شمعدانیهای کنار اروند
□ مصطفی جمشیدی
□ قصه کوتاه
اگر آنجا نبودی و زنده نمیتوانستم اینجا بنشینم، هفتادِ شمسی باشد یا دو هزار...! امّا حالا مینشینم و بوی تو را استشمام میکنم، بوی گلهای زرد اینجا هم پیچیده،... حالا آزارم نمیدهد، آن روزها بُو _ آزارم میداد. توی شامّهام میپیچید و نمیشناختم. یادِ ایّامی میافتادم که توی قطار بودم و کسی از پشتِ شیشهها به آن میزد و انگشتریاش را نشان میداد و چیزی زیر لب میگفت که نمیشناختم، نمیتوانستم بفهمم و مُدام میگفت دوستت دارم... دوستت دارم...! شاید مادرم
بود، شاید هم زری... نمیدانم و روسری گل گلی رنگش در هُرم بخار در هم رفته میشد و به یک رنگِ دیگر، یک آرزو تبدیل میشد و از این حرفها... امّا حالا نبود ولی بویش میآمد میخواستم آن روزها را یکبار دیگر به یاد داشته باشم، روزهائی که در خاطرهها میآمدند و میرفتند ... در هُورها بدنبال چه بودم؟ قایقها تند میرفتند و سمینوفها از کنار گوشمان ردّ میشدند. آیا در کنارِ آنهمه بَلَمها و قایقها و موجهای اوّل و دوّم که به کَرتْهای آبی و آن خاکریزهای روی آب میزند کسی ما را نشانه گرفته
حضورج. 9صفحه 214
بود...؟ بله... گرفته بود و من میدانستم که قایقچی راه را خوب بلد است و موج اوّل و موج دوّم و از این حرفها که میزَنَد آن سنگرها پوشِ هوا شدهاند و کلّی اسیر...! و از این حرفها... امّا حالا نبود و دلم همینطور توی هورها، درفاو و جاهای دیگر بود، کنار نهرها (شریعههای آبیِ کنارِ اروند) بود، و کنار آن سَعَفها، آن نخلهای بیسر... و آن خانههای مخروبه و گِلی... کنار آن عکسهائی که من در دست داشتم، زن، مرد، و بچه و پیر _ کنارِ شریعه ایستاده بودند _ یکی با آن سیگارهای عربی (مال بصره بودند مثل اینکه...! زیرا آن وقتها که جنگ نبود قایقها به آنسوی آبها میرفتند و با آنجائیها دوست بودند) و آن جلیقههای انگلیسی و فِرِنجها... و تشکیلات،... انگار هنوز بوی توتونهای (تَنْباک) در هوا بود، و آن موج موج بازیها در کنارِ (شریعه) و خانهها که کُپ
کُپ خوابیده بودند. قابِ عکس کنارِ کیفِ خانگی، چمدان، آینههای شکسته، جوراب، شمعدانیها، گلدان و غیره... همه در کنار هم خوابیده و تُنُگ... آن شبها که شیمیایی میزد و دل توی دل بند نبود، هواپیماها مرتب میآمدند و _ کلنگی همینطور بُمب، خَرِّهِ... تیرآهن و الوار بروی بچهها میریختند «لا و جاکت» روی تن _ قرمز، زرد، حنایی، گُلی میزد و بچهها با آن لباسهای خاکی _ زیبا میزدند. ماسک به چهره میزدیم و عکس میانداختیم گاهی در مسجد _ کنارِ شریعه جمع میشدیم و نمازِ جماعت میخواندیم، ناهار... اهدائی میآمد _ قهوه میخوردیم، چای... و هواپیماها کیلو به کیلو، تُن به تُن، بمبهای سنگین روی سرمان میریختند، امّا حالا هیچکدام نبود. پیرمردی توی اتاق نشسته بود، اَحیاء میگرفت و مَنهم این اتاق بودم
حضورج. 9صفحه 215
پاسدار او، و دلم بَدجور میزد، غمین... و توی همۀ اینها بودم، دلم میخواست بدانم حالا فکر کجا را دارد؟ و ردّ صدای غمگینش کجا را میزَنَد و دلش توی دل کجا، کدام بندهای گیر کرده است، دلم میخواست دلش پیش من بود، (اوایل فکر میکردم اگر دلش پیش همه باشد بهتر است، امّا حالا فکر میکنم دلش اگر پیش من باشد بهتر است و دلم پیشَش گیر میکند، و ردّ صدای غمگینش از من بالاتر میرود و میرود توی شهرهای دُور در آنسوی کشور و به همه میرسد... بعدها فکر کردم به آنهایی که همرزمشان بودم فکر کنم، امشب، شبِ ستارههاست، شبِ احیاء و سرنوشتِ خیلیها رَقَم میخورد فرشتهها از توی آسمان فوج فوج میآیند روی زمین و هر کدام دمبک دَستَکی همراه _ و میآیند سرنوشتِ آدمها را مینویسند و به ستارهها... آسمان میبَرَند... دلم میخواست بدانم حالا اگر کجا باشم بهتر است... بعد میفهمم کنار همین ستونها، همین جا بودن یعنی، یعنی... نمیگذارم نمیفهمم... و میروم ببینم اینجا بودن یعنی همه جا بودن، بیکسی، بی همه چیزی و بهانهای در پشت سر... مثل آن کسی که غمگین است، دلشکسته، و توی اتاقی نشسته و دارد برای کشورش دعا میکند، دلم میسوزد و میآیم توی اتاقم مینشینم.
اگر پاسبخش نگفته بود حق نداری از
اتاقت تکان بخوری میرفتم کنارش مینشستم و دلم را به دلش گره میزدم، میخواستم در دعاهای او غرق بشوم، بروم بالا در کنارِ ستارههای آسمان، دلم را به دلِ آسمانیها پیوند بزنم و بشوم یک دعا! یک
حضورج. 9صفحه 216
پوپک! و از آنجا بر روی سرِ شهر ببارم... امّا نمیتوانستم و دل توی دلم نبود و بچه که بودیم با خودم ستاره میشدم، میرفتم بسوی آسمان و در دلِ یکی از آن پرنورترین ستاره جا میگرفتم و از آنجا به همۀ جای شهر سرک میکشیدم، امّا حالا نبودم و بچگی میرفت تا در مَحاقی از خاطرات گم بشود و من گناهکار بودم، یک مُذْنِب، یک فراری، از ایمان خودم و حالا اینجا کنارِ مردی بودم در کار و بار خویش... به استغفاری و گریهای... امّا گریه نمیآمد، می آمد، و دلم در دلِ این مرد گره خورده بود، پاسبخش میگفت از اتاقت نمیتوانی بیرون بیایی... و من از کنارترین گوشۀ دیوار (جائی که شیشهها به شیشهها نمیرسند و
دیواری نه زیاد بلند همۀ جای آنرا محصور کرده است) دارم او را میپایم و کسی را نمیبینم و یک مردِ تنها _ تنها یک مردِ بزرگ و ردّ عبایش بر دوش، و دعائی چند... رادیو را باز میکنم و صدای مناجات میآید، خاموش میکنم صدای مناجاتِ او میآید و من در خودم هستم، در منجلاب خودم، غرقه در نگاه، در کنارِ پیری... و دل به استغفاری چند _ برای خودم مشغول!
مینشینم و سجادهام را باز میکنم و قامت میبندم. دل توی دلم نیست و پرندهها اگر راحتمان بگذارند (و از همانجا پیداست) به آسمان چشم میدوزم و آنها را میبینم که چرخی میزنند و فرود میآیند... اوائل مُدام به دور حسینیّه میآمدند و از بالای خانه دور میزدند و گاهی (حتّی چند بار خودم دیده بودم) بر سرِ خانۀ امام حلقه میزدند، و دیوانهوار مشغول چرخ زدن میشدند، (نمیدانم شاید میگفتند، حلقهای، چیزی) ولی بعدها کمتر پیدایشان شد و من علّت اینکار را نفهمیدم، بعد از مدّتها که پاسداری من تمام شد به بیت منتقل شدم و حالا کنار او هستم و دل در گردنِ عشقی بزرگ...
کبوترها میروند و من ماندهام با دلم کنار این سایهها... کنار دیوار و آنسوتر مردی در کارِ ساختنِ دعای خویش...
صدای قرآن خواندن او میآید و من در صوت صوتِ آن گم میشوم میخواستم
حضورج. 9صفحه 217
تصویر او را ببینم، کسی توی خانه نیست و شب _شبِ احیاست.
□□□
پیرزن آمد آنجا ایستاد. مَُربّی بعد از ظهرهای گُردان گفت: وقتی برای شما نگرفتهاند...! گریه کرد و چیزهایی گفت که من نمیدانستم بعد پسری را نشان داد و میگفت از بروجرد به آنجا آمدهایم و جایی برای ماندن نداریم... در همین هیس و بیسها بودیم که ناگهان قامتِ بلندی در کنار در ظاهر شد و خودِ امام بود که میآمد. گفت چکار داری مادر؟ پیرزن آمد گوشۀ عبای آقا را گرفت، زارزار گریه کرد، ماها مانده بودیم چکار کنیم گفت آقا این پسر اوّْلِ من یادگار او...! بُریده بُریده میگفت امام دعا کرد و باران آمد و بچه زیر بغل _ پیرزن را به درون خانه بردیم. امام رفت از توی پستوی خانه (اندرونی) گردنبندی طلا آورد و آنرا درون قابی گذاشت. پسرک را روی زانوی خودش گذاشت و قاب را به دستش داد به زن گفت وقتی بزرگ شد از منافعش استفاده کند! پیرزن برای امام دعا کرد مرد بلند شد، گوشۀ عبایش را گرفت و از اتاق بیرون رفت. یکبار دیگر مردی را آوردند. میگفت عصرها میآیم جماران تا نصفههای شب همین دورو برها پرسه میزنم. تا دعای امام (تیری از آن به گوشۀ بختِ من بدبخت بخورد!) همین طور حرف میزد و ما مشکوک شده بودیم، ببینیم این چه جور
آدمی است، امّا مشکوک نبود و بعدها فهمیدیم آدم درستی است و فقط دلش میخواسته دعای شبِ امام گوشۀ قلبش را به خودش بگیرد...
بعدها بعدها... همان آدم را دیدم عکسش را یک گوشۀ جماران زده بودند و بر روی مین رفته بود، و آرزوی خودش را روی کاغذی نوشته بود و روی حجلهاش بود و این حرفها...
امّا حالا شب احیاء بود و دلم نمیخواست فرصتی را از دست بدهم و کنار امام بودم و در هُور تیراندازی نبود و ما جلوتر نمیرفتیم، از کنار تلِّ شهیدان نمیگذشتیم و وقتی صدای غرّشِ تانکها میآمد، شهید کلانتر آر پی جی در دست آنرا زمین نمیگذاشت، نمیدوید و برجکِ تانک را با نارنجک نمیتِرکاند...! و ما اینجا بودیم همه... و شهیدانمان را در کانال – تنها گذاشته بودیم، امام در حالِ دعا بود، عملیاتی در کار نبود و من پاسدار او بودم، در اتاقی – کنار بیت...!
□□□
عصرها به عصرها برای قدم زدن در حیاط کوچک جمع میشدیم تا خاطرههای او را داشته باشیم. آهسته آهسته قدم میزد و رادیوی کوچکش به همراهش بود. زن گفت تا به حال کجا بودی...؟
حضورج. 9صفحه 218
گفتم: داشتیم با امام قدم میزدیم.
گفت: همین طور میایستی تا شامِ خدا- نمیدانی زن و بچۀ بدبخت کجا رفتهاند، چه دارند برای خوردن...؟
غذای ما عشق بود و او آنرا نمیفهمید، بعدها فهمید و ما این را نمیدانستیم، یکبار پسری توپ کوچکش را برای امام پاس داد نوهاش بود، امام میگفت من که توپ بازی بلد نیستم، یک پیرمردِ هشتاد ساله! علی میگفت: پاس بده، یاالله...!
و امام زیر توپ زد و یک لبخند کوچک زد... علی میگفت هیچ وقت خاطرۀ آنروز را از یاد نمیبَرم... امّا حالا هیچ کدامشان اینجا نیستند رادیو را باز میکنم و صدای قرآنخوانی میآید... بعد مناجات...! و امام دوباره قامت بسته است... میآیم در را باز میکنم، صدای سرفهای میآید پاسبخش است، می آید از اوضاع سئوال میکند و میرود... نمیبیند هیچ کدامشان...! هیچکس انگار در ملکوتِ این خانه نیست... چه کسی باور میکند؟ منم این امامِ تنها... منم حدیثِ عشق... چقدر دلم میخواست کنار او باشم پشت او نمازی بخوانم، امّا حالا نمیشد و صدای گریهاش میآمد، سوزناک گریه میکرد و صدای گریهاش بند از بند آدم میربود، دلم نمیخواست از آنجا تکان بخورم، صدای ضجّه یک مرد میآمد، دلش کبوتری میشد و به آسمانها میرفت، در دلِ نازکترین
لایههای رقیق آسمان گم میشد، در ژرفترین باورِ برکتآمیزِ خدا... و برای اُمّتش دعا میکرد. دلم میخواست پیش او باشم، امّا نمیشد و من اینجا - او- آنجا هر یک در گروی اعمالِ خودمان... و دل به کار و بارِ دعا... در این شب... در این شب قدر... سهمگین...
□□□
پنجره را باز میکنم و هوای سرد تو میزند دلم میخواهد حداقل اکسیر آن دعا را داشته باشم، امّا نمیتوانم دلم میخواهد پشت امام نماز بخوانم امّا نمیتوانم بلند میشوم ورقهای پیدا میکنم دل توی دلم نیست. دلم میخواست در قلاویزان باشم در فاو، در پنجوینِ عراق، امّا اینجا بودم، دلم میخواست در کنار بچهها باشم (کسی از آنها اگر این حال مرا میداشت توی سرم نمیزد که، فلانی چرا آنجا را وِل کردی دلت خواست بیایی اینجا؟؟) نمیدانم امّا آنها جای من نیستند که بدانند چه حالی دارم، آنها که آتشِ دل مرا نمیفهمند، نمیدانند کبوتر در کدام قفس تنها مانده است؟ هی به زری فکر میکنم، به بچه، برای آینده، امّا دلم در جای دیگری است کنار مردی باشی از مردانِ روزگار (به آن روایت فکر میکنم که ارزشِ علمای امت پیغمبر از ارزش انبیای بنی اسرائیل بیشتر است) و حالا من در کنار دیوار آن اتاق او باشم و نتوانم او را ببینم، نتوانم دعای او را گوش کنم؟ میآیم
حضورج. 9صفحه 219
چند بار با خودم همۀ اینها را مرور میکنم، میگویم میگذارم میروم پنجوین، فاو... امّا باز به خود برمیگردم، دلم میخواهد در این بازی سرنوشت تنها نباشم. (خدایا چه امتحانی میکنی مرا...؟) بالاخره دلم تسکین پیدا میکند، چه کسی باورم میکند...؟ در یادداشتی مینویسم:
«برادر مظهرینیا...
خواهشمندم مرا منتقل کن. من دارم دیوانه میشوم، از دستِ خودم، این دنیا...» و با خودم میگویم «من که لیاقتِ پاسداری اینجا را ندارم» بعد با چند جملۀ دیگر
چیزهائی مینویسم... دلم میخواهد پیش امام باشم. دلم میخواهد پیش امام باشم دلم میخواهد پیش امام باشم دلم میخواهد... کسی حرفم را میفهمد، باور میکند؟
استعفا میکنم و در اتاق امام را باز میکنم، حالا دیگر جای خودم نیستم، مرد در ندبه است، در اشک و قامتِ حقیقی او غرقه در لذّت مناجات است. میآیم و پشتِ او در اکسیرِ تنِ راستینِ او گم میشوم، در آن حقیقیترین، راستینترین پرواز... اینطور...
حضورج. 9صفحه 220