ایام ارتحال جانسوز حضرت امام

با پای پیاده به جماران می آمدند

‏جماران تا آن روز، چنین ایام تلخی را هرگز به خود ندیده بود. بسیاری ‏‎ ‎‏را می‌دیدیم که با پیای پیاده و عرق‌ریزان و غافل از آن که در اطرافشان ‏‎ ‎‏چه می‌گذرد، در حالی که بر طبل‌های عزا می‌کوبیدند و بر سر و سینه ‏‎ ‎‏می‌زدند و با علم‌های عزایی که در دست داشتند در قالب دسته‌های ‏‎ ‎‏سینه‌زنی و زنجیرزنی و گاه به صورت انفرادی به حسینیه جماران ‏‎ ‎‏می‌آمدند. در آنها هرگز نشانی از خستگی دیده نمی‌شد. تو گویی اصلاً ‏‎ ‎‏معنای خستگی را نمی‌فهمیدند.‏

‏ خدایا، بر اینان چه نامی می‌توان گذاشت؟ در توصیف آنان عشق ‏‎ ‎‏واژه‌ای حقیر است. خدایا! خمینی که بود که این مردم برای او و به عشق ‏‎ ‎‏او و به نشانه ارادت به او این همه بر خود سختی‌ها را هموار می‌کردند و ‏‎ ‎‏به فرمان او به جبهه‌های جنگ می‌شتافتند فرزندان خود را به جبهه‌های ‏‎ ‎‏آتش و خون می‌فرستادند تا به دعوت او لبیکی سرخ گفته باشند. ‏‎ ‎‏افسوس که بعضی از ما نتوانستیم قدر این امام عزیز را بشناسیم.‏

‏ خبر رحلت امام برای من و همکارانی که از این فاجعه بزرگ اطلاع ‏‎ ‎‏یافته بودند، بسیار نگران‌کننده و کشنده بود. در طول سال‌ها خدمت در ‏‎ ‎‏جماران و در کنار امام یاد گرفته بودیم، در ایامی که امام بیمار بود، هرگز ‏‎ ‎‏از یکدیگر در باره حال و وضع مزاجی ایشان سوالی و پرسشی نکنیم. ‏‎ ‎‏شاید به این دلیل که فکر می‌کردیم طرف مقابل‌مان از ماجرا خبر ندارد و ‏‎ ‎‏اگر هم خاطرجمع بودیم که خبر دارد می‌خواستیم به این خبر بیشتر ‏‎ ‎‏دامن زده نشود. هرکس بر خود لازم و واجب می‌دانست، در این زمینه ‏‎ ‎‏احساس مسئولیت نموده و تا می‌تواند پرده‌پوشی نماید. در آخرین باری ‏‎ ‎

کتابتشنه و دریاصفحه 212
‏که حال مزاجی امام بد شد، تصمیم گرفتیم نگهبانان نزدیک به منزل امام ‏‎ ‎‏را برداریم تا دیرتر این خبر ناگوار شیوع پیدا کند. وقتی کم کم اجازه ‏‎ ‎‏ورود بعضی از پزشکان داخلی و بعضاً خارجی به حریم بیت امام داده ‏‎ ‎‏شد، برادران پاسدار متوجه بیماری امام شدند. آنها با مشاهده تردد مکرر ‏‎ ‎‏پزشکان می‌فهمیدند، حال امام خوب نیست. آنها چنان از این خبر نگران ‏‎ ‎‏شده بودند که به یک‌باره شور و شوقی که داشتند از میانشان رخت ‏‎ ‎‏بربست. اصلاً کسی را طاقت آن نبود که حال دیگری بپرسد. همه فقط و ‏‎ ‎‏فقط به سلامتی امام می‌اندیشیدند و نگران از اینکه مبادا فاجعه ارتحال ‏‎ ‎‏ایشان اتفاق بیفتد.‏

‏ در این روز به دلیل کاری ضروری که برایم پیش آمده بود، تصمیم ‏‎ ‎‏گرفتم به اردستان و سپس به نهوج بروم. با مشاهده وضعیت با خودم ‏‎ ‎‏کلنجار می‌رفتم که آیا به این سفر بروم یا نه. بالاخره تصمیم به رفتن ‏‎ ‎‏گرفتم. ساعت ده صبح 13 خرداد به دفتر حاج سید احمدآقا رفتم و از ‏‎ ‎‏حال امام جویا شدم. گفتند: حالشان بهتر شده و رو به بهبود هستند. این ‏‎ ‎‏خبر را که شنیدم با خاطری تقریباً آسوده به اردستان رفتم.‏

کتابتشنه و دریاصفحه 213