کرامات امام

در بیمارستان بستری شدم

‏پانزده روز به عید سال 1369 به بیمارستان شریعتی مراجعه کردم. مرا در ‏‎ ‎‏اتاقی که شش، هفت نفر مریض بدحال در آن بودند بستری کردند. هر ‏‎ ‎‏24 ساعت حدود پنج، شش گروه دانشجویی دختر و پسر به اتفاق یک ‏‎ ‎‏پزشک دور من جمع می‌شدند و شروع به بحث و بررسی در باره ‏‎ ‎‏وضعیت بیماری من می‌کردند. سوال‌های بی‌جا و به‌جای زیادی هم از ‏‎ ‎‏من می‌کردند. ده روز از بستری بودن من گذشت. دختری هیجده ساله ‏‎ ‎‏در اتاق در کنار من بستری بود که پدرش او را تر و خشک می‌کرد. ‏‎ ‎‏علت اینکه او را در بخش مردان بستری کرده بودند این بود که ‏‎ ‎‏نمی‌توانستند پدرش را به بخش زنان راه بدهند. چون با حضور او ‏‎ ‎‏مشکلاتی برای سایر بیماران زن بستری شده در اتاق ایجاد می‌شد. ‏‎ ‎‏داشتیم به عید نزدیک می‌شدیم. هنوز مرا عمل نکرده بودند پزشک معالج ‏‎ ‎‏شرح‌حالی در دو برگ نوشت و همراه ما کرد و دستور مرخصی مرا تا ‏‎ ‎‏پانزده روز بعد از عید صادر کرد. نسخه‌ای هم نوشت.‏

‏در بیمارستان شریعتی خیلی به من سخت گذشت. بیشتر از درد و ‏‎ ‎‏بیماری خودم نرسیدن به بیماران بی‌صاحب و بی‌توجهی پرستاران و ‏‎ ‎‏بیشتر طعمه بودن ما برای دانشجویانی بود که بعضی از آنان انگار مریض ‏‎ ‎‏را هیچ می‌پنداشتند و به حساب اینکه بیمار خواب است، هر چه دلشان ‏‎ ‎‏می‌خواست می‌گفتند حرفهای‌شان بیشتر جنبه ناامید کننده داشت. وقتی ‏‎ ‎

کتابتشنه و دریاصفحه 204
‏به طور موقت از بیمارستان مرخص شدم، به فکر افتادم راجع به این ‏‎ ‎‏بیماری و عمل جراحی که در پیش داشتم، بیشتر تحقیق کنم. به دکترهای ‏‎ ‎‏جراح مراجعه کردم. کم‌تر دکتری به طور واضح به سوالات من پاسخ ‏‎ ‎‏می‌داد. یک روز به اتفاق برادرم به نزد مرحوم دکتر جهانشاهی که از ‏‎ ‎‏نزدیکان پدرم بود، رفتیم. نسخه‌ای نوشت. دکتر می‌گفت: مخالف عمل ‏‎ ‎‏جراحی من است.‏

‏وقتی به منزل آمدم فردای آن روز به ایشان زنگ زدم و گفتم: من ‏‎ ‎‏برادر بیماری هستم که دیروز خدمتتان رسیدیم. تکلیف برادرم چیست؟ ‏‎ ‎‏او هم که متوجه ماجرا نبود که خود من همان بیمار هستم، گفت: برادر ‏‎ ‎‏شما تا تعداد 26 قرص در روز مجاز است بخورد ولی او را عمل نکنید. ‏‎ ‎‏بعد گفت: تا می‌توانید مراقب او باشید، چون عمر او دوامی ندارد. آقای ‏‎ ‎‏دکتر جهانشاهی، دکتر میرراد را در بیمارستان جم به ما معرفی کرد. ‏‎ ‎‏وقت‌های ایشان شش ماهه بود. دوستان خارج از نوبت برای من وقت ‏‎ ‎‏گرفتند.‏

‏دکتر میرراد هم می‌گفت: من به امید خدا تو را عمل می‌کنم ولی این ‏‎ ‎‏عمل، پنجاه درصد امیدبخش است. تصمیم نهایی با شماست. مانده بودم ‏‎ ‎‏چه کنم. به دکتر گفتم: من تا هفته آینده در این باره تصمیم می‌گیرم و به ‏‎ ‎‏شما خبر می‌دهم. خدمت پدر و مادرم رفتم و با آنها خداحافظی کردم اما ‏‎ ‎‏به آنها نگفتم که یک عمل سخت جراحی در پیش دارم پولی هم در ‏‎ ‎‏بساط نداشتم. یک اتومبیل سواری پیکان داشتم. قصد کردم برای تامین ‏‎ ‎‏هزینه‌های درمان آن را بفروشم. مشتری آوردم تا ماشین را داخل حیاط ‏‎ ‎‏ببیند. فاطمه همسرم متوجه مساله شد. فهمید که ناچار هستم برای تامین ‏‎ ‎

کتابتشنه و دریاصفحه 205
‏هزینه درمان می‌خواهم ماشینم را بفروشم. فوراً به برادرم زنگ زد و به او ‏‎ ‎‏گفت: محمدآقا، نگذارید محمدتقی ماشین را بفروشد. جلو مردم ‏‎ ‎‏آبروی‌مان می‌رود. هر طور شده صد هزار تومان برای او قرض بگیر. ‏‎ ‎‏برادرم شب به منزل ما آمد و اسم کسی را برد و گفت: فلانی گفته من ‏‎ ‎‏همه هزینه‌های درمان حاجی را به حساب امام می‌دهم و چیزی هم ‏‎ ‎‏نمی‌خواهم. من قبول نکردم. قرار شد آن فرد پول را به من ندهد و به ‏‎ ‎‏بیمارستان بپردازد و من به شرط اینکه آن مبلغ را به صورت وام به او ‏‎ ‎‏بر‌گردانم، آن را قبول کردم. دکتر گفته بود هزینه عمل برای شما کمتر از ‏‎ ‎‏صد هزار تومان نیست. این مبلغ هم در آن زمان با حقوق چند هزار ‏‎ ‎‏تومانی من، پول زیادی بود. حالا تقریباً کار، هفتاد درصد جور شده بود. ‏‎ ‎‏مانده بود موضوع پنجاه درصد امید من به عمل جراحی. تصمیم گرفتم ‏‎ ‎‏به یکی از اعضای دفتر امام بگویم که برایم با قرآن استخاره‌ای بزند و ‏‎ ‎‏هرچه قرآن گفت به آن عمل کنم.‏

کتابتشنه و دریاصفحه 206