ای بخت سحرسوز...

ای بخت سحرسوز...

‏با آنکه زمانی ست نچرخیده زبانم‏

‏بگذار برایت غزلی تازه بخوانم‏

‏کامروز بهشت رخت آیینۀ باغ است‏

‏سرسبزی حُسن تو نموده ست خزانم‏

‏پیچیده به خویشم من از آن طرّۀ شبرنگ ‏

‏وز حملۀ آن شعله فتاده ست به جانم‏

‏رهتوشۀ دل گشته غم و غربت ایّام‏

‏یارب تو از این قید شئامت برهانم‏

‏خورشید سوار سخن و طبع بلندم ‏

‏زندانی شعر و غزل ای جان جهانم‏

‏ای دل تو اگر ز اهل  بداندیش بنالی‏

‏من ز آتش رشک همه یاران به فغانم‏

‏گویند مرا در ره یار از سرِ جان خیز‏

‏من مرد رهم در ره او جان بفشانم‏

‏تا چند کشم بار مذلّت ز زمانه‏

‏ای بخت سحرسوز من از دست که دانم؟‏

‏«ممتاز»! به شبدیز غزل تازه سوارم‏

‏می جوی در این عرصه به تدریج نشانم‏

‏ ‏

عبدالله قادری «ممتاز»

 

حضورج. 31صفحه 219