عشق مردم به امام

ملاقات امام ، مهریه یک زن

‏یک روز خانمی بدون وقت قبلی به جماران آمده و پشت درب مانده ‏‎ ‎‏بود. او می‌گفت: مهریه من که شوهرم آن را تعهد کرده ملاقات با امام ‏‎ ‎‏است ولی ایشان سه سال است نتوانسته این موقعیت را برای من فراهم ‏‎ ‎‏کند در یک روز که حسینیه جا داشت این موقعیت پیش آمد و او هم به ‏‎ ‎‏همراه سایر افراد ملاقات آزاد، تا در باز شد با هیجانی خاص به سوی ‏‎ ‎‏حسینیه می‌دوید به دلیل عجله‌ای که کرده بود، مسئول درب شهید ‏‎ ‎‏عسگری نتوانسته بود او را از قسمت خواهران بفرستند تا وسایل اضافی ‏‎ ‎‏همراهش را از او تحویل بگیرند به من گفتند پست بعدی جلویش را ‏‎ ‎‏گرفته‌اند. نزد او رفتم و گفتم: شما باید بازرسی بشوی و هر چه را به ‏‎ ‎‏همراه داری تحویل دهی. گفت: چیزی به همراه ندارم. فقط چند النگو ‏‎ ‎‏دارم که می‌خواهم آنها را به امام و برای کمک به جبهه تقدیم کنم. به او ‏‎ ‎‏گفتم: حتی اینها را هم باید تحویل بدهی گفت: باشد. شما اینها را از من ‏‎ ‎‏تحویل بگیر و به امام این امانتی را بده. وقتی دید من این کار را قبول ‏‎ ‎‏نمی‌کنم بلافاصله النگوهایش را از دستش درآورد و جلوی من ریخت. ‏‎ ‎‏هر کاری کردم او را قانع کنم که برگردد و النگوهایش را تحویل بدهد به ‏‎ ‎‏گوشش فرو نرفت. به ناچار پذیرفتم به جای او آنها را به دفتر امام بدهم ‏‎ ‎‏و رسیدش را هم بگیرم و آدرس بدهد برای او ارسال کنم. می‌گفت: ‏‎ ‎‏خودت می‌دانی. من رسید نمی‌خواهم. فقط بگذار بروم و امامم را ببینم. ‏‎ ‎‏ما چنین شیرزن‌هایی داشتیم که مشتاق امام بودند. پس از ملاقات، آن ‏‎ ‎‏امانت را به دفتر امام برده و تحویل دفتر دادم که رسیدش را هم هنوز ‏‎ ‎‏دارم. ‏


کتابتشنه و دریاصفحه 140
‏یکی از دوستان که کمک‌های مردمی را برای جبهه‌ها جمع‌آوری ‏‎ ‎‏می‌کرد، می‌گفت: یک روز در خیابان شریعتی بالای قلهک در کوچه با ‏‎ ‎‏یک وانت لندکروز کمک‌های مردمی را جمع می‌کردیم. به یک پیرزن ‏‎ ‎‏رسیدیم، دویست تومان پول به ما داد و گفت: حاج آقا این کل دارایی ‏‎ ‎‏من است. صد تومانش را بردار برای کمک به جبهه و بقیه‌اش را به من ‏‎ ‎‏بده. وقتی خواستم بقیه پولش را به او بدهم، صد تومان را که گرفت، ‏‎ ‎‏مقداری که رفتم مرا صدا زد و گفت: پنجاه تومان دیگر را هم بردار، ‏‎ ‎‏پنجاه تومان باقیمانده برای من کفایت می‌کند و افزود: خدا بزرگ است. ‏‎ ‎‏او روزی‌دهنده و خالق ماست. چند خانه آن طرف‌تر به منزل خانم ‏‎ ‎‏جوانی رسیدیم که جلوی درب منزلش به انتظار ایستاده بود. مقداری ‏‎ ‎‏وسایل و خوراکی به من داد. در دستش یک انگشتری بود. یکی دو بار ‏‎ ‎‏به من نگاه کرد. احساس کردم، می‌خواهد آن را از دستش خارج کند و ‏‎ ‎‏به عنوان کمک به جبهه‌ها بدهد اما دلش نمی‌آید. بعد از اینکه از او دور ‏‎ ‎‏شدم، دیدم دوان دوان به سمت من آمد و آن حلقه طلا را که در دست ‏‎ ‎‏داشت بیرون آورد و به من داد و در حالی که گریه می‌کرد گفت: این ‏‎ ‎‏تنها یادگار همسر شهیدم بود. این را هم در راه خدا می‌دهم و ثوابش را ‏‎ ‎‏به روح او هدیه می‌کنم.‏

‏ امام می‌فرمود ما افتخار می‌کنیم که در میان چنین مردمی داریم ‏‎ ‎‏زندگی می‌کنیم که نظیر آنها حتی در صدر اول اسلام هم یافت نمی‌شده ‏‎ ‎‏است. چقدر دیدن این صحنه‌ها لذت‌بخش بود. خدا می‌داند گرد امام ‏‎ ‎‏هزاران نمونه از چنین مواردی بود ولی ما قدرت درک آن را نداشتیم. ما ‏‎ ‎‏به ظاهر بندگانی از خدا را می‌دیدیم که با هر مشقتی که بود خودشان را ‏‎ ‎

کتابتشنه و دریاصفحه 141
‏به حسینیه می‌رساندند و گاهی هم ساعت‌ها در انتظار می‌ماندند تا با امام ‏‎ ‎‏ملاقات کنند که گاهی هم دست خالی برمی‌گشتند، اما ذره‌ای از ارادتشان ‏‎ ‎‏به امام کاسته نمی‌شد. در آن روزها در هر ساعتی از شبانه‌روز که به سر ‏‎ ‎‏کار می‌آمدیم عده زیادی از مردم مشتاق را می‌دیدیم که در مداخل ‏‎ ‎‏ورودی حسینیه ایستاده بودند و این کار را برای نگهبانی دشوار کرده ‏‎ ‎‏بود. گاهی بعضی از افراد به هر شیوه‌ای بود خود را تا نزدیک‌ترین پست ‏‎ ‎‏به حسینیه می‌رساندند که هر چه به آنها تذکر می‌دادیم که امکان ملاقات ‏‎ ‎‏آنها با امام نیست، کارساز نبود.‏

کتابتشنه و دریاصفحه 142