چشم من به ...

چشم من به...

 

□ اکبر خلیلی

‏ ‏

‏شیشۀ خورشیدی!‏

‏ای امام...!‏

‏چرا تو را نشناختم. چرا تو را درک نکردم. چرا تو را نفهمیدم من خودم را می گویم. تو را می گویم که خون دل خوردی. تو را می گویم که غصه می خوردی. تو را می گویم که فریاد می زدی. تو را می گویم که مهربان بودی. من چه می گویم. با کی صحبت می کنم. چرا این جا نشسته ام. چرا من تنها هستم. نکند که داخل آن اتاقک شیشه ای منم که ساکت و آرام خوابیده ام، و آفتاب روی سرم می تابد. مگر نه آن که خمینی جان من است. مگر نه آن که او روح من است و در کالبد من ندای «الله اکبر» سر می دهد. او منم. من خمینی ام. همه من اند، همه خمینی اند... اینها که به سر می زنند، همه خمینی اند. داخل آن اتاقک شیشه ای کیست غیر از خمینی. همه مردم ایران داخل آن اتاقک شیشه اند. همه خمینی اند.‏

‏اینها گریه می کنند که «مظلوم»اند. اینها گریه می کنند که «خمینی»اند. اینها گریه می کنند که خون دل خورده اند. اینها گریه می کنند که عاشق «لقاءالله»اند. اینها گریه می کنند که «علی»وارند. اینها گریه می کنند. ‏

‏ خدایا، تو می دانی که رفتن اماممان مثل «آمدن» امام بود.‏

‏خدایا، تو می دانی که مردممان همان مردم بودند. کوچه هایمان همان کوچه ها، خیابان ها همان، مأوا همان. میعادگاه همان. پیغام همان. امام نرفت. امام آمد. امام برای من آمد. امام چه باشکوه آمد. امام دوباره آمد.‏

‏امام با همان پیامش و با همان رسالتش. در همان جا، و در همان مکان. در قطعه شهدا، روی خاک رمل بهشت زهرا. زیر همان غبار که در بهمن آمد. در خرداد آمد. با صلابت آمد. با شهامت آمد. با قامتی افراشته آمد. با سینه ای فراخ آمد و قلبی شجاع. با وصیت اش، با پیام اش، با کلام اش، با تابوت مقدس اش!!‏

‏ای امام، ای عزیز. ای آقا. ای بزرگ، ای پدر یتیمان به بهشت زهرا خوش آمدی!‏

‏ای آقا، ای یتیم نواز، ای خون دل خورده، ای عزیز مهربان. این چه شکل آمدن بود. تو آن روز که آمدی بهمن بود. زمستان بود. زمین ایران با خون پاک بود. روی زمین خون بود. آسمان تیره بود. دل مردم در تب و تاب دیدن تو هراسان بود. خندان بود. گریان بود. شتابان بود:‏


حضورج. 31صفحه 181
‏ـ عجب خاکی به سر شد، حزب الله بی پدر شد.‏

‏ـ فریاد یا محمد! خمینی رفت پیش خدا.‏

‏ـ صل علی محمد، بوی پیامبر آمد.‏

‏ـ تو چرا رفتی، من چرا هستم.‏

‏ـ حسین جان الوداع، مهدی بیا، مهدی بیا، برای دفن نایب ات مهدی بیا، مهدی بیا.‏

‏شنبه شب ساعت 5 / 8 اخبار تلویزیون اطلاع داد که حال امام امت خمینی عزیز رضایت بخش نیست، و اختلالاتی در وضع مزاجی ایشان رخ داده است. این خبر سر شام به من رسید. چقدر شام آن شب ناگوار گذشت. شب را تا نیمه های شب بیدار ماندم: «حتماً برای امام اتفاقی افتاده» چرا که مجری تلویزیون فقط به گفتاری کوتاه از مردم خواست تا به حال امام دعا کنیم. اما این دعا چه معنایی داشت. هر وقت لازم بود مردم روی پشت بامها تکبیر می گفتند. صدای الله اکبرشان سرتاسر ایران را می پوشاند. چه خبر شده که دیگر تداوم درخواست مسئولین قطع شده است و کسی به دنبال دعا و نیایش بسوی خدا نیست. خدایا نکند اتفاقی که از وقوعش می ترسیدیم به وقوع پیوسته باشد، نکند مردم گرفتار و ناراضی و دشمن شاد شوند و از خانه ها بیرون نریزند. چرا صدای هیچ کس بلند نمی شود. چرا کسی به خیابانها نمی ریزد. مگر این همان امام نیست که در بیمارستان قلب سرتاسر خیابان را مردم شب تا صبح و صبح تا شب کیپ در کیپ روی آسفالت خیابان می نشستند و برای امام دعا می کردند. خدایا، این مردم را چه شده است، چرا در خوابند. چرا دیگر فریادشان بلند نیست. چرا ساکتند. چرا مسئولین محل معالجه امام را نمی گویند، چرا حقیقت را پنهان می کنند. چرا می خواهند کاری کنند که امام عزیزمان در غربت و در تنهایی بمیرد. نکند فکری و اندیشه ای، و خیال باطلی در کار است، نکند این پیر بزرگ ستم کشیده را که مدتها خون دل خورده است تنها بگذارند.‏

‏آنها چه می کنند، آیا این پزشکان راست می گویند. دو روز است که دیگر از احوال امام صحبتی به میان نیست. و این چه شکواییه ای بود که برای سلامتی امام از رادیو و تلویزیون اعلام شد «چرا باید در سلامتی امام خللی ایجاد شود» نکند کسی به ما مردم زجر کشیده دروغ بگوید. خدایا با این سید بزرگ، با این پیر ستم کشیده چه می کنند!‏

‏چهره مظلومانه و قامت رشید، و مطیع اش را به خاطر آوردم که چگونه آرام و رضا به رضای خدای منان تن به امر خداوند می سپارد و به سوی اتاق عمل پیش می رود. چه آهسته و اما چه باوقار قدم بر می داشت. این صحنه از تصویر ویدئویی و نامشخص حالت عجیبی به من داده است. حس می کنم که این آخرین باری است که امام با پای خودش راه می رود. احساس کردم که خودش این را می داند. می داند که این رفتن دیگر برگشتن ‏


حضورج. 31صفحه 182
‏ندارد. خدایا چرا این احساس به من دست داده است. چرا رفتن امام مثل «رفتن بدون برگشت» است. تمام شب خواب به چشمانم نیامد. نیمه های شب لحظه ای ناخودآگاه خوابم برد. احساس کردم خواب می بینم که کار امام تمام شد. از جایم پریدم، رادیو را روشن کردم، خبری نبود. رادیو برنامه عادی خودش را داشت، «برنامه ای از تفصیل شعرهای حافظ» با یک موسیقی ملایم، و احساس برانگیز.‏

‏حال عجیبی داشتم، حال نماز. حال نیایش، حال دعا، شب را تا صبح گذراندم. از شش صبح با اندک چرتی از جایم پریدم. رادیو را روشن کردم، از رادیو قرآن می خواندند. با قرائتی عجیب. تُن صدای قاری آهنگی دیگر داشت. بوی فراق می داد. بوی یک خبر بد. خبر ارتحال امام. خبر جدایی از امام. خبر شوم. خبر مرگ. ناگهان آیه شریفه «انا لله و انا الیه راجعون» با صوتی عجیب رأس ساعت هفت صبح از رادیو خوانده شد. سر سفره صبحانه اولین لقمه ناشت به گلو فرو نرفت و به کوچه زدم. داخل خیابان هنوز مردم در حالتی بهت زده فرو رفته بودند. و با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند. انگار از قبل خبر داشتند. اغلب لباس مشکی به تن کرده بودند و در خیابان به چپ و راست می رفتند. کسی حال خودش را نمی دانست. داخل چشم ها اشک جاری بود. و گهگاه بغض گلو را می فشرد. من از دیدن پیرزن ها و پیرمردها و گاهی جوانان که در گوشه و کنار خیابان و پیاده رو سرشان را به دیوار نزدیک می کردند و آهسته گریه می کردند ‏


حضورج. 31صفحه 183
‏بغضم ترکید. یک گوشه ایستادم و با صدای بلند گریه کردم راستی این اتفاق افتاده است. به راستی این امام مظلوم، این فرشته نجات. این محبوب. این ستم کشیده تاریخ، این منجی بزرگ از بین ما رفته است.‏

‏وای که چه مصیبتی!‏

‏خدایا باورش چه مشکل است.‏

‏هنوز مردم مرگ خمینی را هضم نکرده اند. هنوز نمی دانند چه اتفاقی افتاده است. صبح یکشنبه است. چهاردهم خردادماه 68 عجب زمانی. عجب روزی. یکروز قبل از 15 خرداد. این چه معنی می دهد. چه مفهومی در بر دارد. چرا در خرداد، چرا چهاردهم خرداد، چرا شب پانزدهم. سال قیام امام در 26 سال پیش. سال تبعید او. 15 خرداد روز عجیبی است. روزی است که قبلاً امام آن را روز عزای ملی اعلام کرده بودند. شعارها همین است. مردم کم کم دارند این را می فهمند. کم کم دارند این مصیبت عظما را هضم می کنند. دسته ای کوچک به سرزنان و گریه کنان در کوچه پس کوچه ها به خیابان می ریزند:‏

‏ـ عزا عزاست امروز‏

‏روز عزاست امروز‏

‏ـ خمینی بت شکن‏

‏پیش خداست امروز‏

‏همان شعارهایی که در پشت جنازه بزرگان انقلاب می خواندند، مثل شهادت استاد مطهری، مثل شهادت دکتر بهشتی. «خمینی بت شکن صاحب عزاست امروز».‏

‏حالا شعارها همان بود:‏

‏ـ عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز.‏

‏ـ خمینی بت شکن، با شهداست امروز.‏

‏ـ عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز‏

‏ـ حضرت صاحب زمان صاحب عزاست امروز‏

‏قرار شد صبح فردا امام را به مصلای بزرگ ببرند. باید مردم صبر کنند، تا صبح. تا وقتی جنازه مطهر امام را می آورند. مسئولین خودشان بهت زده هستند. نمی دانند چه کنند. اعلامیه ها، و اطلاعیه ها همه گوشزد به مردم است که مبادا کسی به جماران برود. می گویند: «امام در سردخانه است» اما مگر می شود. مگر امکان دارد. مردم باور نمی کنند. شاید مسئولین نظر دیگری دارند. شاید تدبیری به کار باشد. محال است. محال است که امام از بین ما رفته باشد. باید با چشم خودمان ببینیم. باید امام عزیز را ببینیم. این ممکن نیست. تو را به خدا به ما اجازه بدهید تا برویم «حسینیه جماران» را ببینیم. باید با چشم خود ببینیم که امام ما مسئولین به ما راست نمی گویند. امام از بین ما نرفته است. کوچه های جماران غلغله است. داخل خیابان و پیاده روها، همه گریه می کنند. به سر می زنند. به سینه می زنند. همه سیاه پوش شده اند:‏

‏«ای خدای بزرگ چرا ما را نبردی». ‏

‏جلوی درها و پنجره ها طوفان است. مردم ‏


حضورج. 31صفحه 184
‏زمین جماران را می بوسند. و بو می کشند. از کنار ریشه چنارها خاک و گِل به سر می کشند. خدایا، چه اتفاقی افتاده است، مگر مرگ خورشید است:‏

‏ـ عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز.‏

‏ـ خمینی بت شکن، پیش خداست امروز.‏

‏ـ ای امت حزب الله، بابا کجاست امروز، ‏

‏پیش خداست امروز.‏

‏در حسینیه را باز می کنند. هراسان، شوریده حال، پریشان، به سرزنان، عاشق و شیفته وارد حسینیه می شوند. افتان و خیزان، در کش و قوس سینه چاک کردن و سر و صورت زدن:‏

‏خدایا، پشت آن میله های آهنی، روی آن صندلی سفیدپوش، امام نیست. امام رفته است. به سر بزنید. شیون کنید. امام رفته است. امام نور شده است. امام نیست. وای خدای من!!! «عجب خاکی به سر شد، حزب الله بی پدر شد».‏

‏«وای خدا یتیم شدیم»‏

‏«چرا آن در دیگر باز نمی شود. لااقل نیمه باز. آن در بالا پشت میله ها را می گویم. آنجا که مشرق است و خورشید طلوع می کند. چرا امام نمی آید. «عده ای از میله ها بالا رفتند. صندلی امام را بوسیدند. نه، بوئیدند. نه، به چشم کشیدند، نه، نمی دانم چه کردند.» آخر امام کجاست. آن سایه دست تکیده ات که بالای سر من بود و به من نیرو می داد، و قلم ناتوان مرا جوهر عشق می بخشید. ای قلم بشکن که دیگر بعد از امام بر صفحۀ کاغذ نمی توانی قلم فرسایی کنی. دنیای بدون امام به چه می ارزد. آیا به خاطر داری شب ها و روزهای خوب ورود امام را، به یاد می آوردی که چگونه گام به گام و لحظه به لحظه ورود امام را نقاشی می کردی. هیچ به خاطر داری که چگونه عشق را رشته رشته بهم می بافتی، و از نام و کلام و پیام امام معنی می گرفتی، و جمله می ساختی. می دانی که من در نوشتن ها دخالتی نداشتم، تو خود می نوشتی، و از عشق می نوشتی، از خدا می نوشتی. از خمینی می نوشتی. از مردم می نوشتی. حالا چرا کُند و بی رمق و بی جان می نویسی... چرا من نمردم. ای کاش این قلم می شکست که چنین روزی را تجربه نمی کرد.‏

‏من نمی دانم، چرا امروز همه پرت می گویند. چرا من پرت می گویم. چرا قلم و فکرم هیچ به راه خود نمی رود. صبح باید مصلا باشم.‏

‏درهای مصلا هنوز باز نشده. مردم پشت درهای بسته نشسته اند. ساعت 5 / 4 صبح است. عده ای خیلی زودتر از من آمده اند. انگار از شب همین جا خوابیده بودند. بعضی ها هنوز خوابند. به خدا خوابند. روی آسفالت دراز کشیده اند بدون هیچ زیرانداز و رواندازی. چهره هایشان رنگ پریده است. سیل اشک به گونه هایشان خشکیده است. همه شب را گریه کرده اند. چه چهره هایی، همه نورانی اند. خوش به حالشان. به چهره ‏


حضورج. 31صفحه 185
‏فرشته ها می مانند. اینها زمین را با اشک شسته اند.‏

‏عده ای از راه رسیدند. با اتوبوس، گِل به آن مالیده اند. از اتوبوس پیاده می شوند. مسافرند. از شهرستان آمده اند. خسته اند، کوفته اند، خاک برسرند، یتیم اند، سپاهی اند، بسیجی اند، مجروح هستند، قطع نخاعی اند، بی دست هستند، بی پا هستند. روی دوش می آیند. روی زمین می خزند. خودشان را روی زمین می کشند. درها بسته است. بسیجی ها به سر می زنند. زنها به سینه می زنند. بچه ها گریه می کنند. گریه امانم نمی دهد:‏

‏فریاد یا محمدا، خمینی رفت پیش خدا‏

‏خدایا، چرا صحنه ها مثل صحنه آمدن توست. مگر تو داری باز می آیی، اینها همان مردم اند که برای آمدنت به خیابانها ریخته بودند. جوان ها همان اند. پیرها همان اند. زن ها همان اند. بچه ها همان اند.‏

‏آن روز قلم من می نوشت که آنها همه از آمدن تو خوشحال اند. اسفند دود می کردند. همان روزها هم شهید داده بودند، ولی می خندیدند، خوشحال بودند، امامشان می آمد، مردم همدیگر را داشتند. کامیون ها و وانت ها نان و خیار و پنیر پخش می کردند. امروز هم همان طور است. کامیون ها و وانت ها نان و خیار پخش می کردند. ولی مردم نمی خندند. خوشحال نیستند. مگر تو نمی آیی، مگر همه منتظر تو نیستند. پس چرا به سر می زنند. پس چرا گریه می کنند. پس چرا شیون راه انداخته اند.‏

‏یک پیرمرد به وسط جمع ما می آید. کنار در بزرگ سبز رنگ بسته، بسیجی پیر است. از شلوار زرد رنگش معلوم است. پیراهن سیاهی پوشیده. و موهای صورتش سفید است. مثل سر کم مو و طاس اش که از آفتاب سوخته است. دستش را به آسمان بلند می کند و فریاد می زند:‏

‏«چرا این جا جمع شده اید، منتظر کی هستید».‏

‏همه گریه می کنند:‏

‏«چرا گریه می کنید، مگر چه اتفاقی افتاده است. مردم... صلوات بفرستید. برای روح خدا، فرمانده کل قوا»‏

‏همه صلوات می فرستند، پیرمرد گریه می کند:‏

‏«مردم، ما اینجا چرا جمع شده ایم. چرا گریه می کنیم. آخه ما همه یتیم شده ایم، بی پدر شده ایم.‏

‏مردم خمینی رفت. عزیزمان رفت. آقایمان رفت. سرورمان رفت. بزرگمان رفت. ولی ما هستیم.»‏

‏باز هم جمعیت اضافه می شود. درها را باز نمی کنند. مردم پشت میله ها گریه می کنند:‏

‏درها را باز کنین... ما به ملاقات آمده ایم. به دیدن امامان‏

‏ـ عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز ...‏

‏عده ای ساکت هستند، حرف نمی زنند. بهت زده اند. اشکشان نمی آید. به یک نقطه ‏


حضورج. 31صفحه 186
‏ خیره شده اند و مبهوت اند. در بزرگ را باز می کنند. مردم به داخل مصلا هجوم می برند. داخل زمین خاکی. زمین وسیع و پستی و بلندی های مصلا. داخل شیب گودبرداری شده که رودخانه خشکیده است. هزار هزار زن و مرد. کوچک و بزرگ. همه سیاه پوش و به سر زنان. صدای شیون بیابان را پر کرده است من آهسته می روم. چرا من آهسته می روم. اشک من خشک شده است. باورم نمی شود: «مگر امام می آید. اگر امام می آید. چرا این مردم شیون می کنند. چرا به سر می زنند.» من آهسته می روم. اما پشت سرم جمعیت زیادی است. من این تپه ها و شیب های تند بزرگ را که پشت سر گذاشته ام رد نکرده ام. اما حالا روی آن تپه های بلند ایستاده ام. مقابل سکوی سیاه پوش که کانتینرها را روی هم سوار کرده اند و روی همه پارچه کشیده اند. به پشت سرم نگاه می کنم. هیچ به خاطر نمی آورم که این پستی و بلندی ها را گذرانده باشم. هیچ باورم نمی شود. من چطور اینهمه راه را، و این فاصله را از جلوی در تا اینجا طی کرده ام. من که آهسته آمدم. من نمی دانم. من نمی فهمم. من درک نمی کنم. من نادان شده ام. من قادر به تکلم نیستم. قادر نیستم مثل بقیه گریه کنم و شیون سر بدهم. ولی عده ای به سرشان می زنند. دو دستی، محکم به صورتشان می زنند. مو می کَنند، سینه چاک می کنند. اینها می دانند که چه اتفاقی افتاده ‏


حضورج. 31صفحه 187
‏است. اما من نمی فهمم. من گنگم، من گیجم، من کودنم، آن وسط یک گودی است، داخل دایره کانتینرها. آن بالا یک قفس شیشه ای ست. عده ای داخل آن به جلو و به عقب می روند. عکاسان از مردم عکس می گیرند. فیلم برداران از آنها فیلم‏‏ ‏‏برداری می کنند. مگر چه اتفاقی افتاده است. ناگهان همه فریاد می زنند. شیوه می کنند. یک مرتبه. مثل هورا، مثل زیادی شادی بخش. اما با گریه. چیزی را نشان می دهند. مثل آن روزها که امام جلوی بالاکن ظاهر می شدند. حالا مردم از ته دل فریاد و شیون سر می دهند. عده ای جسد سفیدپوشی را روی دوش گرفته اند و آن را بالا می برند. این شهید کیست...‏

‏ـ عزا عزاست امروز روز عزاست امروز‏

‏ـ خمینی بت شکن، صاحب عزاست امروز‏

‏مگر کسی دیگر جز  خمینی عزیز از بین ما رفته است. چرا این مردم اشتباه می کنند:‏

‏ـ خمینی بت شکن، پیش خداست امروز‏

‏مردم به سرشان می زنند. بدن مطهر امام را روی دست داخل شیشه جای می دهند، ما پشت به امام رضا ایستاده ایم. پای امام، جلوی چشم من است. داخل آن اتاقک شیشه ای، پاهای مبارک امام داخل کفن، هنوز پاسدارها داخل اتاقک شیشه ای به سرشان می زنند. مردم در هم می لولند. می پیچند. موج موج می شوند. به سر و روی خود می زنند. از میانشان غریقی را روی دست بلند می کنند. از حال رفته است. مست است. مست عشق است. مست روی پای خودش بند نیست. او را سر دست بلند می کنند «خدایا چه اتفاقی افتاده است». عکاسان پشت سر هم عکس می گیرند. من نمی فهمم. امام آمده است. امام نرفته است. امام آمده است. «چرا این مردم این طور شده اند. مگر امام نیامده است. آنجاست. داخل اتاقک شیشه ای، که زیرش پارچه سبز رنگی است. روی آن میز یک گوهر فروزان می درخشد. با آن عمامه مشکی رنگ که روی سینه اش گذاشته اند. اینکه گریه ندارد. اینکه شیون ندارد. چرا مردم این طور از خود بی خود شده اند. من نمی فهمم. این همه گل گلایل قرمز و سفید در مقابل این جسد پاک و مطهر چقدر زشت و بدمنظر است. هیچ زیبایی و طراوتی ندارند. داخل آن اتاقک شیشه ای کیست که خوابیده. آن قد بلند و رشید. چه عظمتی دارد. چه شکوهی دارد. چه هیبتی دارد. مردم دورتادور این دایره درهم می لولند. فریاد شیون زن و مرد را نمی شنوی. فقط دهانشان باز و بسته می شود. به سر و روی خودشان می زنند. گوشهای من دیگر چیزی را نمی شنود. چشم های من چیزی را نمی بیند. همه پهنه صورتشان پر از اشک است. زن ها گِل به سر مالیده اند. مردها غش کرده اند. حالا می توانم بچه ها را ببینم. بچه ها پا به زمین می کوبند، و ‏


حضورج. 31صفحه 188
‏مثل باران اشک می ریزند، من گنگ و مَنگ از وسط جمعیت فرار می کنم. به کجا می روم. همه می آیند. من می گریزم. «خدایا دلم می خواهد یک گوشه ای ساکت و آرام پیدا کنم. یک جایی که کسی نباشد و من در تنهایی گریه کنم.» بغضم می ترکد. صدای شیون مردم را می شنوم گریه امانم نمی دهد. وسط بیابان از میان جمعیت فرار می کنم. کنار یک ماشین زرد رنگ متعلق به اداره برق. وسط  بیابان جلوی لاستیک آن می نشینم. روی خاک. به مردم نگاه می کنم. هنوز جمعیت می آید. به سر و صورت زنان، گریه و شیون کنان:‏

‏ـ عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز.‏

‏آفتاب بالا آمده است، مردم همه مصلا را پر کرده اند. جای نفس کشیدن نیست. دریایی از مردم، همه به سر می زنند، و شیون می کنند. امام آرام و ساکت روی پارچه سبز رنگ آرمیده است. اینبار من طرفی قرار گرفته ام که سر مبارک ایشان را، یا قسمتی از بدن مطهرشان را می بینم. عمامه روی سینه امام است. داخل اتاقک شیشه ای خنک است. از زیر باد می زند. امام در آفتاب گرمشان نمی شود. آنجا خنک است. اینجا هوا گرم است:‏

‏«ای کاش ما رفته بودیم!» زن ها می گویند: چرا تو رفتی. بسیجی ها می گویند. همه می گویند.‏

‏صورت ها آفتابخورده است. لب ها تشنه اند. از کامیون هایی که توسط «نخست‏‏ ‏‏وزیری» آب آورده ند، بطری های آب را روی سر مردم می پاشند. باز هم بیرون آب است. داخل کانتینرها. از شهرداری، از اداره آتش نشانی، نان و پنیر و خیار داخل وانت بارها. بعضی ها صبحانه نخورده اند. من گرسنه ام. اما میل به چیزی ندارم. بدون آن که بفهمم بیرون مصلا هستم. یک تکه نان و پنیر، از گلویم پایین نمی رود. نان و پنیر را داخل جیبم لوله می کنم. سرم را زیر شیلنگ آب آتش نشانی می گیرم. صورتم از آفتاب سوخته است. سرم منگ است. هنوز مردم می آیند. شیون کنان و به سر زنان.‏

‏جمعیت آنقدر زیاد است که شماره و حدس نمی دانی. کوچه ها و خیابان ها میلیون، میلیون. همه شیون کنان و به سر زنان. خدایا چه اتفاقی افتاده است... مگر نه آنکه امام می آید. امام می آید. امام می آید...‏

‏چرا اینها به سر می زنند. زن ها به سینه می کوبند. بچه ها با پاهای برهنه گریه کنان در کوچه ها می دوند. منهم به دنبال آنها، از این کوچه به آن کوچه، از این خیابان به آن خیابان. پاسبان ها گریه می کنند. افسران موتورسوار گریه می کنند. موتورسوارها گریه می کنند. سربازان و مأموران طرح ترافیک که امروز از صبح زود برای کمک آمده اند... مگر چه اتفاقی افتاده است. چرا همه به سر می زنند. پس نظم و انتظامات شهر بعهده کیست! اینها که همه گریه می کنند. حتی ‏


حضورج. 31صفحه 189
‏دوربین دار پخش شبکه سیار تلویزیون که پشت دوربین داخل یک تویوتا سرش را از پنجره بیرون کرده و عدسی دوربین را در بین جمعیت می گرداند، همه پهنه صورتش پر از اشک است:‏

‏«آقا مگر چه اتفاقی افتاده»‏

‏ـ عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز‏

‏ـ خمینی بت شکن، پیش خداست امروز‏

‏این مردم چه می گویند، چرا سراسیمه اند، چرا کوچه ها از جمعیت پر است. چرا همه سیاه پوش اند. چرا همه بعض کرده اند. منهم گریه ام گرفته است:‏

‏زار زار مثل این مردم گریه می کنم. من از گریه مردم گریه می کنم. من هنوز نمی دانم چه اتفاقی افتاده است. من از گریه بچه ها گریه می کنم. من از شیون مردها گریه می کنم، من از «بابا، بابا» گفتن بسیجی ها گریه می کنم.‏

‏من زار می زنم. حال خودم را نمی دانم. سرم به اندازه یک کوه شده است. نفسم از گرمای آفتاب و هجوم جمعیت بند آمده است یارای رفتن ندارم. من کجا می روم. مگر امام را نمی خواستم. مگر آرزو نداشتم از نزدیک او را ملاقات کنم. حالا کجا می روم. حالا که امام آمده است من کجا می روم. داخل مصلاست. داخل آن اتاقک شیشه ای. زیر نور آفتاب. چقدر امروز گرم است. مثل روز عاشوراست. اما امام داخل سردخانه است. زیر آن پارچه سبز رنگ یک پنکه خنک کننده در حال کار کردن است. پشت شیشه ها آن همه گلایل ریخته اند. امام غرق در گل است. روی آن پارچه سبز رنگ خورشید را گذاشته اند. مگر خورشید می میرد. من خورشید را روی دوش پاسداران دیدم. اکنون خسته ام. از پا افتاده ام. دورتر از مصلا در کوچه پس کوچه های اطراف شیشه خورشیدی را می بینم. ظهر نزدیک است. کجا بروم. از کجا شروع کنم. چه کاری از دست من ساخته است. می خواهم از امام عزیزمان طلب عفو و بخشش کنم: «ای امام، ای عزیز، ای مجاهد، ما چه بد بودیم چه گنگ بودیم. چه نادان بودیم... من دیگر خسته شده ام. می روم که دیگر چشمم به بچه های یتیم امام نیفتد. اما یک گروه چهل پنجاه نفره از بسیجی های نوجوان از کوچه مقابل به من نزدیک می شوند. هیچ طاقت ندارم چشم به چشم آنها بدوزم. بدو از کنارشان می گذرم. همه اشان گریه می کنند. من از آنجا فرار می کنم. اما گوشهای من خوب می شنوند: صدایشان هنوز در گوشم است: بابا کجاست امروز...‏

 

حضورج. 31صفحه 190