عکسی در آیینۀ دلم

عکسی در آیینۀ دلم 

‏توی پوستِ خودم نمی گنجیدم. داشتم از خوشحالی بال در ‏‎ ‎‏می آوردم. دستم را توی جیبم بردم تا مطمئن شوم که واقعیت دارد و ‏‎ ‎‏خواب نیستم. تا از کوچه دربیایم و وارد خیابان شوم، حداقل ده ‏‎ ‎‏مرتبه دستم را توی جیبم بُرده و پولها را لمس کرده بودم؛ ولی مگر ‏‎ ‎‏باز هم دلم طاقت می آورد؟ چند قدم که می رفتم، دوباره روز از نو، ‏‎ ‎‏روزی از نو؛ پولها را توی مُشتم می گرفتم و در همان جا خالی ‏‎ ‎‏می کردم و باز هم از اول. مغازه ای که لوازم ورزشی می فروخت، ‏‎ ‎‏خیلی با خانه مان فاصله نداشت؛ سر راهِ مدرسه ام بود. مدّتی بود که ‏‎ ‎‏کفشهای فوتبال پشت ویترینش به من چشمک می زدند! هر روز ‏‎ ‎‏می رفتم و به تماشایشان می ایستادم! دائم توی دلم  خدا خدا ‏‎ ‎‏می کردم بتوانم پولی فراهم کنم و آنها را بخرم. وقتی با بچّه ها ‏‎ ‎‏فوتبال بازی می کردیم و بعضیها با کفشهای فوتبالشان توپ را ‏‎ ‎‏شوت می کردند، یکجوری می شدم. اصلاً انگار این کفشها بودند ‏‎ ‎‏که بازی می کردند نه صاحبانشان! من ـ با آن کتانیهای کهنه ام ـ ‏‎ ‎‏هر قدر هم محکم پا به توپ می کوبیدم، انگار نه انگار. ولی وقتی ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 20
‏یکی از آنها ـ با آن کفشهایش ـ به توپ اشاره ای هم می کرد، توپ ‏‎ ‎‏پرواز می کرد و مثل باد به طرف دروازه می رفت؛، انگار بال در ‏‎ ‎‏می آورد. حالا توی بازیهای دوستانه عیبی نداشت ولی مسابقه ها را ‏‎ ‎‏نمی شد نادیده گرفت! احساس می کردم پوشیدن کفش مخصوص ‏‎ ‎‏فوتبال آدم را قویتر می کند! ‏

‏خلاصه، آرزوی داشتن یک جفت از آن کفشها، خواب و ‏‎ ‎‏خوراکم را گرفته بود. با روزی پنج ریالی که پدرم می داد، نمی شد ‏‎ ‎‏کاری کرد؛ باید چند ماه چیزی خرج نمی کردم تا می توانستم یک ‏‎ ‎‏جفت کفش فوتبال بخرم؛ این هم که ممکن نبود. ‏

‏تا اینکه بالاخره آن روز پول را گرفتم. نمرۀ خوبی که در ‏‎ ‎‏امتحانات ثلث اول آورده بودم. کمکم کرد. پدرم قول داده بود اگر ‏‎ ‎‏نمراتم خوب شود، پولِ کفشها را بدهد و همین طور هم شده بود. ‏‎ ‎‏وقتی فکر می کردم که هفتۀ دیگر با کفشهای نو در مسابقه شرکت ‏‎ ‎‏می کنم، خوشحالی ام زیادتر می شد و سرعتم را بیشتر می کردم تا ‏‎ ‎‏زودتر برسم. اصلاً حواسم به اطراف نبود. ‏

‏نفهمیدم چطور به مغازه رسیدم. چند لحظه پشت ویترین ‏‎ ‎‏ایستادم و داخل آن را تماشا کردم. آنجا همه چیز بود؛ از کفش و ‏‎ ‎‏لباس ورزشی گرفته تا وزنه و دَمْبِل. ولی من فقط به کفشهای ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 21
‏فوتبال توجّه داشتم. دیدم هر قدر هم نگاه بکنم، سیر نمی شود؛ به ‏‎ ‎‏زور دل کَندم وداخل مغازه شدم. صاحب مغازه داشت با کسی چانه ‏‎ ‎‏می زد. سلام کردم و گفتم: «ببخشید، یک جفت کفش فوتبال ‏‎ ‎‏می خواستم.» ‏

‏صاحب مغازه صحبتش را قطع کرد و در حالی که به پاهای من ‏‎ ‎‏نگاه می کرد تا اندازه شان را بفهمد، پرسید: «پولش را داری یا نه؛ ‏‎ ‎‏نکند مثل اینها آمده ای تا اَلَکی وقت مرا بگیری؟» ‏

‏کمی ناراحت شدم. احساس کردم دارد بهم توهین می کند. اگر ‏‎ ‎‏عشق به کفشها نبود، یک دقیقۀ دیگر هم نمی ایستادم و از مغازه ‏‎ ‎‏بیرون می رفتم. دستم را توی جیبم بُردم و وقتی از وجود پولها ‏‎ ‎‏مطمئن شدم، در حالی که به دو تا مشتری دیگرش نگاه می کردم، ‏‎ ‎‏پاسخ داد: «البتّه که دارم. مگر من گدایم؟ خوب، می گویم کفش ‏‎ ‎‏را بیاور؛ اگر اندازۀ پایم بود و آنها را پسندیدم، پولش را هم ‏‎ ‎‏می دهم!» ‏

‏مغازه دار به سوی آن طرف پیشخوان راه افتاد و زیر لب گفت: ‏‎ ‎‏«خوب، اینها هم که از همان اول نگفتند پول ندارند؛ بعد از اینکه ‏‎ ‎‏جنس را آوردم و اندازه کردند، حالا تازه می گویند نداریم». ‏

‏بعد هم قدری بلندتر ـ طوری که همه مان به خوبی بشنویم ـ ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 22
‏ادامه داد: «اگر ندارید، چرا مردم آزاری می کنید؟» ‏

‏همین طور به آن دو نفر نگاه می کردم. مثل اینکه پدر و پسر ‏‎ ‎‏بودند. پسرک دو ـ سه سالی از من کوچکتر بود؛ یعنی حدود یازده ـ ‏‎ ‎‏دوازده سالش بود. یک گرمکن آبی توی دستش گرفته بود و مرتّب ‏‎ ‎‏بالا و پایینش را نگاه می کرد. پدرش این پا و آن پا می شد، انگار از ‏‎ ‎‏حرفهای مغازه دار خیلی ناراحت شده بود. حق هم داشت؛ من که از ‏‎ ‎‏اولش نبودم ولی همان قدر هم که جلوی من به آنها اهانت کرد، ‏‎ ‎‏خیلی زیاد بود. اگر ج ای او بودم، یک دعوای حسابی با صاحب مغازه ‏‎ ‎‏می کردم. محو تماشای آنها بودم که صدای مغازه دار بلند شد: « بیا ‏‎ ‎‏بابا؛ بیا! فکر می کنم اینها اندازه ات باشند». ‏

‏کفشها را به طرفم گرفته بود. گرفتمشان. پشت ویترین ‏‎ ‎‏قشنگتر به نظر می آمدند. زیرشان را نگاه کردم، سیاه سیاه بود؛ ‏‎ ‎‏ذرّه ای هم خاک روی آنها ننشسته بود. پیشِ خودم گفتم: «حیف؛ ‏‎ ‎‏چند روز دیگر خاکی می شوند! اصلاً ای کاش می شد آدم پول داشه ‏‎ ‎‏باشد و چند تا از این کفشها بخرد؛ یکی شان را پایش کند و ‏‎ ‎‏چندتایشان را هم بگذراد روی تاقچه برای تماشا!» ‏

‏کفشها را پایم کرد. اندازۀ اندازه بود. فقط کمی سفت بود. ‏‎ ‎‏کفشها را امتحان می کردم که دوباره صدای صاحب مغازه را شنیدم. ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 23
‏بلند بلند می گفت: «بابا، پول نداری، خوش آمدی! نسیه نداریم. به ‏‎ ‎‏پیر، به پیغمبر، به هر کسی که می پرستی قسم، به جان هر کسی که ‏‎ ‎‏دوستش داری، نسیه نمی دهیم! برو بابا دیگر. برو خدا روزی ات را ‏‎ ‎‏جای دیگر حواله کند». ‏

‏گفتم: «آقا، اینها یک کم سفت است. اندازه هست ولی نرم ‏‎ ‎‏نیست!». ‏

‏پاسخ داد: «چیزی نیست؛ جنسشان این جوری است دیگر. ‏‎ ‎‏همه شان اینطوری اند. مگر تا به حال کفش فوتبال پایت نکرده ای؟ ‏‎ ‎‏یک قدر که کار بکنند، نرم می شوند. جنسشان این جوری است.» ‏

‏چهره ام را در هم کشیدم و گفتم: «چرا بازی نکرده ام؟ من کارم ‏‎ ‎‏فوتبال است؛ اصلاً فوتبالیست هستم! این کفشهایتان قدری بیشتر ‏‎ ‎‏از بقیّۀ کفشهایی که من دیده ام، سفت است. نرمترشان را ندارید؟»‏

‏مغازه دار با عصبانیّت گفت: «همین است دیگر. همه شان ‏‎ ‎‏این جوری اند. اگر نمی خواهی بگذار همان جا و برو. دیگر حالِ ‏‎ ‎‏چانه زدن ندارم. چند وقت بود گیر این یکی افتاده بودیم، حالا تو ‏‎ ‎‏هم آمده ای؟» ‏

‏این دفعه دیگر راست راستی عصبانی شدم. مرد در حالی که ‏‎ ‎‏دست پسرش را می کشید، گفت: «بیا برویم؛ مگر نمی بینی این ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 24
‏نانجیب چه می گوید؟ انگار آمده ایم دزدی! بیا برویم پسر، بیا! ‏‎ ‎‏آبروی مرا پیش مردم نَبَر! آبرویم را پیش این یک وجب بچه هم ‏‎ ‎‏بردی؛ بیا دیگر، بیا برویم!» ‏

‏منظور از «یک وجب بچّه» من بودم! نمی فهمیدم چرا همه با ‏‎ ‎‏من کج افتاده اند. آن از صاحب مغازه؛ این هم از مشتری اش. توی ‏‎ ‎‏ذهنم فاصلۀ آنجا تا مغازۀ بعدی تخمین زدم؛ بیست دقیقه راه بود. ‏

‏پدر دست پسرش را می کشید و او مقاومت می کرد. لباسهای ‏‎ ‎‏مرد را برانداز کردم؛ به او نمی آمد که گدا باشد. قبلاً هم ندیده ‏‎ ‎‏بودمش. دوباره صدای مغازه دار بلند شد: «بالاخره می خواهی آن ‏‎ ‎‏کفشها را یا نه؟» ‏

‏بعد هم رویش را به مرد و پسرش کرد و گفت: «بابا، صد بار که ‏‎ ‎‏نمی گویند! من که وکیل وصیّ تو نیستم؛ پول نداری، برو یک جای ‏‎ ‎‏دیگر گدایی کن! برو بابا؛ برو بگذار باد بیاید!» ‏

‏مرد با قیافۀ ناراحت به او نگاه می کرد و هنوز مردّد بود. نگاهم ‏‎ ‎‏را توی مغازه گرداندم. بالای پیشخوان، عکس شاه داشت از توی ‏‎ ‎‏قاب به ما می خندید. هنوز مردّد بودم. مرد گفت: «رحیم آقا! تو که ‏‎ ‎‏مرا می شناسی. من کی گدایی کرده ام که حالا مرتبۀ دومش باشد؟ ‏‎ ‎‏می آیم پولت را می دهم. آخر نامسلمان اینقدر حرف نامربوط به من ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 25
‏نزن!» ‏

‏مغازه دار جواب داد: «بابا جان، گدایی که شاخ و دُم ندارد!‏‎ ‎‏همین است دیگر! نمی دهم بابا جان؛ خوب شد؟ نمی دهم! اصلاً به ‏‎ ‎‏تو جنس نمی فروشم. طلا هم بیاوری، جنس نمی فروشم. برو ‏‎ ‎‏دیگر!» ‏

‏از برخوردهای مغازه دار هیچ خوشم نیامده بود. تصمیم خودم را ‏‎ ‎‏گرفتم. خواستم چیزی بگویم که صدای یک سیلی از جا پراندم. مرد ‏‎ ‎‏بود که به صورت پسرش سیلی می زد. ‏

‏ـ «بیا برویم دیگر پدر...؛ از کلّۀ سحر تا بوق سگ باید جان ‏‎ ‎‏بِکَنَم و عملگی کنم، برای چه؟ برای همین که دستم پیش مردم ‏‎ ‎‏دارز نشود. حالا مرا آورده ای تا به این نامسلمان التماس کنم. بیا ‏‎ ‎‏برویم!» ‏

‏پسرک دستش را روی صورتش گذاشته بود. اشک توی ‏‎ ‎‏چشمانش حلقه زده بود. صدای بغض آلودش را شنیدم که دنبال ‏‎ ‎‏پدرش راه افتاد و گفت: «آخر سردم است، برای قشنگی که ‏‎ ‎‏نمی خواهم!» ‏

‏صدای گریۀ پسر بچّه بلند شده بود که صاحب مغازه گفت: «تو ‏‎ ‎‏چی پسر؟ تو هم نمی خواهی؟» ‏


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 26
‏نگاهم روی گرمکن بود. همان طور روی پیشخوان مانده بود. ‏‎ ‎‏یک گرمکن سادۀ آبی رنگ بود. کفشها را همان جا گذاشتم و ‏‎ ‎‏گفتم: «نمی خواهم. از اینجا نمی خرم. می روم جای دیگر!» ‏

‏مغازه دار کفشها را با غیظ برداشت و گفت: «می دانستم تو هم ‏‎ ‎‏فقط برای مردم آزاری آمده ای؛ اصلاً از قیافه ات پیدا بود که ‏‎ ‎‏نمی خواهی بخری!» ‏

‏راه افتادم. نزدیک در که رسیدم، برگشتم و گفتم: «برای ‏‎ ‎‏خریدن آمده بودم، ولی حالا نمی خرم. تو هم بگذار جنسهایت باد ‏‎ ‎‏کند تا بفهمی چه جوری باید مشتری را راه بیندازی!» ‏

‏و زیر لب ادامه دادم: «حیف از آن اسمِ آقا رحیم که روی تو ‏‎ ‎‏گذاشته اند!» ‏

‏نگاهم به چهرۀ شاه افتاد، هنوز هم از میان قاب به من ‏‎ ‎‏می خندید. بسرعت از مغازه خارج شدم. هوای بیرون که به صورتم ‏‎ ‎‏خورد، حالم جا آمد. خیلی دَمَغ‏‎[1]‎‏ شده بودم. گرچه تا مغازۀ بعدی ‏‎ ‎‏خیلی راه بود، حال و حوصلۀ تند رفتن را نداشتم. آن پدر و پسر هم ‏‎ ‎‏چند قدم جلوتر از من می رفتند. پسرک همچنان گریه می کرد. مقدار ‏‎ ‎‏زیادی از راه را طی کرده بودم که آنها وارد یک کوچه شدند. وقتی به ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 27
‏سرکوچه رسیدم، بی اختیار نگاهشان کردم. پدر کلید درآورد و در ‏‎ ‎‏خانۀ کوچکی را باز کرد و داخل شدند خانه شان همان سرِ کوچه بود. ‏

‏نفهمیدم بقیۀ مسیر را چطور پشت سر گذاشتم. وقتی به ‏‎ ‎‏فروشگاه لوازم ورزشی رسیدم، چند دقیقه پشت ویترین ایستادم و ‏‎ ‎‏اجناس پشت شیشه را نگاه کردم. کفشهای رنگارنگ ورزشی، ‏‎ ‎‏لباسهای ورزشی، راکت، توپ و خیلی چیزهای دیگر. کفشهای ‏‎ ‎‏قشنگ فوتبال از پشت ویترین به من چشمک می زدند. دستم را توی ‏‎ ‎‏جیبم کردم و وقتی از بودن پولها مطمئن شدم، به داخل مغازه ‏‎ ‎‏رفتم. جز فروشنده، کس دیگری نبود. هین طور هاج و واج ‏‎ ‎‏فقسه ها و ویرینها را نگاه می کردم که صدای فروشنده را شنیدم: ‏‎ ‎‏« آقا پسر! شما چیزی می خواهید؟» ‏

‏دستپاچه شدم؛ گفتم: «بله، کی؟ من؟» ‏

‏با مهربانی جواب داد: «بله دیگر. به غیر از من و شما که کس ‏‎ ‎‏دیگری اینجا نیست.» ‏

‏راست می گفت. در جوابش گفتم: «بله؛ کفش می خواستم؛ ‏‎ ‎‏کفش فوتبال!» ‏

‏صاحب مغازه با مهربانی گفت: «خوب، ما همه جورش را ‏‎ ‎‏داریم. شما از چه نوعی می خواهید؟» ‏


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 28
‏برخوردش خیلی با مغازه دار قبلی ـ رحیم آقا! ـ فرق می کرد. ‏‎ ‎‏خیلی مهربانتر از او بود. از احترام و صمیمیّتی که در گفتارش بود، ‏‎ ‎‏خوشم آمد. مُشتم را از توی جیب خارج کردم و پولها را روی ویترین ‏‎ ‎‏گذاشتم. ‏

‏ـ «من این صد تومان را دارم؛ خودتان ببینید از کدام نوعش را ‏‎ ‎‏می توانم بخرم. اگر کمی نرمتر باشد، بهتر است.» فروشنده به ‏‎ ‎‏طرف دیگرِ مغازه رفت و وقتی برگشت، دو جفت کفش جلویم ‏‎ ‎‏گذاشت و گفت: « فکر می کنم اینها اندازه تان باشند. نمرۀ پایتان ‏‎ ‎‏چند است؟» ‏

‏ـ «به گمانم 36 باشد.» ‏

‏فروشنده لبخندی زد و دوباره گفت: «پس حتماً اندازه تان ‏‎ ‎‏هستند. امتحانشان کنید!» ‏

‏کفشهایم را درآوردم و یک جفت از آنها را پوشیدم. یک کم پایم ‏‎ ‎‏را می زد. دومین جفت کفشها اندازۀ اندازه ام بود؛ همان طور بود که ‏‎ ‎‏می خواستم. در حالی که پولهای مچالۀ شدۀ روی ویترین را نگاه ‏‎ ‎‏می کرد، گفتم: «همینها خوب است. اینها قیمتشان چقدر ‏‎ ‎‏است؟» ‏

‏ـ «95 تومان»‏


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 29
‏خوب بود. با پنج تومان باقی مانده اش هم خیلی کارها می شد ‏‎ ‎‏کرد. با دقّت پولهای مچاله شده را صاف کرد و شمرد. بعد یک ‏‎ ‎‏اسکناس پنج تومانی پَسَم داد و کفشها را برایم پیچید. ‏

‏کفشها را که برداشتم، از فروشنده تشکّر کردم. وقتی ‏‎ ‎‏می خواستم از در خارج شوم، چشمم به تعدادی گرمکن افتاد. شبیه ‏‎ ‎‏همانهایی بودند که در مغازۀ قبلی دیده بودم؛ همانها که آن پسرک ‏‎ ‎‏می خواست. ‏

‏پرسیدم: «ببخشید آقا؛ قیمت این گرمکنها چقدر است؟» ‏

‏فروشنده نگاهی به قدّ و قواره ام کرد و پرسید: «برای خودتان ‏‎ ‎‏می خواهید؟» ‏

‏جواب دادم: « نه، فقط می خواستم قیمتشان را بدانم!» ‏

‏ـ «اندازۀ شما، قیمتش می شود 110 تومان.» ‏

‏دوباره تشکّر کردم و از مغازه خارج شدم. برخلاف چند ساعت ‏‎ ‎‏پیش، در راه برگشتن، خیلی خوشحال نبودم. جلوی کوچه ای که ‏‎ ‎‏منزل آنها بود، رسیدم. چند لحظه پاهایم از رفتن ایستاد. ‏‎ ‎‏نمی توانستم حرکت کنم. کمی با خودم کلنجار رفتم و عاقبت راه ‏‎ ‎‏افتادم. به خانه که رسیدم، یک ضرب رفتم گوشۀ اتاق. کفشها را از ‏‎ ‎‏توی بسته در آوردم و چند مرتبه توی پاهایم امتحانشان کردم. عالی ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 30
‏بودند! ولی من دیگر آن علاقۀ سابق را نسبت به آنها نداشتم! ‏‎ ‎‏صدای گریۀ پسرک توی گوشم زنگ می زد. احساس ناراحتی ‏‎ ‎‏می کردم. نمی دانم چرا یاد حرفهای آن روز افتاده بودم؛ آن روز که ‏‎ ‎‏توی مسجد سخنرانی بود و یک آقای روحانی از خصوصیات «آقا»‏‎[2]‎‏ ‏‎ ‎‏تعریف می کرد. او می گفت که «آقا» همیشه به فکر افراد محروم و ‏‎ ‎‏فقیر هستند. در این باره، خاطره ای هم نقل کرد که توی ذهنم نقش ‏‎ ‎‏بست. او گفت: ‏

‏یک روز در نجف، قبل از اینکه جلسۀ درس شروع شود، آقا وقتِ ‏‎ ‎‏وارد شدن به محل درس، در میان کفشهای طلبه ها متوجّه یک‏‎ ‎‏کفش پاره و کهنه و غیر قابل استفاده می شوند. آقا خیلی ناراحت ‏‎ ‎‏می شوند و پس از درس کسی را مأمور می کنند تا آنجا بایستد و ‏‎ ‎‏صاحب کفش را بشناسد و او را تعقیب کند و نشانی منزلش را پیدا ‏‎ ‎‏کند. فردای آن روز، وقتی منزل آن فرد را پیدا می کنند، به صورت ‏‎ ‎‏مخفیانه ترتیبی می دهند که یک دست لباس کامل و یک کفش نو ‏‎ ‎‏برای او تهیّه و به منزل آنها داده شود! ‏

‏خیلی «آقا» را دوست داشتم. سالها از زمانی که شاه او را به ‏‎ ‎‏نجف تبعیدش کرده بود، می گذشت. من چند ماه بعد از تبعید ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 31
‏«آقا» به دنیا آمده بودم. شنیده بودم وقتی از آقا پرسیده اند که ‏‎ ‎‏سربازهای تو کجا هستند؟ در جواب گفته بود: «در قُنداقها و در ‏‎ ‎‏شکمهای مادرانشان!» ‏

‏این بود که احساس می کردم من هم یکی از سربازان او ‏‎ ‎‏هستم. نمی دانستم چرا و از کجا اینقدر محبّت او در دلم افتاده بود. ‏‎ ‎‏«رساله»اش را در خانه داشتیم. اگرچه سنّم زیاد نبود، خیلی از ‏‎ ‎‏مسأله هایش را خوانده و یاد گرفته بودم؛ مخصوصاً مسائل نماز و ‏‎ ‎‏روزه و امر به معروف و نهی از منکر را. چیزی ما را به هم پیوند ‏‎ ‎‏می داد؛ چیزی که نمی دانستم چیست! دوست داشتم هر چه بیشتر ‏‎ ‎‏دربارۀ «آقا» بدانم. دوست داشتم از رفتار و اعمال او تقلید کنم. ‏‎ ‎‏دوست داشتم مثل آقا باشم! خیلی دوست داشتم «آقا» را ببینم؛ ‏‎ ‎‏ولی ما تهران بودیم و او نجف؛ این همه فاصله! حتّی عکسسش را ‏‎ ‎‏هم ندیده بودم ولی دوستش داشتم. ‏

‏دلم پیش آن پدر و پسر بود. دیگر کفشها در نظرم جلوه ای ‏‎ ‎‏نداشتند. پس از کُلّی سر و کلّه زدن با خودم، عاقبت تصمیمم را ‏‎ ‎‏گرفتم. ده تومان از پولی که برای روزِ مبادا کنار گذاشته بودم، ‏‎ ‎‏برداشتم و کفشها را زیر بغل زدم تا از خانه بیرون روم. مادرم که مرا ‏‎ ‎‏دید، پرسید: «کجا می روی پسر؟ دیگر هوا دارد تاریک می شود. آن ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 32
‏کفشها را کجا می بری؟ مگر تازه نخریده ای؟» ‏

‏گفتم: «اگر دیر آمدم، ناراحت نشوید! می خواهم کفشها را ‏‎ ‎‏پس بدهم!» ‏

‏منتظر بقیّۀ سؤالهایش نشدم. با عجله از در زدم بیرون. دمِ در ‏‎ ‎‏چشمم افتاد به کتانیها کهنه ام. از هم وا رفته بودند! به نظرم آمد ‏‎ ‎‏که دارند به من می خندند. کفشهای وفاداری بودند! من هم خندیدم. ‏

‏***‏

‏برخلاف انتظارم، مغازه دار برای عوض کردن کفشها با ‏‎ ‎‏گرمکن، هیچ غُرغُر نکرد! فقط پرسید: «مطمئنی که می خواهی ‏‎ ‎‏عوضشان کنی؟» ‏

‏جواب دادم: «البته» و به دنبالش گفتم: «ببخشید که اذیّتتان ‏‎ ‎‏کردم!» ‏

‏فروشنده لبخندی زد و گفت: «عیبی ندارد پسر جان! ما ‏‎ ‎‏شغلمان این است دیگر، مهم نیست. ولی ببینم، این گرمکن را ‏‎ ‎‏برای کی می خواهی؟ خوب بود خودش هم می آمد و اندازه می کرد ‏‎ ‎‏تا یک وقت، کوچک و بزرگ نشود.» ‏

‏نگفتم برای چه کسی می خواهم آخر، اَجْرَش از بین می رفت. ‏‎ ‎‏ولی جوابش را دادم: «نخیر، حتماً اندازه اش است.» ‏


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 33
‏گرمکن را لای کاغد پیچید و به دستم داد. پانزده تومان دیگر ‏‎ ‎‏را روی پیشخوان گذاشتم. فروشنده پنج تومان از روی آن برداشت ‏‎ ‎‏و گفت: «قیمتش صد تومان می شود». ‏

‏گفتم: «ولی شما که گفتید قیمتش 110 تومان است؟» ‏

‏جواب داد: «اینها صد تومان است. آنهایی که شما قیمت کرده ‏‎ ‎‏بودی، بزرگتر از این بود و قیمتش هم بیشتر است». ‏

‏تشکّر کردم وده تومان بقیّۀ پول را برداشتم. مغازه دار گفت: ‏‎ ‎‏«حالا اگر اندازه اش نشد، عیبی ندارد؛ بیا عوض کن!» ‏

‏بیشتر از قبل، از او خوشم آمد. پاسخ دادم: «نه، ان شاء الله ‏‎ ‎‏که اندازه اش است. خیلی ممنون!» ‏

‏دوباره خوشحالی وجودم را پُر کرده بود. از مغازه بیرون آمدم و ‏‎ ‎‏به سمت خانۀ آنها راه افتادم . تا به خانه شان برسم، همه اش توی ‏‎ ‎‏فکر خاطره ای بودم که از کمک «آقا» به آن طلبۀ فقیر در ذهنم نقش ‏‎ ‎‏بسته بود. نزدیک خانۀ پدر و پسر که رسیدم، چیزی از خاطرم ‏‎ ‎‏گذشت. توی جیبم یک خودکار داشتم. یک تکه کاغذ سفید هم پیدا ‏‎ ‎‏کردم و روی آن نوشتم: «اهدایی آیت الله خمینی». بعدئ هم نوشته ‏‎ ‎‏را لای بستۀ گرمکن گذاشتم. ‏

‏خودم را آماده کردم و درِ خانه را زدم. صدایی از پشت در بلند ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 34
‏شد که: «بله؛ آمدم.» ‏

‏و به دنبالش با صدای آرامتری گفت: «زهرا جان، بلند شو بابا، ‏‎ ‎‏برو ببین کی در می زند.» ‏

‏حتماً صدای پدرش بود. از اینکه می دیدم خودش پشت در ‏‎ ‎‏نمی آید، خوشحال شدم. ‏

‏چند لحظه بعد، دختر بچّه ای در را باز کرد و گفت: «سلام، ‏‎ ‎‏بفرمایید! کاری داشتید؟» ‏

‏جواب سلامش را دادم و بسته را به طرفش گرفتم: «این را بده ‏‎ ‎‏به پدرت. بگو این را آقای خمینی فرستاده برای برادرت. خوب؟ ‏‎ ‎‏باشد؟» ‏

‏مات و مبهوت مرا نگاه می کرد. بسته را که گرفت، راه افتادم. ‏‎ ‎‏صدای پدرش را پشت سرم شنیدم که می پرسید: «چی کار دارند ‏‎ ‎‏زهرا؟» ‏

‏احساس می کردم بار سنگینی را از دوشم برداشته اند. قدمهایم ‏‎ ‎‏را تند کرده بودم. تقریباً داشتم می دویدم. ‏

‏به خانه که رسیدم، دیگر هوا تاریک شده بود. پدرم عادت ‏‎ ‎‏نداشت که خیلی سؤال و جواب بکند ولی مادرم تا از موضوع سر در ‏‎ ‎‏نمی آورد، وِل کُن نبود. امّا من نمی توانستم خیلی توضیح بدهم. ‏‎ ‎

کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 35
‏این یک راز بود بین من و خدا! ‏

‏مادرم با تعجب گفت: «ای وای، کفشها را چی کار کردی؟» ‏

‏گفتم: «هیچی؛ پسشان دادم!» ‏

‏دوباره پرسید: «آخر باری چه؟» ‏

‏خیلی آرام گفتم: «پولش را لازم داشتم!» ‏

‏مادرم دوباره سؤال کرد: «می خواستی چی کار؟ حالا پولَت را ‏‎ ‎‏کجا گذاشته ای؟ یک وقت گُمشان نکنی!» ‏

‏لبخندی زدم و گفتم: «نه دیگر گُم نمی شوند. خیالم راحت ‏‎ ‎‏است. یک کاری شان کردم که هیچ وقت گُم نشوند!» ‏

‏مادرم با تعجب بیشتر گفت: «اینهمه مدّت از آن کفشها ‏‎ ‎‏صحبت می کردی! اینهمه آرزوی آن کفشها را داشتی! حالا ‏‎ ‎‏می گویی پولم را کاری کردم که گُم نشود؟ من که از کارهای شما ‏‎ ‎‏سر در نمی آورم. اصلاً دورۀ آخرالزّمان شده است!» ‏

‏هر وقت که می گفت: «اصلاً دورۀ آخرالزّمان شده است»، ‏‎ ‎‏می دانستم که دیگر چیزی نمی پرسد! مادرم از اخلاق من خبر ‏‎ ‎‏داشت. می دانست که اگر نخواهم بگویم  پول را چه کرده ام، ‏‎ ‎‏نمی گویم! این بود که دیگر چیزی نپرسید! ‏

‏***‏


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 36
‏با بچّه ها، سر کوچه ایستاده بودیم و راجع به مسابقۀ فوتبال ‏‎ ‎‏فردا صحبت می کردیم. کتانیهای کهنه ام را پایم کرده بودم. نگاهی ‏‎ ‎‏به آنها کردم و گفتم: «حتماً می بریمشان. حالا می بینید!» ‏

‏یکی از بچّه ها پرسید: «راستی کفشهایی که قرار بود بخری، ‏‎ ‎‏چه شد؟» ‏

‏گفتم: «نشد. اصلاً کفش خیلی هم مهم نیست. مگر همین ‏‎ ‎‏کتانیهایم چه عیبی دارند که باید یک عالَم پول بدهم و از آن کفشها ‏‎ ‎‏بخرم؟ همینها بهترین کفشهای دنیا هستند! الان دو سال است که ‏‎ ‎‏باهاشن این طرف و آن طرف می دوم،آخ هم نگفته اند!» ‏

‏همین طور که داشتیم صحبت می کردیم، نگاهم به آن طرف ‏‎ ‎‏خیابان افتاد. «آقا» یی داشت به طرف ما می آمد. عمّامه اش سیاه و ‏‎ ‎‏قدّش بلند بود. نفهمیدم چرا دهانم باز مانده بود و همین طور ‏‎ ‎‏هاج و واج او را نگاه می کردم. نمی توانستم چشم از او بردارم. بقیّۀ ‏‎ ‎‏بچّْه ها هم متوجّه او شده بودند. نزدیکتر که آمد، چهره اش را بهتر ‏‎ ‎‏دیدم؛ آثاری از یک لبخند زیبا روی  صورتش باقی بود. عجب چهرۀ ‏‎ ‎‏جذّابی داشت! ‏

‏به ما که رسید، ایستاد. نگاهش به طرف من بود. برای یک ‏‎ ‎‏لحظه نگاههایمان در هم گره خورد. نگاهم را دزدیم! عجب ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 37
‏چشمان گیرایی داشت! قلبم تاپ تاپ می زد. همه مان به او سلام ‏‎ ‎‏کردیم. جوابمان را داد. جلوتر آمد. خم شد و با یک دستش پشت ‏‎ ‎‏سرم را گرفت و پیشانی ام را بوسید. عرق کرده بودم، بدنم گرم شده ‏‎ ‎‏بود؛ چه گرمای لذّت بخشی! ‏

‏بعد هم رفت. از آن جمع، فقط پیشانی مرا بوسیده بود. احساس ‏‎ ‎‏غرور می کردم. بچّه ها همان طور حیرتزده ایستاده بودند... . ‏

‏***‏

‏سرما از خواب بیدارم کرد. بلند شدم و نشستم. بدنم عرق کرده ‏‎ ‎‏بود و پتو از رویم به کناری افتاده بود. دستم را روی پیشانی ام ‏‎ ‎‏گذاشتم. داغِ داغ بود؛ گویی هر چه در خواب دیدم، راست بوده و ‏‎ ‎‏واقعاً آن آقا پیشانی مرا بوسیده است. ‏

‏ساعت را نگاه کردم. هنوز چند دقیقه تا اذان صبح وقت باقی ‏‎ ‎‏بود. با خودم گفتم: «این خواب، حتماً پاداش آن عمل خیرم ‏‎ ‎‏است.» ‏

‏***‏

‏روزنامه فروش موتور سوار محلّه مان داخل کوچه شده، ‏‎ ‎‏صدایش بلند بود که : «کیهان داریم؛ اطّلاعات، کیهان!» ‏

‏مادرم ـ مثل هر روز ـ مأمورم کرده بود که روزنامه بخرم. اگر ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 38
‏عجله می کردم، مجبور نبودم تا دکّۀ روزنامه فروشی ـ که دو تا ‏‎ ‎‏خیابان آن طرفتر بود ـ بروم. دویدم بیرون. روزنامه فروش به خانۀ ‏‎ ‎‏ما که رسید، پول دادم و روزنامه را گرفتم. روی آن را که نگاه کردم، ‏‎ ‎‏بدنم گرم شد، عرق سردی بدنم را پوشاند! ‏

‏نوشته بود: «مذاکرات برای بازگشت آیت الله خمینی»؛ و در ‏‎ ‎‏کنارش عکس «آقا» را انداخته بود. همان آقایی که آن شب در ‏‎ ‎‏خواب دیدم و پیشانی ام را بوسید!‏

‎ ‎

کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 39

  • دَمَغ: گرفته، ناراحت.
  • آقا: امام خمینی (رحمت خدا بر او باد).