چشمه خورشید 1

تربیت یافتگان فرهنگ عاشورا

تربیت یافتگان فرهنگ عاشورا

مهتاب رضاپور

مقدمه 

دلم برای جبهه تنگ شده است 

چقدر جاده‌های هموار کسالت آورند

از یکنواختی دیوارها دلم میگیرد

دلم برای جبهه تنگ شده است 

آنجا معنویتِ به درک نیامده بسیار است

... 

مردان جبهه چه حال و هوایی دارند

چه سربلند و با نشاط می‌ایستند

برویم سربلندی بیاموزیم 

... 

ما چقدر جاهای دیدنی داریم 

ما چقدر غافلیم 

دلم برای جبهه تنگ شده است[1]

‏کربلا حجم خونینی از تاریخ که بر صورت جغرافیا نقش بسته است و محرم و عاشورا زمان قدر انسان است که از میان انتخابهای ممکن حق را برگزیند. هر جا که نامی از امام خمینی(س) باشد یادها به سوی قافله و قافله‌سالاری می‌رود که به قصد قربت عزم کربلا نموده است و آنگاه ماه سبز‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 185
‏محرم و روز سرخ عاشورا و برای مردم ما، هشت سال دفاع مقدس... ‏

‏رزم‌آوران اسلام از بسیجیان تا شهدا و تا آزادگان، دانش‌آموزان مکتب عاشورایند و معلمان کلاس کربلا... ‏

‏در کلاس عاشورا، زانوی تعلّم و تبعدزده تا از حسین بن علی(ع) تا زینب کبری(س)، از قاسم تا حبیب بن مظاهر، از  رقیه(س) تا علی اصغر تا ابوالفضل عباس تا... بیاموزند و به گوش جان بسپارند، آموختند و آموخته‌ها را با رگ و پی خویش پیوند زدند و با مرکّبی از خون پیمان بستند و تا پای جان بر سر این پیمان ایستادند، همگام با علی اکبر(س) به جهاد رفتند و در تنگۀ چزابه جنگیدند، دوشادوش ابوالفضل العباس بر سر علقمه تشنه ماندند و دشت عباس را گلگون کردند و در عملیات رمضان با لب تشنه شهید شدند، همچون حضرت زینب(س) به اسیری رفتند و اسارتگاههای موصل و بغداد را تجربه کردند، ایستادند و در بارگاه شام، عکس امام را بوسیدند و بر چشم گذاشتند. ‏

‏و این همه را وامدار عاشورا بودند... ‏

‏عاشورا بود که به مردم ما آموخت که اگرچه تعداد اندک باشد و تجهیزات و قدرت ظاهر محدود و با هر گروه سنی و در هر موقعیتی تکلیف از  دوش ما در برابر ظالم و متجاوز ساقط نیست. عاشورا الگوی عملی برای مجاهده و مبارزه بود، از زن و مرد، از خرد و کلان، دیدیم آنها که به این کلاس رفتند چگونه آموخته‌هاشان را در هشت سال امتحان الهی باز پس دادند و سرافراز ماندند. ‏

‏ «اینان همان فرزندان محرم و عاشورایند، عاشورای پانزده خرداد، نهضت دوازدهم محرم و پانزدهم خرداد، در مقابل کاخ ظلم شاه و اجانب به پیروی از نهضت مقدس حسین چنان سازنده و کوبنده بود که مردانی مجاهد و فداکار تحویل جامعه داد که با تحرک و فداکاری، روزگار را بر ستمکاران و خائنان سیاه نمودند و ملت بزرگ را چنان هوشیار و متحرک و پیوسته کرد که خواب را از چشم بیگانه و بیگانه‌پرست ربود.» ‏‎[2]‎‏ مردانی که ارتفاع ایمانشان به دست متبرک امام(س) رسم شده، مردانی که ندای هل من ناصر حسین را از پس قرنها پاسخ گفتند، گویی ظهر  عاشورا، در آن روز غریب، آن لحظه که تا شهادت دمی نمانده بود، حسین اینان را مخاطب قرار داده بود که: ‏هل من ناصر ینصرنی‏؟‏

‏و نیز... ‏

‏نشان دادند که حسینی بودن و حسین گونه زیستن ناممکن نیست، اگرچه جهان امروز، جهان دسیسه‌ها و مکرهای پنهان و آشکار و در عین حال هزار توی شامیان است، اگرچه شمرهای امروز‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 186
‏سپاه یزید دیگر شمشیر و خنجر ندارند، بلکه سر تا پا مسلح‌اند و از دارالخلافه شام مرگ‌آورترین ابزارها را هدیه گرفته‌اند و برای سلاخی و بی‌رحمی آموزشهای پیچیده دیده‌اند، اگرچه عمر سعدهای امروزِ سپاه یزید، در اتاقهای اسرارآمیز و فوق سری جنگ در تدارکات ظهر عاشورایند و اگر چه خولی‌های امروز سازمان‌دهی شده‌اند و اگرچه... اما سپاه امام حسین، بسیجیان خمینی(س) نشان دادند که کربلا، عاشورا و شهادت حسین و یارانش تنها قصه‌ای نیست که بر سر گودال قتلگاه پایان یابد، بلکه، درسی است برای زیستن، الگویی است برای خوب زیستن، خوب ماندن، خوب رفتن، روشی است برای  ساختن، ساختن دنیا و مردم. ‏

‏در این مقال همان طور که گفته شد، در دو بخش به بررسی می‌پردازیم. در بخش اول به سیر و سلوک فکری و روحی این سپاهیان حضرت اباعبدالله می‌پردازیم و به قصه فلاح و رویش اینان از تفکر و تأمل تا بینش، از آگاهی تا شعور، و از انتخاب تا عشق و طاعت و ولایت نگاهی می‌افکنیم و در این راستا آنچه برای طی این مسیر وامدار عاشورا و محرم هستند را مورد بررسی قرار می‌دهیم. در  بخش دوم، در کلاس این فرهیختگان مکتب عاشورا زانو می‌زنیم، آنجا که اینان به بازسازی و زنده‌کردن تاریخ عاشورا می‌پردازند و به ذکر نمونه‌هایی در این زمینه خواهیم پرداخت. ‏

بخش اول 

‏در این بخش از چگونگی رشد و تحول اندیشه و سیر و سلوک فکری و روحی راهیان کربلا صحبت می‌کنیم. جریان رشدی که از شناخت و خود آگاهی اولیه و با این پرسش‌ها که «من کیستم؟ و از کجا آمده‌ام و به کجا می‌روم؟» آغاز می‌شود، و این پرسشها در خلوتها و با «تفکر و تأمل» به بار می‌نشیند، در این تفکرات است که پایه‌های اولیه و در عین حال محکم و استوار ایمان در  نهاد فرد پی ریزی می‌شود و فرد در مرحلۀ بعد به «بینش» از آنچه که هست و اینکه کیست؟ و چه استعدادها و نقاط قدرت و قوتی دارد؟ و نیز چه معایب و ضعفهایی دارد؟ آشنا می‌شود و نیز درمی‌یابد که هستی و کائنات و آنچه که در اوست چه هدف نهایی را دنبال می‌کنند و وظیفه او در این میان چیست؟ و در مرحله سوم با پیوند آنچه که از خود دریافته با اهداف و وظایف خود در هستی به «آگاهی و شعور» می‌رسد و در مرحله چهارم با «انتخاب»، مسیر زندگی خود را مشخص می‌کند و از این مرحله است که در هر لحظه و برای انجام هر حرکتی انتخاب می‌کند تا همواره در آن مسیری که طالب آن بوده باقی بماند و در طی این مسیر در مرحله بعد به «عشق» می‌رسد، عشق به آنچه که انتخاب کرده، عشق به آمال اهدافش، مرحله بعد «طاعت» است که آن صَرف کلیه استعدادها و قوای وجودی در راستای‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 187
‏آن انتخاب و هدف نهایی است از فکر و اندیشه تا توش و توان بدن. مرحله نهایی «ولایت» است. ‏

‏کسی که خود را شناخت و دانست که کیست و از کجا آمده و به کجا می‌رود و وظیفه او در این میان چیست و طاعت حق را گردن نهاد، درنهایت همه چیز را از او می‌بیند و به دنبال رضای خداوند و اولیاء او حرکت می‌کند و در این بین حتی از جان و هستی خود برای رسیدن به هدفش می‌گذرد. ‏

‏در این بخش سعی شده که این جریان رشد را در طی حوادث «هشت سال دفاع مقدس» و در زندگی رزمندگان اسلام و پیوندی که با محرم، عاشورا و عشق به اباعبدالله(ع) دارد مورد بررسی قرار دهیم و در این راستا از خاطرات رزمندگان اسلام و زندگی‌نامه شهدا مدد جسته‌ایم و برای هر یک از مراحل رشد نمونه‌های موجود در آثار بررسی شده را ارائه کرده‌ایم تا دلیلی باشد برای اینکه حرکت رزمندگان اسلام در طی هشت سال دفاع مقدس حرکتی کورکورانه و سطحی و یا حرکتی که بر اساس موج تبلیغات به وجود آمده باشد، نبوده، بلکه حرکتی بوده که به دنبال یک حرکت و جریان آگاهی و رشد از ابتدایی‌ترین و در عین حال اساسی‌ترین مرحله رشد آغاز شده و در نهایت به بالاترین درجات آگاهی و شعور رسیده و در این میان نهضت عاشورا نقش اساسی را در این جریان رشد به عهده داشته است. ‏

جریان وجودی، رزق

‏پیش از هر چیز از سیر و سلوک فکری  و روحی این عاشورائیان نسل امروز، باید گفت آنها که پیش از رفتن به جبهه، با اهداف رشد و جهت توحید پیوند خوردند و توحید برایشان هدف جهاد شد. ‏

‏این جریان عظیم فکری و روحی که خواهد آمد، جریان هدایتی هر رزمنده‌ای‏‎[3]‎‏ است و اوست که با بینش و شعور و انتخاب می‌تواند به این مراحل دست یابد، اوست که خود با پای شناخت به حرکت فکری و وسعت دید، با عشق و ایمان به خدا و به راه تا رشد و طاعت حق و عمل به شناختها و ایمانها و گرایش به حق و رسول(ص) و امام(ع) به حرکت روحی  دست  می‌یابد تا سرنوشت خویش را با شناخت و انتخاب خویش رقم زند. این مراحل از مرتبه تأمل و خودآگاهی و خلوتهایی که با خود دارند آغاز و به وسعت توحید، یعنی مرحله‌ای که رزمنده به دیدن و دیدار جلوه‌های اسماء و صفات حق و هویدائی حق می‌رسد خاتمه می‌یابد. ‏

‏اینان با یاد عاشورا، نام عاشورا، زیارت عاشورا خو گرفته‌اند و با آن زندگی می‌کرده‌اند، نام حسین(ع) بود که زینت جان و روح و روانشان بود: ‏

‏ـ مقرهای ساده و بی‌پیرایش و دور از مظاهر دنیوی و تجملاتی و رفاهی و تنها زینت این‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 188
‏مقرها قرآن، مفاتیح و زیارت نامۀ عاشورا و سجاده و مهر نماز و پرچمهای  سه‌گوش سبز رنگ یا ابوالفضل و قرمز یا حسین مظلوم بود. ‏‎[4]‎‏ ‏

‏ـ یاد خدا خودش بهترین نیرو و عامل تسکین و آرامش قلب بود. زیارت عاشورا و دعای توسل و اشک و حال هم جای خود را داشت. ‏‎[5]‎

‏ـ سیّد (شهید سید محمد جواد امامیان، فرمانده گروهان عابس بن شیب شاکری از گردان حبیب لشگر 27 حضرت رسول(ص)) به کسی کاری نداشت. بیشتر اوقات فراغتش به تلاوت قرآن و خواندن زیارت عاشورا می‌گذشت و با صدای دلنشین بچه‌ها را مست می‌کرد... ‏‎[6]‎

‏بیهوده نیست که آنان را شیران روز و زاهدان شب می‌خواندند: ‏

‏ـ حال و هوای جبهه، هنگام عملیات، وضع عجیبی پیدا می‌کند، مراسم نمازهای جماعت و دعای توسل و کمیل و زیارت عاشورا به گونه‌ای عجیب برپا می‌شد... ‏‎[7]‎

‏آنجا که جوانان و نوجوانان رزمنده ایران مرگ را به سخره می‌گیرند، شاید معنا و مفهوم شناخت رنگ دیگری به خود بگیرد و دانسته‌ها از ایمان به ایقان برسند: ‏

‏ـ در میان راههای پـُر پیچ و خم و صعب‌العبور غرب کشور، به سوی خط مقدم جبهه ره می‌سپردیم، با قله‌هایی سر به فلک کشیده و پوشیده از برف. با خودم فکر می‌کردم که آدم گاهی چیزهای زیادی می‌بیند و می‌شنود و حتی برای دیگران به عنوان یک اصل و حقیقت نقل می‌کند، اما گاهی خدا فرصتهایی را برای او پیش می‌آورد که همۀ دانستنیها و گفتنیها و شنیدنیها را غیر از گونه‌ای که می‌دانست و می‌گفت و می‌شنید، درمی‌یابد. ‏‎[8]‎

‏انسانی که در شروع حرکت خویش، خود را می‌بیند و عظمت خویش را می‌یابد، نیاز اساسی خود را، نیاز به رشد می‌بیند و می‌یابد که برای این حرکت و رشد خویش مایه‌های اولیه و مصالحی را که در بهره گرفتن از آنها به رشد می‌رسد، نیاز دارد. این مایه‌ها همان رزق‌ها و نعمتهایی است که خداوند به ما داده است از امکانات و استعدادهای درونی خویش، تا امکاناتی که در همه هستی و جهان برای ما هست و هم رزقهایی که خداوند مستقیماً به انسان می‌دهد. انسان وقتی رشد را خواستار شد، وسعت رزقها را خواستار می‌شود که: «‏الهی اوسع علیّ فی رزقی‏» اندازه رزقهای ما بسته به این است که ما چقدر از آنها بهره بگیریم، که این بهره گرفتن، در لغت قرآن، یعنی «شکر» که هر چه بیشتر شکر داشته باشیم خداوند رزق بیشتری به ما می‌بخشد، رزقهایی از خداوند مخصوص آنهایی است که در برابر رزق شکر دارند: ‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 189
‏ـ هر وقت یکدیگر را می‌دیدیم، می‌گفتیم: بیایید سر به سجده بگذاریم و از اینکه خدواند توفیق حضور در جبهه را به ما عنایت فرموده سپاسگزار باشیم. ‏‎[9]‎‎ ‎

‏ـ ای خدا بزرگ تو را شکر می‌کنم که در این زمان هستم و رهبری این چنین دارم و جان و ممات مرا با حق عجین نمودی و به من لیاقت دادی که در چنین شرایط سختی از حق دفاع کرده و همۀ وجود خود را در این راه فدا نمایم. خدای بزرگ تو را شکر می‌کنم دوستان مؤمن ما، مجاهدین راه حق، رزمندگان عزیز و این امت شهیدپرور را در این امتحان سخت موفق کردی و به آنها فرصت دادی که همۀ سختیها، مشقتها، فشارها و شهادتها را تحمل نمایند و به پیکار بی‌امان خود ادامه دهند و لحظه‌ای از طریق حق منصرف نشوند. ‏‎[10]‎

‏خداوند رحمت کند آنان را که این رزقها را شناختند و با زبان و با جان و مال و دست و بدن شکر آنها را به جا آوردند. از این رزق و نعمت از ما سئوال می‌شود و ما در برابر آن مسئولیم، در برابر شهیدانمان، آزادگانمان، جانبازانمان و رزمندگانمان مسئولیم و مسئولیت ما: یکی فهم آرمان و راه زندگی ایشان و نیت و انگیزۀ حرکت ایشان؛‏

‏دوم انتخاب راهی که برگزیدند و آنگاه گام زدن در ‌آن راه یعنی همان خوب بودن، پاک بودن، رشد کردن و هدایت حق را در متن زندگی خویش تحقق بخشیدن. ‏

1ـ تأمل

‏تأمل در خلوتهای خویش و در با دیگران بودن، پیوند با خویش همین با خود یکی شدن، از بیرون و از خویش به خود رسیدن و در مشهد حضور خود نشستن و هم محاسبه‌هایی که انسان با خویش و با خدای خویش دارد:‏

‏- بین بچه‌ها این‌طور رسم بود، هر دو نفر که با هم صمیمی‌تر بودند با هم می‌رفتند کنار قبری که قبلاً کنده بودند. یکی می‌رفت توی قبر، یکی هم بالای سرش شروع می‌کرد به روضه و مسائل قبر و آن بنده خدا که توی قبر خوابیده بود گریه می‌کرد. بعد از مدتی راز و نیاز جای همدیگر را عوض می‌کردند و نفر بعدی می‌رفت توی قبر و... ‏‎[11]‎

‏ـ تفکر و تنهایی و خلوت داشتن با رفیق اعلی جزو لاینفک زندگی در جبهه است. در غرب پشت صخره‌ها و لای شیارها و شکاف سنگها و منزل گرفتن در رأس ارتفاعات یا کنار رودخانه‌ها و دل تپه‌ها خصوصاً به هنگام غروب آفتاب و در جنوب عمدتاً پشت خاکریزها و در انبارها و زاغه‌های مهمات و خلاصه هر کجا که هیچ واسطه‌ای در میان نیست و هیچ حجاب و مانع و رادعی ‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 190
‏در کار نیست، محل و مأمنی است برای اندیشه‌های ناب و تفکرات خالص و بی‌شائبه و فکر و ذکر و حرف آخر بچه‌ها با دوست و صاحب و مولایشان. بعضی از جاها و مکانها مثل «تپه حاجت» در قلاجه ـ حد فاصل اسلام‌آباد و باختران ـ آن روزها خلوتگاه خاص و عام بود. ‏‎[12]‎

‏همراه بودن در ذکر خویش، با خود و با هستی و با حق، ذکر و همراهی از رنج و مرگ و معاد و با طی این سه مرحله یعنی: تفکر، محاسبه و ذکر به بینش می‌رسد. ‏

2ـ بینش

‏به دید و نگرشی از اصل بودن، فلسفۀ بودن و چگونه بودن خویش رسیدن، که چرا انسان بودن؟ چرا زندگی؟‏

‏از خاطرات مجروحی که هشت روز، یکه و تنها در بیابان سر گردان بود: ‏

‏ـ... از فرط سرما به خود می‌پیچیدم. یک زیر پیراهن در مقابل سرمای شب تأثیر چندانی ندارد، خدایا چرا، من و صدها نفر مثل من در چنین شرایطی به سر می‌برند، ولی گروه کثیری از خدا بی‌خبر و سرمایه‌دار و استثمارگر تنها ما را تماشاگر باشند؟... اما به خوبی می‌دانم که آنها محکوم به نابودی هستند و جاودانگی از آن ماست. ‏‎[13]‎

‏بینش برای رسیدن به وسعت دیدی از انسان، از هستی، از جامعه و تاریخ و از رابطه‌ای که با اینها دارند، و وضعیتی که در وسعت این رابطه‌ها از شأن و نقش و رسالت و از تکلیف و مسئولیت و وظیفه‌شان در اینها. ‏

3ـ آگاهی و شعور

‏آگاهی: شناخت خویش، شناخت مقصد و جهت حرکت خویش، شناخت حق و شناخت راه مستقیم و مراحل راه: ‏

‏ـ... مثل بچه‌های دیگری که هوای شهادت داشتند، مثل «سلطان علی معصومی» که آمده بود پیش من و می‌گفت حاج آقا! می‌خوام روزها یه ساعتی وقتتو به من بدی خصوصی برام حرف بزنی، دربارۀ شهادت، سخنان سفارشی می‌خوام. با این که بیش از شانزده یا هفده سال نداشت. یا مثل «سید اسماعیل موسوی» که دلش می‌خواست برایش از قیامت حرف بزنم و وقت مخصوصی برای اینکار تعیین کرده بود. ‏‎[14]‎

‏این شناخت تنها به شناخت وحی و شناخت رسول و رسالت و شناخت امام و راهبر راه و شناخت راه و اصول و روشها و آداب حرکت محدود نمی‌شد، بلکه آن شکهای مقدس را نیز‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 191
‏در برمی‌گرفت که اگر حل ناشده باقی می‌ماند آن ایثارها و رشادتها ناممکن می‌‌نمود: ‏

‏ـ (شهید مرتضی غفاری گفت): یادت هست دیشب که دعای کمیل رفته بودیم، آن دعا خوان چه حرفهایی برای ریاء و اینکه ما نباید برای اسم و رسم به جبهه آمده باشیم، می‌‌گفت؟ راستش حرفهای او در لابلای قطعه‌های پر سوز دعا، مرا به عالمی برده بود. با خود می‌‌گفتم که با چه هدفی آمده‌ام؟ نکند یک وقت همان جور که او می‌گوید باشد. بعد از خدا کمک خواستم، از او خواستم که اگر برای ریاء و خود نمایی به اینجا آمده‌ام مرا به شهر خودم برگرداند، کاری کند که دیگر نتوانم اینجا باشم، چرا که ضررش بیشتر از نفعش می‌شود. اگر هم واقعاً به قصد او آمده‌ام یک طوری آن را نشانم بدهد و گرنه این شک و تردید، سستم می‌کند و دیگر نمی‌توانم کارم را درست انجام بدهم... ‏‎[15]‎

‏به راستی اگر آن چراها بی‌پاسخ می‌ماند و اگر اصل حرکت، هدفش و باید و نبایدش مشخص نمی‌شد آیا آن حکایتها که شاهد بودیم و بودید بوقوع می‌پیوست؟ آیا آن سخنرانیها و سرافرازیها را از آزادگانمان در حین اسارت و یا آن جنگاوریها و سلحشوریها را از رزمندگانمان می‌دیدیم؟‏

‏ـ در روز اول اسارت، ما را به داخل یک زمین ورزشی بردند... آن روز هوا بسیار گرم بود... عرق مثل باران از سر و صورت اسرا می‌ریخت. زمین سیمانی به قدری داغ شده بود که آدم را به یاد تنور نانوایی می‌انداخت... صورتهایشان (بچه‌های آزاده) سوخته و لبها ترک خورده بود. همه از فرط تشنگی به قوطیهای آب چشم دوخته بودند... گروهی از داخل ماشینها پیاده شدند، آنان خبرنگارانی بودند که برای تهیه گزارش به این اردوگاه آمده بودند. نیروهای حزب بعث، به محض ورود آنان قوطیهای آب را بر روی زمین ریختند، ولی بچه‌ها با آنکه بسیار تشنه بودند به روی خود نیاوردند. در میان اسرا، بسیجیان کم سن و سالی نیز وجود داشتند... یک خبرنگار زن مصری... به طرف یکی از بسیجیان... رفت و از او پرسید: آیا دوست داری دوباره نزد خانواده‌ات برگردی؟... اسیر جواب داد: پدرم در جماران برای ما دعا می‌کند و من از اینکه به زیارت اباعبدالله(علیه‌السلام) مشرف شدم، بسیار خوشحال هستم... ‏‎[16]‎

‏و از آگاهی به شعور می‌رسد، و شعور آگاهی دقیق با هماهنگی فهم و ایمان و زندگی خویش و معرفت دقیق به رابطۀ این سه با راه و حرکت خویش است. شناسایی دقیق و نظارت بر راه خویش، نیت خویش و احساس خویش و کار خویش و از هدف خود و اینکه چگونه باید برای خدا بود... و با این شعور است که به مرحله انتخاب می‌رسد: ‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 192
4ـ انتخاب

‏انتخاب رشد، انتخاب حق تا... جهت حرکت باشد، انتخاب پاکی، فلاح، هدایت، انتخاب برای خدا بودن و انتخاب برای رسول الله بودن و این انتخابها نه فقط برای خویش، بلکه برای خویش و هم برای عصر و نسل خویش می‌بود؛ انتخابی که در اسارت جسم، روحی به وسعت تاریخ پرورش می‌دهد: ‏

‏ـ پس از گذشت 37 ماه اسارت و اقامت در اردوگاههای مختلف، این اولین بار بود که زیر چتر سیاه شب قدم می‌زدیم... یک لحظه این سئوال در ذهنم نقش بست که چرا باید یک عده‌ای در وضعیت عادی زندگی کنند، راحت غذا بخورند، استراحت کنند، هر جا می‌خواهند بروند، دعا بخوانند و... اما ما در اینجا از ساده‌ترین وسایل زندگی و از شیرینترین جزء آن ـ آزادی ـ محروم باشیم؟ وقتی دنبال جواب سئوال گشتم، لبخند رضایت بر لبانم نقش بست و از اینکه خود را در پشت آن میله‌های سرد و بی‌روح می‌دیدم، بر خود بالیدم. می‌دانستم که آگاهانه این راه را انتخاب کرده‌ام، بدون اینکه تهدید یا تطمیع دیگران، مرا به پاگذاشتن در این راه وادار. به خود می‌گفتم باید این رنجهای زمانه را تحمل کنیم و انسان بمانیم... زمان بی‌انتظار هیچکس، طریق خویش را می‌پیماید. روزی از این روزها و لحظه‌ای از این لحظات، زمانی خواهد رسید که رهگذر مرگ، کلبۀ زندگیمان را به آتش خواهد کشید، بگذار آنچنان باشیم که در لحظه سوختنمان، خاکستر خویش را عاشقانه به خاطر عاشقان بسپاریم، باید ما هم مثل دیگران در راه حق، «عسر» ببینیم و زجر بکشیم تا «یسر» حاصل آید. بگذار هرچه زنجیر است بر ما ببندند، بگذار هر چه دیوار هست دور ما بکشند تا دیگران آزاد باشند... ‏‎[17]‎

‏انتخابی که با بارش خمپاره‌ها در گل نتپد و با قطع پاها، قد خم نکند: ‏

‏ـ عجب بارشی گرفت. بارش خمپاره‌های 60، لحظه‌ها در گذشتن می‌لنگیدند. عمر مرور می‌شد. آن هم فقط در همان لحظات، شاید سالی، در یک لحظه خمپاره‌ها امان نمی‌دادند. شهادتین را خواندم. خمپاره‌ای در نزدیکی‌ام خورد. خاکها به سر و رویم پاشید. درد شدیدی مثل پک میخ تا مغز استخوان پایم نفوذ کرد، آن طور که انگار قطع شده. لحظات عجیبی بود. آن لحظات پاک و معصوم، می‌دانستم که اینجا خیلی از بچه‌ها به این لحظات آزمایش شده‌اند. لحظات پاکی و بی‌باکی، لحظه‌هایی که بچه‌ها همه موفق از آن در آمدند، می‌شد تمام ایمان را در همان لحظات سنجید. آنها را می‌توانستی به زندگی بخری یا زندگی را به گذر از آنها ببازی... ‏‎[18]‎


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 193
‏انتخابی که دشمن سوز می‌شود، انتخابی که این جسم و جان خاکی را بنیانی مرصوص می‌سازد: ‏

‏ـ در شهر بانه نیروهای دشمن چهار برابر نیروهای ما بود و فرماندهی آن را جلال حسینی برادر عزالدین حسینی، به عهده داشت و بزرگترین قدرت منطقه به شمار می‌رفت. ما ساعت شش بعدازظهر وارد بانه شدیم و او ساعت چهار بعدازظهر یعنی دو ساعت قبل از ورود ما از بانه گریخت و به عراق رفت. با اینکه نیروی آنها چهار برابر نیروی ما بود، ولی می‌ترسیدند که با ما درگیر شوند، زیرا می‌دانستند با کسانی روبرو می‌شوند که به استقبال شهادت آمده‌اند و از مرگ نمی‌ترسند. کسانی هستند که آمده‌اند تا فرمان امام را پیاده کنند و بنابراین هیچ قدرتی در مقابل آنها نمی‌تواند دوام بیاورد. ‏‎[19]‎

5 ـ عشق 

‏عشق سبب می‌شود تمامی آن دوست داشتن‌ها و احساسات و سوز و شور و اشتیاق که در عاشق موج می‌زند، همه را به پای خداوند تعالی بریزد و اینان همان عاشقانی‌اند که مکه ندیده حاجی بودند، مستطیع شده بودند، استطاعت مهر پیشانی‌شان بود، از بدو تولد با عشق حسین استطاعتشان را در پروندۀ عاشورا ثبت کردند. قربانی در برابر ایشان که نام و نشانشان را قربانی کرده بودند و خود نیز قربانی شده بودند اعتبار نداشت و سوغات اخلاص و پرهیزگاریشان را از بازار عدالت خدایتعالی خوب خریداری نموده بودند و... حاجی شده بودند: ‏

‏ـ «شهید حاج عبدالله نوریان» گفت: حاج آقا، فقط می‌خوام چند روزی برام مصیبت اهل بیت بخونی، من خودم می‌دونم که کمبود گریه دارم، باید محبتم به اهل بیت زیادتر بشه، ما اصلاً اینجا اومدیم به خاطر زنده شدن دین اونها بجنگیم... او در گردان تخریب خودش را ساخته بود که برود، همۀ کارها را برای آن سفر انجام می‌داد: بیشتر شبها را بیدار مانده بود، هیچ وقت ندیده بودم که در سنگر دراز بکشد. استراحتش همیشه در حال نشسته بود... در سنگر گوشه‌ای خلوت برای خود داشت که شبها به نماز شب و دعای خود برسد، اما اینها هیچوقت مانع از جنب و جوش او در میدان نبرد نبود... چند روزی را هم در «کوههای بازی دراز» تنهای تنها سپری کرده بود به عشق بچه‌هایی که مظلومانه آنجا شهید شده بودند... ده شبانه روز آنجا را، تنها با نان و خرما و دو سه ظرف آب گذرانده بود بدون اینکه کسی خبردار شود... بعد از ‌آن با خود عهد بسته بود که چهل شبانه‌روز گوشت نخورد. شاید این را هم به عنوان یک مانع می‌دانست... اینها هیچ کدام در حالت ظاهری او تغییری ‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 194
‏نمی‌داد و باعث نمی‌شد که کار فرماندهی‌اش را فراموش کند یا اینکه به بچه‌ها توجهی نداشته باشد. آن روز... آمد و گفت: حاج آقا من دیگه تمام موانع شهادتو از سر راهم برداشتم، تنها گریه کم دارم. ‏‎[20]‎

‏آن شعور و آگاهی و انتخاب به این عشق منتهی می‌شود که نیازش اشک است تا سنگ دل را صیقل زند و امام چه خوب امت خود را درک کرده بودند که فرمودند: «گمان نکنید که ما یک امت گریه هستیم. ما یک ملتی هستیم که با همین گریه‌ها یک قدرت دو هزار و پانصد ساله را از بین بردیم.» ‏‎[21]‎‏ نیازی که اشک است و اشکی که عزت و شرف و افتخار می‌آفریند، اشکی که لرزه بر اندام شب‌صفتان می‌اندازد، «آنها از همین گریه‌ها می‌ترسند، برای اینکه گریه‌ای است که گریه بر مظلوم است، فریاد مقابل ظالم است.» ‏‎[22]‎‏ آنجا که خمپاره‌های شعور و آگاهی منفجر می‌شود و ترکش داغ و دردآور عشق بر دلها نشیند، دیگر مرزهای عرفی سن و جنس از میان برداشته می‌شود، دیگر دلباخته آن می‌شود که غم غربت انسان قرن را به دوش می‌کشد و امانت سنگین حضرت آدم را «بلی» می‌گوید: ‏

‏ـ (در قطار) صدا از خارج کوپه است... چهار پنج نفر از همسفرانت و دو سه نفر رزمنده پشت در کوپه، کف راهرو پهن شده‌اند. سرها را بر زانو گذاشته‌اند و بی‌صدا اشک می‌ریزند... از داخل کوپه، صدای دلنشین نوجوانی می‌آید. دارد دعا می‌خواند. دعای توسل با چه سوزی می‌خواند! صدایش غم غربت بزرگ هزاران سالۀ انسان را به خاطر می‌آورد، غم همۀ انسانهای غمگین دنیا را، انگار غمنالۀ انسان همیشه تاریخ است که از این حنجرۀ جوان بیرون می‌آید... تا بوده و نبوده، نوجوانی زمان شور و شر و حرکت و ماجراجویی و شادی و شیطنتهای کودکانه بوده، غم و ناله از هجر و مویه اگر بوده، مربوط به سنین بالاتر بوده... همین کنجکاویت را بیشتر بر می‌انگیزد... داخل کوپه تماشایی است: سه نوجوان بین پانزده تا شانزده سالۀ بسیجی... یکی از نوجوانان بسیجی که سیمایی نورانی دارد، دعا می‌خواند و بقیه هم زیر لب زمزمه می‌کنند... وسطهای دعا گریزی به صحرای کربلا زده می‌شود و از آنجا به کربلای ایران. نوجوان بسیجی، در میان نوحه‌اش، یادی از یک دوستش می‌کند، دوستی به نام سعید... سعید به جبهه می‌آید و شهید می‌شود... گمان می‌کنم راز آن غم نهفته در صدای نوجوان را دریافته‌ام. بیهوده نیست که آنقدر بر شنونده تأثیر می‌گذارد. بیهوده نیست که احساس می‌کنی چیزی سوای نوحۀ نوحه خوانهای حرفه‌ای است... یک آن به خود می‌آیی و می‌بینی پهنای صورتت خیس اشک است... ‏‎[23]‎


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 195
‏و آیا هرگز تو ناله از کوه شنیده‌ای، بدنهای مطهری که در تطهیر با زلال عشق آبدیده شده‌اند و بنیانی مرصوص گشته‌اند و اگر بر ایشان سنگی و یا زخمی زنند جز صدای عشق صدایی بر نمی‌خیزد: ‏

‏ـ ظاهرش (برادر جانباز مدنی) مثل بچه مظلومهاست. به قول بچه‌ها هیکل عقیدتی دارد، لاغر و نحیف، با چشمهایی گود رفته و صورتی استخوانی، پیش آدمهای عادی حکایت فیل و فنجان است، چه رسد به آدمهای غیر عادی... اما موقعی که (آدم) می‌فهمد او فرمانده گردان است، آن هم یک گردان زرهی، ناباورانه زیر لب زمزمه می‌کند که جلّ الخالق... انفجار شدید است... چقدر زجرآور است! این فریاد، فریاد مدنی است، فریادی که شاید هیچوقت به دلیل غرور و متانت او از حنجره‌اش بیرون نیامده بود و چه زود معنای حقیقی‌اش را باز می‌یابد: یا ابوالفضل... یا ابوالفضل... ‏‎[24]‎

‏ـ وقتی به اردوگاه عنبر رسیدیم... بدنهای ما را زیر ضربات شدید کابل قرار دادند... آنقدر زدند تا خسته شدند، به حدی که خون از کابلهای دولای آنان جاری شد. فضای اردوگاه را بوی خون فرا گرفت. صدای یا حسین و یا ابوالفضل بچه‌ها در فضا طنین‌انداز شد... ‏‎[25]‎

‏ـ... داشتی به سنگرهای دشمن نگاه می‌کردی صفیر گلوله‌ای فضا را شکافت و صدای «یا حسین مظلوم» از گلوی تو برخاست. خون مانند فواره‌ای از پیشانیت جوشیدن گرفت، تو را در آغوشم گرفتم خون بود که بر سر و رویم می‌ریخت و با اشکهایم یکی می‌شد. لبخندی زدی و بال کشیدی و مرا تنها گذاشتی... ‏‎[26]‎

‏عشقی که زبانی جز زبان معمول ما دارد، زبانی که با عشق حسین و با یاد عاشورا می‌گردد و حاجت می‌طلبد بیانی ورای فهم ما خاکیان دارد: ‏

‏ـ ... اصغر (شهید اصغر طاهر) اما همیشه حالت صداقت و سادگی‌اش برای بچه‌ها سرمشق بود... اینقدر صفا و اخلاص داشت که در قنوت نمازش، دعاها را به عربی و فارسی مخلوط می‌خواند. توی اکثر قنوتهایش می‌خواند: اللهم ارزقنا در دنیا زیارت حسین و در آخرت شفاعت حسین... بچه‌ها اگر چه می‌دانستند که اشکالی ندارد، ولی از سر شوخی می‌گفتند: چرا اینجوری دعا می‌کنی؟ و او با همان صداقت جواب می‌داد: خدا که عرب نیست به هر زبونی باشد قبول می‌کند. ‏‎[27]‎

‏و این عشق بود که جبهه را نورانی کرد، آنجا که زندگی به استقبال مرگ با افتخار می‌رفت و شاید این مرگ بود که از عزم راسخ دلباختگان می‌گریخت: ‏

‏ـ بر سر جنازه قطعه قطعه‌شان که رسیدیم... یکی از بچه‌ها گریه‌کنان کاغذی را که لکه‌های خون رنگینش کرده بود به دستم داد: تاریخ نوشته از شب جمعه، شب عملیات، یعنی همین شب‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 196
‏گذشته بود، بالای کاغذ (شهید محمد ضیایی) نوشته بود که: این حرفها را با خدا می‌زنم: ... خدایا دیگر تا کی صبر کنم، امکانش هست که امشب مرا شهید کنی، امکان دارد فراغ ما را از بین ببری، می‌شود دیگر از داغ بچه‌ها آتش نگیرم و راحت شوم، خدایا می‌شود امشب، آخر زندگی من باشد، امشب دیگر بیایم پیش تو... ‏‎[28]‎

‏این خاک مطهر است که شایستۀ سجده می‌باشد: ‏

‏ـ می‌خواهم خاک شلمچه را به خانه ببرم... برای اینکه مهر درست کنم و به دوستانم هدیه کنم. این خاک کیمیاست. خون هزاران شهید مظلوم در آن جاری است. ‏‎[29]‎

‏این عشق است که اسارتگاه شامیان را مدینۀ فاضله می‌سازد تا نشان دهد که نیاز واقعی این انسان دور از اصل خویش ماند، نان و مال و نام و خاک نیست: ‏

‏ـ بچه‌های مذهبی و اهل نماز و روزه و دعا به جز چند مورد اختلاف سلیقه که با هم داشتند، در محیط اردوگاه چنان با هم باصفا و صمیمیت و دوستی و برادری زندگی می‌کردند که به جرأت می‌توان گفت در کمتر جای روی زمین، انسانها این چنین با تفاهم زندگی می‌کنند. ‏‎[30]‎

6ـ طاعت: 

‏و ثمرۀ این عشق طاعت است و می‌کرد، عمل است و سرسپردگی، زندگی را، فکر و اندیشه و نیت و انگیزه و احساس را به پای خدا ریختن و هر چه هست و هر آنچه می‌شود را از او دانستن و به دنبال رضای خدا و اولیاء او حرکت کردن. و این عمل تنها محدود به انجام طاعات و عبادات مرسوم محدود نبود، خدمت کردن و رفع نیاز برادران دینی بود که اولویتها را معین می‌کرد. چه بسیار در خاطرات رزمندگان می‌خوانیم که آنان که نیمه‌شبان به شوق گزاردن نافلۀ شب بر می‌خاستند، کفشهای برادران خود را نیز واکس می‌زدند، رختهایشان را می‌شستند، توالتها را می‌شستند و راههای فاضلاب را تمیز می‌کردند، کارهایی که شاید هر کسی به انجام آن رغبت نداشته باشد و آن هم اغلب به صورت ناشناس تا ریایی نشود و اجرش محفوظ بماند و این عمل است که فاصله‌ها را از بین می‌برد و دل را جلا می‌بخشد و امکان حضور «خلوص» و «یقین» را فراهم می‌آورد: ‏

‏ـ در اسارت، خدمت به دیگران خیلی زیبا بود و سخت‌ترین کارها برای بچه‌ها، شیرین‌ترین کارها بود. شبهای جمعه، درون آسایشگاه لبریز از آه و نالۀ کمیلیها می‌شد و نیمه‌شبهای آسایشگاه سرشار از «الهی العفوهای» نماز شب خوانها بود. آنجا احساس می‌کردیم به خدا خیلی نزدیکیم و بین‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 197
‏ما و او مانعی نیست و این بود که هر چه می‌خواستیم به او می‌گفتیم و او در سختیها یار و یاورمان بود. ‏‎[31]‎

‏و در عین حال تقیدی که آنان نسبت به انجام طاعات و عبادات داشتند آنهم درست بر طبق احکام شرع مقدس: ‏

‏ـ یکی از نیازهای مبرم اسراء اطلاع داشتن از احکام شرعی بود، نه رساله‌ای در اختیار داشتیم و نه منبع معتبری... تا این که بچه‌ها تصمیم گرفتند از طریق نامه مسائل شرعی را از خانواده‌هاشان در ایران بپرسند. نامه‌ها از زیر سانسور رد می‌شد و بعد از چندی جواب نامه‌ها آمد... این نامه‌ها جمع‌آوری شد و به دست مسئول احکام شرعی اردوگاه داده شد. او خودش طلبه‌ای بود از مشهد که تسلط زیادی بر احکام داشت. با استفاده از مطالعات قبلی و نامه‌ها مجموعه‌ای درست کرد که چیزی مثل رساله شد و بدین ترتیب مقداری از مسائل حل شد. ‏‎[32]‎

‏و این تقید نه فقط در میدان نبرد و نه در اسارت بلکه با تن مجروح و تا آخرین لحظات نیز با آنان همراه بود: ‏

‏ـ ... محسن (شهید حاج محسن الشریف) و برادرش شیمیایی می‌شوند... دیدم تمام بدنش سوخته است و چشمانش دیگر نمی‌بیند به سختی نفس می‌کشید و وقتی احوال او را پرسیدم گفت: الحمدلله، آفتاب رفته است یا نه؟ من هنوز نماز نخوانده‌ام! از هوش و حواس و تقیدش به احکام اسلامی در شگفت بودم... ‏‎[33]‎

‏ایمانی که با شناخت و آگهی برگزیده شود، با روح و جان انسان پیوند می‌خورد و در قلب انسان ریشه می‌دواند و ورای باورهای معمولی است که با ترسی و هولی و یا دردی از یاد برود و یا با نشاطی و شوقی فراموش شود، این ایمان در بزنگاهها و در گردنه‌های هراسناک زندگی، آنجا که باید انتخابی صورت بگیرد حرف اول را می‌زند و فلاح و رستگاری و رشد و رویش را به ارمغان می‌آورد: ‏

‏ـ در میان برادران مجروحی که به بیمارستان منتقل شدند، صورتی سوخته که از سوختگی فراوان قابل شناسایی نبود به چشمم آشنا خورد... ترکش خمپاره به بدنش (شهید بیات) اصابت کرده بود. تمام بدنش مانند آبکش  سوراخ سوراخ و قسمتی از اعضای درون شکم او به بیرون ریخته بود... پاسداری که روزه بود و می‌خواست افطارش را در کنار معلم بزرگوارش، معلم شهادت حسین بن علی(ع) باز کند. چندین بار آب خواست با آنکه در حال مرگ بود دستانش را از هم باز می‌کرد... اما هر بار که آب را به لبان سوخته‌اش نزدیک می‌کردیم مانع این کار می‌شد و با دستش آب را کنار‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 198
‏می‌زد. یکی از دکترها می‌گفت: چیزی که باعث شده است او با این همه سوختگی و جراحت زنده بماند شوقی است که او در روزه بودن دارد. ‏‎[34]‎

‏ـ ... من سعی در خنثی‌سازی مین داشتم که ناگهان انفجار شدیدی رخ داد، به عقب پرتاب شدم و دیگر هیچ نفهمیدم وقتی به خودم آمدم متوجه شدم به روی زمین افتاده‌ام... روی صورتم احساس سنگینی می‌کردم، دندانهایم به هم جفت نمی‌شد و دهانم کج مانده بود. دستی به صورتم کشیدم و متوجه ورم آن و سوراخی بر روی صورتم شدم، برخاستم و به سوی نیروهای خودی دویدم... من که هر لحظه درد صورتم بیشتر می‌شد، فریاد زدم: حالم خوب است به سوی این نانجیبها بروید... ناگهان صدای ناله سربازی را شنیدم... سلاحش را برداشتم تا به جلو بروم، علیپور دستم را گرفت و خواهش کرد که به خاطر خونریزی صورتم منصرف شوم؛ ولی نمی‌توانستم بمانم لذا برای حرکت آماده شدم، علیپور زخم صورتم را پانسمان کرد بعد به راه افتادم... ‏‎[35]‎

‏و این چنین طاعتی است که تفسیر تحمل دردها و مصائب می‌شود: ‏

‏ـ... سپس صحبت رساء و جذاب برادر «حکیم» فرمانده ستاد: برای چه بود این اسارت؟ این همه سختی؟ جوابش روشن است، پیروی از سخن خدا و رسول او و برپایی دین خدا و در یک کلمه تکلیف... ‏‎[36]‎

7ـ ولایت 

‏تکلیف، طاعتی که در سایه ولایت معنا می‌یابد، رزمندگان عاشورایی جبهه‌های غرب و جنوب کشورمان به حق، خویشتن را شناختند و دانستند که برای چه هستند و برای چه باید بروند، زمان خویش و ضرورتهای زمان خویش را یافتند و بر اساس آن شناخت از خویشتن و این ضرورتها به سوی مذهب رفتند و گردن طاعت در مقابل ولایت الهی خم کردند و تکلیف اگر رفتن بود، رفتند: ‏

‏ـ سومین نفر (که با او مصاحبه کردم) باقر زجاجی، پانزده ساله، دانش‌آموز کلاس سوم راهنمایی است: ‏

‏ـ چه باعث شد که به جبهه بیایی؟‏

‏ـ معلوم است وظیفۀ شرعی. امام فرمودند، ما هم عمل کردیم. ‏‎[37]‎

‏رفتند، چه عاشورا به این نسل و به همۀ اعصار آموخت که تکلیف سن و جنس و حسب و نسب نمی‌شناسد، آنچه که اولویت دارد انجام تکلیف است: ‏

‏ـ... راستی چه فاجعۀ بزرگی بود! چه مصیبتی! و چه شکست بزرگی! برای هیچ کس قابل‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 199
‏تحمل نبود، هر بیننده‌ای را دیوانه می‌کرد، هر اعصاب پولادین را خرد می‌نمود، فاجعه‌ای با این شدت و با این عمق مصیبت... و گلولۀ دشمن نیز همچنان بر ما می‌بارید ولی کسی دیگر به مرگ توجهی نداشت... من (دکتر چمران) نیز برای لحظه‌ای آنقدر منقلب شدم که دنیا در نظرم تیره و تار شد... ولی یکباره در مقابل مسئولیت بزرگی که به عهده داشتم، از کنترل پاسداران و هدایت دوستان و جلوگیری از خطرات احتمالی آینده، به خود آمدم و تصمیم گرفتم که دریچۀ احساسات خود را ببندم! سنگ شوم!... و در مقابل به خدا توکل نمایم، و با آغوش باز به استقبال سرنوشت بروم و قضا و قدر را هر چقدر هم که وحشتناک و دردآلود باشد با رضا و رغبت بپذیرم و در این آزمایش بزرگ که تاریخ و عالم برای من مهیا کرده است، وظیفۀ خود را با سربلندی انجام دهم. تنها قدرتی که در آن لحظات سخت و مهلک مرا کمک کرد، نیروی ایمان و عرفانی بود که مرا از عالم و زندگی و حساب بود و نبود جدا کرد، فقط خدا را می‌دیدم که شاهد اعمال من است و مسئولیتی را بر دوش خود احساس می‌کردم که باید این وظیفۀ دردناک و سرنوشت ساز را در این لحظات پـُرمصیبت با صبر و تحمل و توکل به پایان برسانم و جایی برای گفت و شنود و ذکر و فکر و تأمل و سکوت و انتظار نیست. باید فوراً وارد عمل شد... ‏‎[38]‎

‏و آنچه که می‌رسد از اوست، که اوست ولی و نصیر رهروانش: ‏

‏ـ مدتها بی‌رادیو ماندیم، حسابی کلافه شده بودیم. بی‌اطلاعی از دنیای خارج به ویژه از وضع جبهه‌ها همه را دمغ کرده بود، همه در تلاش به دست آوردن رادیویی بودند تا اینکه.... بالاخره ما حالا یک رادیو داشتیم... بچه‌ها از آن روز اسم رادیو را «مائدۀ آسمانی» و «سفره ابوالفضل» گذاشتند. ‏‎[39]‎

‏آن دلباختگان کوی حسین به خوبی دریافته بودند که: ظهر عاشورا، زمانی که دیگر هیچ یاری باقی نمانده بود، آن روز که حضرت اباعبدالله(ع) فریاد بر آوردند و «‏هل من ناصر ینصرنی‏» گفتند، تاریخ را به پرسش گرفتند و آنان را مخاطب قرار داده‌اند، آنان دریافته بودند که فریاد هل من ناصر خمینی در امتداد همان فریاد حضرت حسین است و از این رو بود که او را ولی جان و مال خویش دانستند و در راهش جان و روح و تن دادند و حتی آن لحظه که دیگر توانی برای حرکت نداشتند با دل و زبان همراهیش می‌کنند و خالصانه‌ترین حاجتها را از درگاه الهی برای او می‌خواهند: ‏

‏ـ... وقتی به واسطه جراحت شدید محسن (شهید محسن الشریف) را به تهران منتقل کردند... اکثر جاهای بدن محسن سوخته شده و تمامی پوست بدنش تاولهای درشت زده بودند گازهای‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 200
‏شیمیایی در درون ریه‌های او نفوذ کرده و نفس کشیدن را برای وی دشوار کرده بود. دهانش نیز کاملاً تاولهای درشت زده، گلو و دهانش جراحتهای عمیق برداشته بود به حدی که قادر به حرف زدن نبود. چشمهایش هر دقیقه بیش از پیش در هم فرو کشیده و بیشتر بسته می‌شدند. به او گفتم: محسن جان تو باید خیلی دعا کنی و بعد منتظر شدم تا دعا کند دیدم دستان مجروحش را بلند کرد و دعا کرد نه برای سلامتی‌اش و نه هیچکس دیگر، «خدایا امام را تا انقلاب حضرت مهدی(ع) زنده نگه‌دار...» و فقط همین دیگر هیچ. ‏‎[40]‎

‏در سخت‌ترین لحظات زندگی و درگاه اسارت و در مقابل دژخیمان حرمتش را پاس می‌دارند و نام او را بالاتر از جان خویش می‌دارند:‏

‏ـ... با خشونت به داخل سلول پرت شدم و بلافاصله جریان شدید برق تمام بدنم را لرزاند... می‌فهمیدم که دارم بی‌هوش می‌شوم... مدتی که گذشت مرا از سلول بیرون بردند و تا اتاق بازجویی متحمل ضربات بی‌رحمانه می‌شدم. به محض اینکه چشم سرگرد به من خورد، لبخند وقیحی صورتش را پر کرد و گفت: خب بالاخره باز هم اومدی، حالا به خمینی فحش بده! نمی‌دانستم خصلت آدم است یا چیز دیگری که شرایط هر چه دشوارتر و جانفرساتر می‌شود، لجاجت مقدسی، به ویژه در این گونه موارد آدمی را فرا می‌گیرد. احساس کردم باید جواب سرگرد را بدهم: این سید لباس پیامبر را بر تن دارد و من هرگز به او توهین نمی‌کنم. ‏‎[41]‎

‏ولایت واژه‌ای نیست که بتوان آن را در قالب الفاظ خشک و قانونمند تعریف کرد، بلکه باید آن را در عمل دید، چشید و به باور نشست. در طی هشت سال دفاع مقدس، بودند بسیاری از رزمندگان که ولایت خود را به اباعبدالله در عمل باور کرده بودند و به یقین می‌دانستند که سالار این قافله کیست و لبیک‌گویان به سوی حرم او می‌شتافتند: ‏

‏ـ برادر حسین محمدی اعزامی از ورامین بود. محمدی می‌گفت: ـ این بار سوم است که به جبهه می‌آیم. دفعه پیش چشمم را تقدیم ابوالفضل العباس کردم این بار می‌خواهم به اذن خداوند جانم را فدای سیدالشهدا کنم... در یک سمت نمازخانه، عکس بزرگی از امام حسین بود که خیلی جلب توجه می‌کرد... برادر محمدی... آهی کشید و گفت: من این عکس را همیشه با خود دارم هر وقت که به این چهره خیره می‌شوم، یکباره احساس می‌کنم که در صحرای کربلا هستم... یک هفته از اقامت ما در نقاهتگاه گذشت در این مدت بارها برادر حسین محمدی نزد فرمانده رفت و تقاضای اعزام به خط مقدم را کرد... ولی فرمانده می‌گفت: برادر محمدی شما مجروح هستید و دین خود را به انقلاب ادا‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 201
‏کرده‌اید... وقتی که از خواب بیدار شدم حسین را دیدم که نشسته و اشک می‌ریزد... به آرامی گفت دیشب خواب عجیبی دیده‌ام... آقایم مرا می‌خواهد و من هر چه زودتر باید بروم... (و رفت)... یک هفته از رفتن حسین گذشت یک روز صبح آمبولانسی آژیرکشان وارد محوطه نقاهتگاه شد... و در یک لحظه من توانستم صورت مجروح را ببینم. وای این صورت خونالود حسین بود... و خداوند تقدیم جان را نپذیرفته بود... ‏‎[42]‎

‏و دور نیست اگر بگوییم که حضرت نیز آنان را چون انصار خویش قبول داشتند و همچون روز عاشورا، در هر عملیات و در هر سنگر در کنارشان بودند و تسلی‌بخش دلهاشان می‌گشتند و در وقت شهادت بر بالای سرشان حاضر بودند: ‏

‏ـ ... همرزم نزدیک مجروح سر دوست خود را گرفت تا از زمین بلند. اما ناگهان صدای ضعیفی از مجروح بلند شد... همرزمش سر خود را خم کرد تا بفهمد که در این آخرین لحظات، همرزمش (مجروخ) چه تقاضایی دارد... که صدای دوستش بلند شد: «چرا سرم را بلند کردید؟ چرا نگذاشتید سرم همانجا باشد؟... آخر برادر شما نمی‌دانی که سرم روی پای چه کسی بود! سرم روی پای آقا اباعبدالله الحسین(ع) بود، سرم روی پای عزیز فاطمه بود، چرا نگذاشتید همانجا بمانم...» رزمنده این را گفت و در حالی که زبان خود را برای سلام به حضرت، به زحمت حرکت می‌داد، به لقاءالله پیوست... ‏‎[43]‎

8 ـ شهادت: 

‏و انسانی که به عشق و طاعت و ولایت رسید از حق تعالی رزقهایی چون شفاعت و توسل و شهادت و زندگی مستمر را خواستار می‌شود و شهید در شهادتش به این وسعت رزقها دست می‌یابد و شهادت یعنی مرگی که انتخاب می‌کنیم تا در مرگمان نیز دشمن‌سوز باشیم و همراه‌ساز: ‏

‏ـ... جنگ ما واقعاً یک جنگ عقیدتی است، صحنه‌هایی که سجده‌های طولانی و قنوتهای با خضوع و ناله‌های نماز شب را در خود داشت. انسانهای آن چه شبهای زیبایی را به صبح می‌رسانند و چقدر تماشایی بود آن لحظه‌ای که قصد سفر به لقاءالله را می‌کردند. گویا سالهای عمرشان را برای رسیدن به همان لحظه گذرانیده بودند و گویا مدتها خود را برای سفر آماده ساخته‌اند. همیشه می‌دیدی که چند لحظه قبل از شهادت مدتی را به خود مشغول هستند و فارغ از دیگران در گوشه‌ای نشسته‌اند و زمزمه آرامی را با خود دارند، گویا از وقتی که فهمیده‌اند مقبول درگاه الهی شده‌اند از هر آنچه که تا به حال کرده‌اند شرمگین‌اند و دارند حساب خود را با مولایشان پاک می‌کنند و سرانجام صبح‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 202
‏شهادت با آن سپیده نورانی خود روحشان را پرواز می‌داد. در آن صبح طراوت صورتشان هزار سخن دیگر با اهل دل داشت... به آرامی به قتلگاه عشق وارد می‌شدند، وضو می‌گرفتند و با دوستان خداحافظی کرده مشتاقانه به بستر مرگ شیرین‌تر از عسل می‌شتافتند. ‏‎[44]‎

‏شهید آن بود که شناخت و عاشق شد و اطاعت کرد و ولایت پذیرفت و چون دیگر این جهان گنجایش روح پر عظمت او را نداشت پر کشیده و رفت، بی هیچ بهانه‌ای: ‏

‏ـ آزاده ابراهیم‌بیگی می‌گفت: رفیقی داشتم اهل اصفهان، وقتی به جبهه آمد خیلی کوچک بود، هر چه خوبان همه داشتند او تنها داشت... پیش برادران روحانی که می‌رفت تقاضا میکرد که برایش از قیامت و حساب و کتاب و مکافات عمل حرف بزنند... به یکی از همشهریهایش گفته بود: تو به زودی به ایران بر می‌گردی ولی من از دنیا می‌روم... یک شب که از کربلا آمده بودیم در خواب دیدم که همه دور ضریح امام حسین(ع) می‌گردند و او در کناری ایستاده و نظاره می‌کند. در این فکر بودم که چرا طواف نمی‌کند که ناگهان دیدم که ضریح آقا دارد دور او می‌گردد... همین که از خواب پریدم دیدم که او در قنوت نماز شب است و می‌گرید... ما نگران حال او بودیم با اینکه می‌دانست ولی طوری زندگی می‌کرد که انگار صد سال دیگر زنده خواهد بود. در کارها فعالانه شرکت می‌کرد، درس می‌خواند، ورزش می‌کرد و به نظافت و شستشو می‌پرداخت. ‏

‏ـ... آن روز به جمع بازیکنان فوتبال رفت، نیمه اول که تمام شد برای استراحت کنار دیوار نشست، لحظه‌ای بعد قلبش از کار ایستاد و سرش به زمین خورد... آن روز فهمیدم که چرا شب قبل بیش از شبهای دیگر عبادت کرد و تا صبح خوابش نبرد. پرواز زودرس او نه تنها دل ما بلکه دل سنگین عراقیها را هم سوزاند. ‏‎[45]‎

درسهایی که از عاشورا آموختیم

‏اینهمه را گفتیم تا یادمان نرود که هشت سال دفاع مقدس را وامدار محرم و عاشورا هستیم، این عاشورا بود که به ما آموخت باید برای احقاق حق و نهی از منکر و امر به معروف و در مقابل ظالم جهاد کرد، این عاشورا بود که به ما آموخت چگونه دست بیعت با حسین(ع) بدهیم اگرچه دستی در کار نباشد: ‏

‏ـ... آفتاب داغ حکمران مطلق آسمان و زمین بود. زمین داغ داغ بود... به طرف چادر برگشتم که چشمم به یکی از بیسیم‌چیان گردان افتاد. در عملیات خیبر دست راستش را برای خدا هدیه داده بود، با این حال باز به جبهه آمده بود همیشه به عشق و ایمان او غبطه می‌خوردم. تعدادی‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 203
‏چفیه در دستش بود... رفت دم منبع آب و یک یک چفیه را خیس کرد و با تنها دستش آنها را چلاند تا آبش گرفته شود. راه افتاد به سوی چادرشان. خیلی آرام وارد چادر شد، چفیه‌ها را روی بچه‌ها که در خواب بودند انداخت تا شاید به این وسیله کمی خنک شوند. از خودم خجالت کشیدم. نمی‌دانم چرا یاد این رجز قمر بنی‌هاشم افتادم که: «‏و الله ان قطعتموا یمینی، انی احامی ابداً عن دینی‏» ‏‎[46]‎

‏آموخت که چگونه مرگمان را انتخاب کنیم، اگرچه معلم ما طفلی شش ماهه باشد: ‏

‏ـ بعد از شهادت او (شهید سید جعفر حجازی) بچه‌ها دفترچه خاطراتش را آوردند روز ورودمان به فاو... روز سوم شعبان، میلاد امام حسین(ع) را ثبت کرده بود و نوشته بود: خدایا مرا مثل علی اصغر حسین بپذیر.... وقتی در عملیات به پیش می‌تاخت ترکشی گلویش را درید و او هم رفت... ‏‎[47]‎

‏آموخت که چگونه هجرت کنیم و شهید شویم تا همراه ساز باشیم، آموخت که چگونه در غم پرواز یاران و همرزمان خود را دلداری دهیم و آموخت که چگونه به اسارت برویم و استوار باشیم، این زیارت عاشورا بود که روحهای متعالی را پرورش می‌داد، قلبها را محکم و استوار می‌کرد، هم درد و هم درمان بود. هم از درد می‌گفت و هم درمان دلهای داغ دیده بود: ‏

‏ـ نماز تمام می‌شود و پشتبندش زیارت عاشورا: ـ السلام علیک یا اباعبدالله ـ به قول جیودی، نمک سفرۀ عبادت است این زیارت. ‏‎[48]‎

‏ـ... و به قول بچه‌ها آدم یک وقتهایی احساس می‌کند به گریه احتیاج دارد، دوست دارد دعای توسلی، زیارت عاشورایی، گیر بیاورد و در تاریکی شب هوار بکشد و عقده‌هایش را بریزد بیرون... ‏‎[49]‎

‏این عاشورا بود و این عشق حضرت اباعبدالله بود که غم دوری از وطن را در سالهای متمادی اسارت برای اسیران آسانتر می‌کرد، اگر به خاطرات آزادگان مراجعه شود، آنچه که در اکثر قریب به اتفاق این خاطرات می‌توان یافت، خاطراتی است که این عزیزان در رابطه با محرم و برگزاری مراسم عاشورای حسینی دارند و علیرغم شدت عمل نیروهای بعثی و ضرب و شتم‌های شدید و زندان رفتن و شکنجه شدن باز همچنان به برگزاری این مراسم می‌پرداختند: ‏

‏ـ شبهای محرم دوران اسارت، فراموش نشدنی است دور از چشم نگهبانان مراسم نوحه‌خوانی و حتی تعزیه بر پا می‌کردیم، شب عاشورا قرار گذاشتیم رأس ساعت نه تکبیر بگوییم. سر ساعت، بانگ «الله اکبر» تمام سالنهای اردوگاه را به لرزه انداخت. چند دقیقه بعد، بعثیها هراسان، هجوم‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 204
‏آوردند و باتوم‌خوران مفصلی راه افتاد. ‏‎[50]‎

‏ـ با دیدن تکه پارچۀ سیاه و تفتیش بی‌سابقۀ بچه‌های آسایشگاه به قدری عراقیها حساس شدند که در روز تاسوعا و عاشورا جلو هر اتاقی یک نگهبان گذاشتند... اما مگر می‌شود عشق حسین و شهدای کربلا را از دل شیعه، به ویژه شیعیان ایران خارج کرد؟... بچه‌ها از اتاقها با پای برهنه خارج شدند و در حالی که روی زمین اردوگاه قدم می‌زدند، ذکر می‌گفتند و هر چند نفر برای هم مصیبت اباعبدالله را زمزمه می‌کردند. کم‌کم حرکت خودجوش بچه‌ها شکل منظمی به خود گرفت و به سمت زمین بازی راه افتادند و به دو دسته تقسیم و مشغول عزاداری شدند. تقریباً عزاداری علنی شده بود و بچه‌ها سینه می‌زدند... کنترل جمعیت از دست عراقیها خارج شده بود... آن روز حالت معنوی بی‌سابقه‌ای در محوطۀ اردوگاه محسوس بود. ‏‎[51]‎

‏و باز می‌بینیم در حین اسارت و در اوج سختیها و مرارتهایی که اسرا متحمل می‌شدند، عشق به زیارت حرم اباعبدالله(ع) هنوز در دلهایشان موج می‌زد و آنچه که اندوهگین‌شان می‌سازد بیش از هر چیز غم غربت آن حضرت است: ‏

‏ـ... همین که اولین اتوبوس در چند صد متری حرم آقا اباعبدالله(ع) توقف کرد، در اتوبوس باز شد، اولین نفر با سینه و صورت خود را به زمین کوبید و در حالی که اشک می‌ریخت، خود را کشان کشان به سمت حرم یار رساند، نفر دوم و سوم و چهارم و... نیز به اولین نفر اقتدا کرده، چنین کردند. مردم کربلا که در پیاده‌روها جمع شده بودند، شدیداً تحت تأثیر قرار گرفته، اشک می‌ریختند. سربازان عراقی که وضعیت را این گونه دیدند سعی کردند مانع این حرکت بچه‌ها شوند، اما دیگر کار از کار گذشته بود... وارد صحن و سرای آقا که شدیم، قلبمان به درد آمد. مانده بودیم برای شهادت آقا گریه کنیم یا برای عزای... ضریح را آنقدر گرد و خاک گرفته بود که دست بچه‌ها سیاه می‌شد و... چند نفر از بچه‌ها سریع پیراهن خود را در آوردند و مشغول غبارروبی ضریح آقا شدند... ‏‎[52]‎

* * * * *

‏و این چنین است که حماسۀ هشت سال دفاع مقدس بنابر خاطرات آنان که در آن سهیم و دخیل بودند با حماسۀ عاشورای حسینی پیوند می‌خورد و به بار می‌نشیند. ‏

بخش دوم

‏در طول تاریخ جهان جنگهای بیشماری رخ داده که در اغلب آنها جنگ مابین حق و باطل و ظالم و مظلوم صورت گرفته است و در طی تاریخ جهان اسلام و پس از واقعۀ خونبار کربلا قیامها و ‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 205
‏نهضتها و جنگهای متعددی نیز رخ داده که یا به خونخواهی خاندان اهل بیت و سیدالشهداء(ع) بوده و یا به پیروی از ایشان و به جهت مبارزه با ظلم، اما شاید هیچکدام از این مبارزات ویژگیهای حماسۀ هشت سال دفاع مقدس را از جهت شباهت و الگوگیری از نهضت عاشورا را نداشته باشد و از سویی طول مدت این جنگ و حضور رهبری بی‌مانند یعنی حضرت امام(س) در رأس این جنگ، این حماسه را نسبت به بسیاری از جنگها و مبارزات تاریخ اسلام برتری می‌دهد. در قسمت اول این مقاله، آنچنان که رفت نشان داده شد که در طی این هشت سال، رزمندگان اسلام با الگوگیری از مکتب حسین بن علی(ع) توانستند مبارزه کنند، شهید شوند و یا به اسارت بروند و عاشورا، به خلاف آنچه که برخی ناآگاهان و یا غرض‌ورزان آن را در هاله‌ای از اسطوره و ابهام و خرافات پوشانده‌اند و معتقدند که عاشورا واقعه‌ایست که هرگز تکرار نمی‌شود، درسی است که در هر عصری و در هر مصری می‌شود آن را آموخت و بنابراین ملاک برای حرکت و جهاد باید انجام تکلیف باشد، آنچنان که امام می‌فرمایند: ‏

‏ «سیدالشهداء(سلام الله علیه) وقتی که می‌بیند که یک حاکم ظالمی، جائری، در بین مردم دارد، حکومت می‌کند، تصریح می‌کند. حضرت که اگر کسی ببیند که حاکم جائری در بین مردم حکومت می‌کند، ظلم دارد به مردم می‌کند، باید مقابلش بایستد و جلوگیری کند. هر قدر که می‌تواند، با چند نفر، با چندین نفر که در مقابل آن لشگر هیچ نبود، لکن تکلیف بود آنجا که باید قیام بکند و خونش را بدهد تا این که این ملت را اصلاح کند، تا این که علم یزید را بخواباند و همین طور هم کرد و تمام شد. خونش را داد و خون پسرهایش را داد و اولادش را داد و همه چیزهای خودش را داد برای اسلام. مگر ما، خون ما، رنگین‌تر از خون سیدالشهداء است...» ‏‎[53]‎

‏امام خمینی(س) در سخنرانیهای متعدد، تکلیف را برای امت خود روشن کردند و یادآور این بودند که نهضت ما در امتداد آن نهضت حسینی است: ‏

‏ «تکلیف ماها را حضرت سیدالشهداء معلوم کرده است، در میدان جنگ از قلت عدد نترسید...»‏‎[54]‎‏ و دیدیم که چقدر خوب این امت آن درسها را آموختند و خود که بهترین شاگردان این مکتب بودند، معلمان مکتب عاشورا شدند تا به نسلها و عصرهای بعد بیاموزند و حجت را بر همه تمام کنند که نهضت سیدالشهداء می‌تواند سرلوحۀ تمام امور قرار گیرد و به این جهت همانطور که حضرت اباعبدالله از یاران و همراهان خویش تقدیر می‌کند و می‌فرماید: ‏

‏ «همانا من یارانی باوفاتر از یاران خود سراغ ندارم، و بهتر از ایشان را نمی‌شناسم و خاندانی‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 206
‏نیکوکارتر و مهربانتر ار خاندان خود ندیده‌ام، خداوند از جانب من بهترین پاداش را به شما عنایت فرماید.» ‏‎[55]‎

‏امام(س) نیز از امت خود تقدیر می‌کند: ‏

‏ «من با جرأت مدعی هستم که ملت ایران و تودۀ میلیونی آن در عصر حاضر بهتر از ملت حجاز در عهد رسول الله(ص) و کوفه و عراق در عهد امیرالمؤمنین و حسین بن علی (صلوات الله و سلامه علیهما) می‌باشند... و آن مسلمانان عراق و کوفه که با سیدالشهداء(علیه‌السلام) آن شد که شد و آنان که در شهادت دست آلوده نکردند یا گریختند از معرکه و یا نشستند تا آن جنایت تاریخ واقع شد. اما امروز می‌بینیم که ملت ایران از قوای مسلح نظامی و انتظامی و سپاه و بسیج تا قوای مردمی از عشایر و داوطلبان و از قوای در جبهه‌ها و مردم پشت جبهه‌ها با کمال شوق و اشتیاق چه فداکاریها می‌کنند و چه حماسه‌ها می‌آفرینند...» ‏‎[56]‎

‏و شاید بالاتر که امام وثوق و اطمینانی بی‌مانند به امت خود داشت: ‏

‏ «قدرتها و ابرقدرتها و نوکران آنان مطمئن باشند که اگر خمینی یکه و تنها هم بماند به راه خود که راه مبارزه با کفر و ظلم و شرک و بت‌پرستی است ادامه می‌دهد و به یاری خدا در کنار بسیجیان جهان اسلام، این پابرهنه‌های مغضوب دیکتاتورها، خواب راحت را از دیدگان جهان‌خواران و سرسپردگانی که به ستم و ظلم خویشتن اصرار می‌نمایند سلب خواهد کرد.» ‏‎[57]‎

‏و این بر همۀ امت روشن بود که این جنگ به اتهام مسلمان بودن ما بر ما تحمیل شده و جز با لبیک به امام عصر نمی‌توان انجام تکلیف کرد و از این روست که وصیت نامۀ شهدای این جنگ، رنگ و بوی زیارت عاشورا را می‌دهد: ‏

‏ «خدایا تو محال را ممکن نمودی. تو به من فرصت دادی که در مقابل زور بایستم و برخلاف سیل شنا کنم و در میان طوفان، کلمۀ حق را ادا نمایم. اماما، پیام شما را شنیدم و چون جز خون خویش چیزی نداشتم، نثار اسلام نمودم. باشد که با خون ناقابلم بتوانم گامی مثبت برای اسلام عزیز برادرم، برادران مؤمنم باید انقلاب حسینی را دنبال نماییم تا انقلاب خمینی استمرار داشته و به انقلاب مهدی(عج) برسد. همانطور که یاران حسین شهید شدند تا انقلاب خمینی پا بر جا بماند، ما نیز باید شهید شویم تا این انقلاب به انقلاب حضرت مهدی(عج) متصل شود. برادران مؤمنم... برای نابودی تمامی ابر شیطانها به ندای «‏هل من ناصر ینصرنی‏» امام لبیک بگویید... مادرم برای من گریه مکن و اگر خواستی گریه کنی بر حسین و یارانش اشک بریز تا صبر بر تو ببارد و آرامش جایگزین‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 207
‏نارا‌حتیهای شما شود... و در آخر چند وصیت با همه می‌نمایم:... 3ـ بچه‌هایتان را با شهادت آشنا نمایید و درس شهادت را به آنها بدهید تا مجاهد شوند. 4ـ دست از امام بر ندارید که اهل کوفه می‌شوید و تا ابد پشیمان خواهید شد... (10)‏

‏و از این جهت بود که جبهه‌ها را کربلا می‌دیدند: ‏

‏ـ به شلمچه رسیده‌ام، مقتل یاران حسین(ع)... ‏‎[58]‎‏ و شبهای عملیات را همچون شب عاشورا به صبح می‌رساندند: ‏

‏ـ در سراسر منطقه بانگ الله‌اکبر طنین افکند، بعثیها دست و پای خودشان را گم کرده بودند، چرا که بچه‌های گریه و دعا و نیاز دیشب، حالا داشتند مثل شیر بر دشمن پنجه می‌انداختند... ‏‎[59]‎

‏نشان دادند که شهادت‌طلبی شوقی است که بر زندگی کردن و ماندن برتری دارد: ‏‎[60]‎

‏ـ شب پرواز و شب رفتن به حجله بود، عروس شهادت در انتظارشان بود. حاج علی فرمانده گردان آمد... چند لحظه به بچه‌ها نگاه کرد و بعد: می‌دونم که الان چه حالی دارید. می‌دونم که الان برای بعضی‌ها تداعی کننده شب عاشوراست... شما که غواصان دریای عشقید، خط شکنان این عملیات هستید، امام منتظر کار شماست... ‏

‏نشان دادند که عمری «‏یا لیتنا کنا معک‏» را به لقلقۀ زبان نگفته‌اند: ‏

‏ـ... فرمانده سپاه پاسداران کردستان برادر «ناصر کاظمی» از همان ابتدای سخنانش گفت: ... حضور در این عملیات از همین لحظه جنبۀ داوطلبانه دارد. آن کسانی که احساس می‌کنند نمی‌توانند و یا آمادگی شرکت در عملیات را ندارند می‌توانند از همین مکان برگردند و آن کسانی که عزم جزم نموده‌اند ما را یاری کنند، بدانند که در این عملیات امکان بازگشت بسیار کم است... ما با دشمنی می‌خواهیم درگیر شویم که... مقابله با آنها فداکاری شما عزیزان را می‌طلبد... ‏‎[61]‎

‏و به راستی اگر بودند در کربلا و بودند در ظهر عاشورا آنان نیز تنشان را حصار اباعبدالله(ع) می‌کردند تا از گزند تیرها محفوظ بماند و چون امروز هستند و در عاشورای خمینی حاضر، امروز نیز همان می‌کنند که باید انجام دهند تا بیاموزانند که نهضت عاشورا درسی برای همۀ عصرها و نسلهاست: ‏

‏ـ... عبدالله (عبدالله پستچی، فرمانده گردان حبیب از لشگر 27 حضرت رسول(ص)) در برابر گروهان ایستاد و آرام شروع به صحبت کرد: برادرها، جایی که امشب قراره کار کنیم... گردان ما هم چندان شانسی ندارد، ما فقط بر حسب تکلیف می‌رویم توی دشت که قدم بگذاریم، دوشکاهای‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 208
‏عراقی هستند و ما نمی‌دانیم چند نفر بر می‌گردند. اما این را بگویم که شاید هیچکس نتواند برگردد. هوا تاریک است، هر کس نمی‌خواهد بیاید همین جا بماند، اینجا امن است. عجب شبی بود! عبدالله جلوی ستون به راه افتاد و شصت نفر هم به دنبالش... ناگاه عراقیها نارنجک انداختند و او (عبدالله) قدش خمید، یکی از کنارم فریاد زد: ای وای... خدایا... برادر عبدالله! و در میان صخره‌ها دوید. مبهوت مانده بودم یک نگاهم به او بود و یک نگاهم به سنگر عراقی. شبحی شوم بالای سنگر آمد و اسلحه‌اش را به طرف عبدالله گرفت فریاد در دل دشت پیچید: عبدالله... عبدالله و آنکه از کنارمان دویده بود، خود را روی عبدالله انداخت و گلوله‌ها بر بدنش باریدن گرفت... عبدالله را که هنوز نیمه‌جانی داشت به شیاری در کنار یک تخته سنگ کشاندیم... اما اگر شهید خانزاده که خود را سپر بلای فرماندهش کرده بود، می‌خواست از عبدالله بنویسد، به راستی چه می‌نوشت؟‏‎[62]‎

‏امت اسلامی ایران نشان دادند که هنوز می‌شود از حبیب بن مظاهر درس گرفت، هنوز می‌شود از حضرت قاسم(س) درس گرفت، هنوز درسی را که آنها داده‌اند تازه است و هر جا که ظالمی باشد می‌شود سراغ از آنها گرفت و چه زیبا گفت امام که «ما را سیدالشهداء این طور هماهنگ کرد.» ‏‎[63]‎

‏ـ از خاطرات دکتر چمران در قضایای پاوه: در پاوه پیرمردی 60 ساله با ریش سفید به سراغم آمد و درخواست کرد که او را به صف اول معرکه بفرستم تا به شهادت برسد، از او پرسیدم که چه تعلیماتی دیده است که چنین آرزویی دارد؟ با التماس و تضرع می‌گفت: افتخار شهادت را از من سلب نکنید، مرا برای پاسداری راهها و کوهها نفرستید، من فقط به امید شهادت آمده‌ام و راستی اشک می‌ریخت و با الحاح خواستار شهادت بود، جوان دیگری به سراغم آمد، که تک و تنها فاصله کرمانشاه ـ پاوه را طی کرده بود و به هیچ گروهی و کمیته‌ای وابستگی نداشت، مسلح هم نبود و حتی تعلیم نظامی نیز ندیده بود. می‌گفت که یکه و تنهاست، هر کس وابسته به جایی است، گروهی یا کمیته‌ای دارد، اما او در این دنیا هیچ چیزی ندارد، حتی اسلحه هم ندارد، و تنها چیزی که دارد یک جان است آمده است که جان خود را با اخلاص تقدیم انقلاب بکند. سخنان او آنقدر موثر و خالصانه بود که مرا آب کرد... ‏‎[64]‎

‏در جبهه‌ها برای نبرد از هم پیشی می‌گرفتند و از قلت عددهاشان نمی‌ترسیدند، اگر چه یزید زمانشان بسیار قویتر از اجداد خود بود، اما ایمان و عشق آنان کم از ایمان و عشق آباء و اجداد شهیدشان نداشت. ‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 209
‏ـ ... مسئول دسته بودم... و (این) وادارم می‌کرد که با نیروها صادق و روراست باشم. رو به بچه‌ها گفتم: «برادرها توجه کنید! توجه کنید که دشمن داره نزدیک می‌شه الآن موقع اینه که بفهمیم چقدر ایمان داریم ما جمع نیروهای دسته‌مان هفتاد نفر و اونا در حدود دو گردان. ما راه دیگری نداریم به جز مقاومت کردن. پس دلتون رو به خدا بسپارید و ذکر بگید و انگشتانتان را از روی ماشه برندارید... ‏‎[65]‎

‏همچون عباس علمدار و علی اکبر رجز خوان به طلب حریف می‌رفتند و تنها با عشق خدا و به خاطر خدا و توسل و توکل بر او بود که شمشیر می‌زدند و می‌رزمیدند: ‏

‏ـ دوازده نفر سر چهارراه سنگر گرفته بودیم که چهار دستگاه تانک دشمن با اجرای آتش شدید شروع به حرکت به سوی ما کردند یکی از برادران سپاهی با تنها گلوله آر ـ پی ـ جی که داشت به طرف تانک اولی حرکت کرد و پشت بشکه‌ای... موضع گرفت... و با صدای بلند فریاد زد: «ای خدا، ای کس بی‌کسان تو خود می‌دانی که همین یک گلوله است و عزت دین تو در خطر، خدایا خودت یاری کن»، دود و خاک و آتش اطراف برادر پاسدار را گرفت و متعاقب آن صدای انفجار، اولین تانک دشمن تبدیل به جهنمی شد... ‏‎[66]‎

‏و جای تعجب نیست که همچون علی اکبر(س) لب تشنه در آغوش فرمانده خود به شهادت می‌رسند فرماندهی که خود نیز عاقبت تشنه و مظلوم به شهادت رسید: ‏

‏ـ در جریان عملیات ناگهان چشم سعید (پاسدار شهید سعید درخشان فرمانده گردان اهواز) به برادر مجروحی می‌افتد که خون زیادی از او رفته است، مجروح با نالۀ ضعیفی به فرمانده می‌گوید: برادر آب نداری؟ من مجروح شدم و خیلی هم تشنمه سعید دست به قمقمۀ خود می‌برد تا مجروح را در آخرین لحظات عمر سیراب کند، اما می‌بیند که خودش هم آب ندارد، با حالت غمگینی به او گفت: شرمنده‌ام من هم آب ندارم... برادر حالا که تو هم آب نداری تا در این لحظات آخر سیرابم کنی لااقل زبانت را در دهانم بگذار تا شاید کمی از تشنگی و سوز عطشم برطرف شود. سعید می‌ماند که چه بگوید، اما فوراً تصمیم خودش را می‌گیرد و در حالی که قطرات اشک صورت هر دو آنها را پر کرده است چند بار صورت مجروح را می‌بوسد و به سر و صورتش دست می‌کشد. مجروح با نگاه بی‌رمق خود به او خیره می‌شود، سعید خم می‌شود و با بغض، زبان خود را در دهان مجروح می‌گذارد، کسی چه می‌داند که در آن لحظات، بر آنها چه می‌گذرد؟ چند لحظه بعد، رزمنده مجروح در آغوش سعید و در حالی که زبان او را به کام دارد جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کند... در چند ساعت بعد سعید روی‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 210
‏موتور نشسته است... که ناگهان گلوله مستقیمی به پیشانی‌اش اصابت می‌کند و او را به ابدیتی پیوند می‌دهد که ساعاتی دوست مجروحش به آن پیوسته بود. ‏‎[67]‎

‏فرماندهانی که غربت و مظلومیت سربازانشان را درک کرده‌اند، همچون حضرت سیدالشهداء که تا آخرین دم بر بلندایی رجز می‌خواند تا اهل حرم بدانند که هنوز پشتیبان و یاوری دارند و هنوز فرمانده‌شان زنده است: ‏

‏ـ صدایم را بلند می‌کنم... خب منم می‌خواهم بیام پیشت... با التماس می‌گوید (شهید فرمانده سعید سعیدی): عراقیا دارن میان جلو، از بچه‌‌ها دیگه کسی نمونده، همه ریختن روی زمین خودت که داری می‌بینی، تا عصر خدا می‌دوند چی می‌خواد بشه، بگذار... بگذار حداقل یکی یکی شهید بشیم... بگذار بچه‌ها بی‌کس نمونن... ‏‎[68]‎

‏پدرانی که نشان دادند: سالهایی که در زیر علم حضرت اباعبدالله(ع) سینه زدند و نوحه خواندند و اشک ریختند به واقع در این عزا و ماتم محزون بودند و عشق حسین(ع) در قلب آنها ریشه دوانده و برگ و بر آن پسرانی هستند که امروز تا مرز شهادت می‌تازند و این پدران هستند که حسین‌وار و زینب‌گونه بر سر فرزند شهید خویش خطبه می‌خوانند: ‏

‏ـ پدر شهید الشریف می‌فرماید: مرگ برای همه بخصوص اگر دوست و آشنا باشد سخت، ولی می‌توان تحمل کرد اما مرگ فرزند آن هم ناکام و جوان سخت و ناگوار است و حتی اگر بگوییم از اعظم مصائب است به افراط نرفته‌ایم ولی... این خود بسی افتخار و عظمت برای مکتب ماست که واژۀ شهید و شهادت پس از گذشت هزار و چهار صد سال به همان ترتیب که در صدر اسلام از زبان پیامبر و معصومین نقل شده هم‌اکنون نیز آن طراوت و تازگی خود را داراست و این خونهایی که هم اکنون ریخته می‌شود خود مبین حقانیت اسلام و جنگ تحمیلی است. ‏‎[69]‎

‏ـ... تعدادی از رزمندگان با ورود به میادین مین و خنثی کردن آنها راه را برای عبور دیگران هموار کردند. گروهی شهید و تعدادی مجروح به جای مانده بود امدادگران همچون فرشتگان نجات به کمک مجروحین شتافتند در بین امدادگران پیرمردی بود که بیش از همه تلاش می‌کرد... در همین حال متوجه شد که یکی از مجروحین پسر خودش است... فرزندش را که غرق خون بود در آغوش گرفت تا به پشت جبهه منتقل. که روح پاکش(پسرش) به طارم اعلی پرواز کرد، پدر نیز در حالی که اشک می‌ریخت سر بر آسمان برداشت و گفت: خداوندا این قربانی را از من قبول کن. امیدوارم که در تربیت آن کوتاهی نکرده باشم. ‏‎[70]‎


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 211
‏خاطراتی این چنین که به صورتهای گوناگون و به تعداد زیاد از رزمندگان اسلام نقل شده است نشان می‌دهد که حماسۀ عاشورا، تنها قصه‌ای نبوده که با هر محرم زنده شود و تنها مناسبتش اشک و عزا باشد، بلکه عاشورا، درسی است برای چگونه خوب زیستن، خوب رشد کردن و به فلاح و رستگاری رسیدن. به آن میزان که حادثۀ کربلا تفسیر شود، به همان میزان برداشتها و آموخته‌ها از آن افزایش می‌یابد و این امکان را فراهم می‌آورد که الگوی فردی و اجتماعی کاملتری برای مذهبی و اسلامی زیستن حاصل شود. و جالب اینجاست که رزمندگان اسلام چون آن جریان فکری و روحی و آن سیر و سلوک خاص را (که در بخش اول ذکر شد) دنبال کردند و چون به دانسته‌های خویش عمل کردند و با عاشورا نفس کشیدند، انتخاب کردند و زیستند و مردند، اعمالشان و افکارشان تداعی کننده رزمندگان صحنۀ عاشورا می‌باشد؛ به دیگر معنا، هر گاه انسان از مبداء شناخت آغاز کند و مذهب را بستر رویش قرار دهد، انتخابهایش، عشقهایش، طاعتهایش حسین گونه می‌‌شود و در این مرحله است که کلام، «‏کلّ یومٍ عاشورا و کلّ ارض کربلا‏»، تفسیر زندگی او می‌گردد، چرا که کسی که حسین گونه می‌اندیشد و عمل می‌کند لاجرم در مقابل ظلم و ظالم و منکر سکوت نمی‌کند و بسته به ابعاد آن ظلم و منکر قلباً و زباناً و تماماً قیام می‌کند و به جهاد می‌رود. ‏

‏و باز در خاطرات آزادگان بسیار می‌بینیم که این پرورش‌یافتگان مکتب عاشورا، چگونه از حضرت زینب(س) می‌آموزند و چگونه خود به جهانیان می‌آموزند که چگونه همواره و در همه جا، حتی در اسارت از حق دفاع کنند، دشمنی که از آباء و اجداد خود چیزی کم ندارد و شاید مسلّح‌تر، جاهلانه‌تر و جسورتر از آنها هم عمل می‌کند، شاید این مهر از زمان عاشورا بر دل اینها نهاده شد که اینچنین پس از گذشت صدها سال باز همانند اجداد خود آب را بر روی اسرا می‌بندند و حرمت اسیر را نگه نمی‌دارند: ‏

‏ـ... فکر کردیم نیروهای خودی هستند،... وقتی جلوتر آمدند، دیدیم عراقی‌اند... تصمیم مشکل بود، در همان حل به یاد اسارت خانم زینب(س) افتادم، دیگر اسیر شده بودیم... ‏‎[71]‎

‏ـ گاهی اوقات، دشمن برای تحت فشار قرار دادن اسرا، آب اردوگاه را قطع می‌کرد... ‏‎[72]‎

‏تشنگی امانمان را بریده بود هر چه اصرار می‌کردیم، آب نمی‌دادند، می‌گفتند: ماه صیام، حرام! حرام! نمی‌دانم چه سنتی است بین این قوم و ندادن آب؟ بعداً که به بصره منتقل شدیم، دیدیم که اکثرشان نوشابه می‌خوردند. ‏‎[73]‎

‏حدود پنجاه اتوبوس و پانزده ماشین ایفا آوردند و ما را داخل آنها نشاندند... و به این ترتیب ما ‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 212
‏را داخل شهر بغداد به گردش در آوردند... ما را از ساعت یازده تا پنج بعدازظهر در خیابانها گرداندند. از فرط تشنگی، چهار نفر از برادران اسیر داخل همان ماشین‌ها به شهادت رسیدند. ‏‎[74]‎

‏ـ ما را سوار ماشینهای ایفا کردند و به پشت جبهه انتقال دادند، به پشت جبهه که رسیدیم، بازجویی آغاز شد... بعد از آن ما را ساعتها در شهر بغداد گرداندند و مردم کوفی صفت عراق با انداختن دمپایی، شیشۀ نوشابه، گوجه‌فرنگی و آب دهان از ما پذیرایی و استقبال کردند. ‏‎[75]‎

‏شاید عشق به اباعبدالله(ع) از بدو تولد در دل رزمندگان ریشه دوانده که همچون اهل حرم حضرت سیدالشهداء به اسارت میروند و در هر حال از ذکر خدا غافل نمی‌شوند و بر قضای او رضایت می‌دهند: ‏

‏ـ فکرم مغشوش بود و آشفته: خدایا این چه وضعی است؟ این چه سرنوشتی است؟ اما باز پیش خودم گفتم: خدایا شکرت رضیً برضاک. ‏‎[76]‎

‏ـ هنگام خروج از آسایشگاه، عراقیها هر کس را که میلشان بود به کتک و ناسزا می‌گرفتند. آن روز بچه‌ها با صورتهای سرخ و سیلی خورده سوار اتوبوس‌ها شدند. هر کس... می‌نشست روی صندلی و می‌گفت... ‏الهی رضیً برضاک صبراً علی بلائک‏... ‏‎[77]‎

‏همچون عباس علمدار بر سر رود فرات به حرمت یاران تشنه‌لب، لب تشنه می‌مانند و همانند زینب(س) در بارگاه شامیان و کوفیان خطبه می‌خوانند و در اسارت حماسه می‌آفرینند: ‏

‏ـ مرا با چند نفر از برادران مجروح دیگر به وسیله یک خودرو عراقی به پشت جبهه منتقل کردند... مرا به سنگر فرماندهی برد... بعد از آن گفتم: «یک تقاضا دارم» گفتند: چی هست؟ گفتم: بچه‌ها خیلی تشته هستند کمی آب بدهید و مقداری هم باند تا زخم بچه‌های مجروح را ببندیم... در جواب گفتند: خواسته‌ای را انجام می‌دهیم که برای خودت باشد. هر چه می‌خواهی بگو، با خودم گفتم که اینها حتماً منتظرند تا من بگویم آب و آنگاه با مشروب از من پذیرایی کنند. تشنگی را بر این ننگ ترجیح دادم برادرانم بیرون از سنگر، زیر آفتاب، تشنه افتاده بودند، چگونه می‌توانستم به تنهایی آب بنوشم. به همین خاطر هر چه اصرار کردند، گفتم: هیچ خواسته‌ای برای خودم ندارم فقط باند و آب برای دوستانم می‌خواهم. ناگاه یکی از آن نامردها، با چوبی که در دست داشت به سرم کوبید، ... بعد هم مرا با سر و کله مجروح از سنگر بیرون انداختند. ‏‎[78]‎

‏ـ ... از جمله افراد شاخص اتاق ما، برادری بود اهل تهران به نام «علی هادکی» که به علت توحش و بی‌شرافتی عراقی‌ها دو چشم خود را از دست داده بود... یک روز خبر ضرب و شتم چند تا‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 213
‏از بچه‌ها به گوش علی رسید: شب که نگهبانان برای آمار آمدند او بلند شد و اجازه خواست تا با ناظم(سرباز عراقی) صحبت کند. علی در حالی که تنها ایستاده بود، شروع به سخنرانی کرد و گفت: «امام حسین(ع) می‌فرماید: اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید. شما چطور وجدانتان قبول کرد که در حمام، ده نفری یک اسیر را بزنید و در زیر ضربات کابل و شلنگ بدنش را کبود کنید؟ مگر شما انسان نیستید؟ اینها اسیرند! اگر راست می‌گوئید، بروید توی حمام یک نفر از شما یک نفر هم از ما، آن وقت قدرت‌نمایی کنید. اینکه هنر نیست یک اسیر دست و پا بسته را بیندازید وسط و چند نفری... شجاعت علی را فقط کسانی که اسیر بودند می‌فهمند و بس. ‏‎[79]‎

‏و اینچنین بود که پس از پایان قطعنامه 598 و پایان جنگ، بر خلاف انتظار عموم جهانیان، ایران یکپارچه اشک شد و تنها پیام جان‌سوز امام(س) توانست آبی بر این آتش باشد، پیامی که خود برای تفسیر مقالی جداگانه می‌طلبد. ‏


مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 214
‏پای نوشتها:‏

مجموعه مقالات کنگره بین الملی امام خمینی (س) و فرهنگ عاشورادفتر اولصفحه 215

  • ـ از آسمان سبز ـ سلمان هراتی ـ حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی ـ 1364 ـ در خلوت یک تشییع ـ صص 83 ـ 79
  • ـ از سخنان امام خمینی ـ ر. ک: صحیفه امام، ج 3، ص 314ـ315.
  • ـ رزمنده اعم از بسیجی، لشگری، سپاهی، شهید، جانباز، آزاده و یا ایثارگر است.
  • ـ جنگ بولدوزرها ـ انتشارات سپاه پاسداران ـ تهران ـ 1366 ـ آن روز که کارون در آتش سوخت ـ غلامعلی رجایی ـ ص 48
  • ـ ییلاق سنگرها ـ محمد حسن قدمی ـ دفتر ادبیات و هنر مقاومت ـ گزارش  /   6ـ تهران ـ 1371 ـ ص 86
  • ـ فرمانده من (دفتر دوم) ـ آقا سید ـ سید حسن شکری ـ دفتر ادبیات و هنر مقاومت ـ خاطرات  /    48 ـ تهران ـ 1372
  • ـ جنگ بولدوزرها ـ آن روز که کارون در آتش سوخت ـ غلامعلی رجایی ـ ص 47
  • ـ روایت عشق ـ غلامعلی رجایی ـ دفتر ادبیات و هنر مقاومت ـ خاطرات  /   42 ـ تهران ـ 1372 ـ یادداشتهایی از جبهه های غرب ـ ص 119
  • ـ خاکریز کمان ابرویی ـ دفتر ادبیات و هنر مقاومت ـ خاطرات  /   39 ـ تهران ـ 1372 ـ خاکریز کمان ابرویی ـ محمد غلامپور ـ ص 43
  • ـ معراج، یادوارۀ شهید محسن الشریف ـ ستاد مرکزی پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد سازندگی ـ 1367 ـ قسمتی از وصیت نامۀ شهید الشریف ـ ص 57
  • ـ  خاکریز کمان ابرویی ـ روزهای پرخون ـ علی شاهانی ـ ص 93
  • ـ فرهنگ جبهه ـ آداب و رسوم  /   1ـ سیدمهدی فهیمی ـ حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی ـ تهران ـ 1369 ـ خلوت و تفکر ـ ص 95
  • ـ هشت روز مقاومت ـ انتشارات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ـ تهران ـ 1366ـ هشت روز مقاومت ـ بهروز نیک بین ـ ص 21
  • ـ تیپ 83 ـ دفتر ادبیات و هنر مقاومت ـ خاطرات  /   26 ـ تهران ـ 1372 ـ حرفهای صادق ـ راوی: طلبه مسعود تاج آبادی ـ ص 98 و 99
  • ـ تیپ 83 ـ یک ساقه و یک گل ـ راوی: طلبه احمد کردی ـ ص 70
  • ـ رنگ زخم ـ دفتر ادبیات و هنر مقاومت ـ خاطرات آزادگان  /   39 ـ تهران ـ 1373 ـ پدر و مادرم مرا به خدا سپرده اند ـ آزاده احمد علی فلاح ـ ص 74 ـ 76
  • ـ دیوارهای بغداد جلد 2ـ جواد محمدپور ـ دفتر ادبیات و هنر مقاومت ـ خاطرات آزادگان  /   14 ـ تهران ـ 1372 ـ ص 52 و 51
  • ـ تیپ 83 ـ آن لحظه های پاکی و بی باکی ـ راوی: طلبه علی شفیعی ـ ص 26 و 27
  • ـ کردستان ـ دکتر مصطفی چمران ـ بنیاد شهید چمران ـ تهران ـ 1364 ـ صص 106و 108
  • ـ تیپ 83 ـ تا آن طرف موانع ـ راوی طلبه: مسعود تاج آبادی ـ ص 49 ـ 51
  • ـ ر. ک: صحیفه امام، ج 16، ص 343ـ349.
  • ـ ر. ک: صحیفه امام، ج 16، ص 343ـ349.
  • ـ سفر به جنوب ـ رضا رهگذر ـ دفتر ادبیات و هنر مقاومت ـ گزارش  /   5 ـ تهران ـ 1370 ـ صص 46 ـ 48
  • ـ مردان درد ـ روز عاشورا برمی گردم ـ رحیم مخدومی ـ دفتر ادبیات و هنر مقاومت ـ خاطرات  /   14 ـ تهران ـ 1370 ـ ص 23 و 29
  • ـ رنگ زخم ـ شب سیاه ـ آزاده محمد غلامی ـ ص 12
  • ـ بهشت برای تو ـ دفتر ادبیات و هنر مقاومت ـ خاطرات  /   31 ـ تهران ـ 1370 ـ یادها و دردها ـ محمود جوانبخت ـ ص 98
  • ـ تیپ 83 ـ قنوت اخلاص ـ راوی: طلبه مهدی عزیزان ـ ص 66
  • ـ تیپ 83 ـ نامه درخواست ـ راوی: طلبه مسعود تاج آبادی ـ ص 106 و 107
  • ـ ییلاق سنگرها ـ حسن قدمی ـ ص 40
  • ـ دیوارهای بغداد (جلد2) ـ جواد محمدپور ـ ص 108
  • ـ وحشتگاه اسارت ـ دفتر ادبیات و هنر مقاومت ـ خاطرات آزادگان  /   18 ـ تهران ـ 1372 ـ با خدا بی فاصله ـ لطف الله روشن دل ـ ص 77
  • ـ دیوارهای بغداد ـ جواد محمدپور ـ دفتر ادبیات و هنر مقاومت ـ خاطرات آزادگان  /   14 ـ تهران 1370 ـ ص 35
  • ـ معراج، یادواره شهید محسن الشریف ـ صص 26 و 27
  • ـ برگزیده ها 2 وزارت ارشاد اسلامی ـ اداره کل انتشارات و تبلیغات ـ 1365 ـ آسمان گریه می کند ـ میترا بیات ـ صص 166 و 167
  • ـ دخمه ـ انتشارات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ـ تهران ـ 1366 ـ مین یاب ـ محمد مسعود بهمنی ـ ص 21
  • ـ ییلاق سنگرها ـ حسن قدمی ـ ص 30
  • ـ سفر به جنوب ـ رضا رهگذر ـ ص 27
  • ـ کردستان ـ دکتر چمران ـ ص 64 و 66
  • ـ دیوارهای بغداد ـ جواد محمدپور ـ ص 51 و52
  • ـ معراج ـ یادواره شهید محسن الشریف ـ ص 34
  • ـ دیوارهای بغداد ـ جواد محمدپور ـ ص 23
  • ـ مثل پرنده ـ دفتر ادبیات و هنر مقاومت ـ خاطرات  /   53 ـ تهران ـ 1372 ـ به دنبال آقا ـ جانباز عیسی چاهکار ـ صص 16 ـ 19
  • ـ روایت عشق ـ حسین(ع) به بالین شهدا می آید ـ صص 32 و 33
  • ـ جدال در زیویه ـ دفتر ادبیات و هنر مقاومت ـ خاطرات  /   29 ـ تهران ـ 1370 ـ یک بال و صد پرواز ـ شهید محمد تقی مشکوری ـ ص 15 و 16
  • ـ ییلاق سنگرها ـ محمد حسن قدمی ـ ص 23 ـ 25
  • ـ بهشت برای تو ـ دست خدا ـ عبدالله عوایدی ـ ص 15 و 16
  • ـ تیپ 83 ـ خواستهای سید ـ راوی: طلبه مهدی عزیزان ـ ص 93
  • ـ ییلاق سنگرها ـ محمدحسن قدمی ـ ص 27 و 28
  • ـ مردان درد ـ غریبه آشنا ـ مخدومی ـ ص 16
  • ـ مثل پرنده ـ هنر زندان بعث ـ جانباز آزاده مجید غلبنی ـ ص 13
  • ـ دیوارهای بغداد ـ جواد محمدپور ـ صص 118 و 119
  • ـ دیوارهای بغداد ـ جواد محمدپور ـ ص 145 ـ 147
  • ـ ر. ک: صحیفه امام، ج 4، ص 150ـ152.
  • ـ ر. ک: صحیفه امام، ج 17، ص 52ـ59.
  • ـ ارشاد مفید (ترجمه شده) ـ ج 2 ـ ص 92 و 93
  • ـ صحیفه انقلاب (وصیت نامه سیاسی ـ الهی امام خمینی) ـ ص 12
  • ـ فریاد برائت ـ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ـ ص 13 و 14
  • ـ ییلاق سنگرها ـ حسن قدمی ـ ص 38
  • ـ مثل پرنده ـ نور آبی ـ جانباز ناصر نعیمی راد ـ ص 48
  • ـ بهشت برای تو ـ بهشت برای تو ـ مرتضی کساییان ـ ص 9 و 10
  • ـ جدال در زیویه ـ جدال در زیویه ـ عباس پاسیار ـ ص 35 و 36
  • ـ فرمانده من (دفتر دوم) ـ عبدالله گل علی بابایی ـ ص 21 ـ 25
  • ـ ر. ک: صحیفه امام، ج 11، ص 99ـ100.
  • ـ کردستان ـ شهید دکتر مصطفی چمران ـ ص 82 و 85
  • ـ بهشت برای تو ـ پاتک سایه ها ـ عباس وطنخواه ـ ص 13
  • ـ جنگ بولدوزرها ـ روز اول ـ استوار یکم رضا اسدی ـ ص 14
  • ـ روایت عشق ـ کربلا تکرار شد ـ ص 46 ـ 48
  • ـ فرمانده من (دفتر دوم) ـ فرمانده آن روز ـ احمد دهقان ـ ص 16
  • ـ معراج ـ یادواره شهید محسن الشریف ـ ص 51
  • ـ حدیث جبهه ـ ستاد مرکزی پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد سازندگی، واحد ثبت وقایع جنگ با همکاری نشر فرهنگی رجاء ـ 1367 ـ خاطره برادر رزمنده محمود سیف صص 20 ـ 21
  • ـ ییلاق سنگرها ـ حسن قدمی ـ خاطره از آزاده غلامرضا جوکار ـ ص 83
  • ـ رنگ زخم ـ شبانه روزی یک استکان ـ غلامحسین کهن ـ ص 27
  • ـ وحشتگاه اسارت ـ جدایی بسیجیها و ارتشیها ـ غلامرضا مهربان ـ ص 35
  • ـ رنگ زخم ـ عطش، شهادت، غصه مکرر ـ آزاده اسماعیل عباسی ـ صص 43 و 44
  • ـ رنگ زخم ـ بغداد، یادآور کوفه و شام ـ آزاده ناصر کریمی ـ ص 51
  • ـ دیوارهای بغداد ـ جواد محمدپورـ ص 37
  • ـ دیوارهای بغداد ـ جواد محمدپورـ ص 17
  • ـ رنگ زخم ـ عباس و علقمه ـ علی مرادی ـ ص 38 و 39
  • ـ آخرین دیده بانی ـ دفتر ادبیات و هنر مقاومت ـ خاطرات آزادگان  /   18 ـ تهران ـ 1370 ـ آخرین دیده بانی ـ عباس ابراهیمی ـ ص 31 و 32