را نمی‌دهم. بااکراه گفت: من آمدم از شما نفت ‏‎ ‎‏بگیرم، دیدم وضع شمااز ما بدتر است و بعد گفت: خدا شیطان را لعنت ‏‎ ‎‏کند. او هجده سال داشت و زودتر از ماازدواج کرده بود. وقتی به او ‏‎ ‎‏ماموریت داده بودند، از شهرستان حرکت کرده و با نوعروسش به ‏‎ ‎‏جماران آمده و یک اتاق اجاره کرده بود. پسر ساده و خوبی بود و اهل ‏‎ ‎‏نماز شب بود. یک روز که این جوان در پایگاه با دوستانش درد دل ‏‎ ‎‏می‌کند و مشکلاتش را می‌گوید هم‌اتاقی‌هایش او را تحریک می‌کنند که ‏‎ ‎‏برو جلو در منزل فرمانده‌ات ببین در کجا زندگی می‌کند و از او کوپن ‏‎ ‎

کتابتشنه و دریاصفحه 57
‏نفت بگیر. تااین را گفت، گفتم پس خیلی خوب شد که آمد و وضع ما‏‎ ‎‏را دید. آن سال برف فراوانی ‌باریده بود و جلو منزل ما همیشه غیر قابل ‏‎ ‎‏تردد بود.‏

کتابتشنه و دریاصفحه 58