کفشهای خوش شانس

کفشهای خوش شانس!

‏کفش زیاد بود ولی آنکه من دنبالش می گشتم، نبود! بابا گفت: ‏‎ ‎‏«خوب چی شد؟ نپسندیدی؟» ‏

‏سرم را تکان دادم و آرام گفتم: «نه، آن کفشی که می خواهم، ‏‎ ‎‏نیست!» ‏

‏بابا آدم کم حوصله ای نبود ولی انگار کم کم داشت عصبانی ‏‎ ‎‏می شد. این چندمین مغازۀ کفش فروشی بود که می رفتیم و من هیچ‏‎ ‎‏کفشی را نمی پسندیدم. بابا حق داشت عصبانی شود؛ خسته شده ‏‎ ‎‏بود! ولی من هم حق داشتم. حالا که بعد از دو سال می خواستم ‏‎ ‎‏کفش نو بخرم، باید آن را خوبِ خوب می پسندیدم! هم بابا حق ‏‎ ‎‏داشت و هم من!‏

‏بابا لبخندی زد و گفت: «مردم دنیا را معامله می کنند، اینقدر ‏‎ ‎‏سخت نمی گیرند! وِل کن دیگر! هِی بالایش را نگاه می کند: هِی ‏‎ ‎‏پایینش را نگاه می کند! چرا اینهمه قضیه را سخت گرفته ای؟» ‏

‏بدون اینکه فکر بکنم، با عصبانیّت گفتم: «خوب، حال که بعد ‏‎ ‎‏از دو سال می خواهم کفش بخرم، باید دقّت بکنم ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 40
‏دیگر!» ‏

‏نمی دانم از روی ناراحتی بود یا شیطنت که ادامه دادم: «هر روز ‏‎ ‎‏که کفش نمی خریم؛ باید کفشی انتخاب کنیم که لااقل بتواند دو ‏‎ ‎‏سال توی پایم دوام بیاورد!» ‏

‏پدر سرخ شده بود! دست توی جیبش کرد و سیگاری درآورد و ‏‎ ‎‏گوشۀ لبش گذاشت. لحظه ای ایستاد؛ کبریت درآورد و سیگار را ‏‎ ‎‏روشن کرد. لازم نبود چیزی بگوید؛ فهمیدم که خیلی ناراحت شده ‏‎ ‎‏است. زیاد سیگار نمی کشید؛ شاید به این دلیل که پولش را نداشت! ‏‎ ‎‏امّا وقتی که خیلی ناراحت می شد، دیگر نمی توانست جلوی خودش ‏‎ ‎‏را بگیرد. از گفتن آن حرفها ناراحت شدم. نمی خواستم ناراحتش ‏‎ ‎‏بکنم. می دانستم کاسبی اش خوب نیست و نمی تواند پول در بیاورد. ‏‎ ‎‏وضع خودش بدتر از من بود! سه سال بود که آن کفشهای پاره را ‏‎ ‎‏می پوشید. خیلی بد شد. آن جمله بی اختیار به زبانم آمد! ‏

‏بابا دیگر چیزی نگفت. من هم چیزی نگفتم. وارد مغازۀ ‏‎ ‎‏دیگری شدیم. بابا خیلی ناراحت بود. انگار پیشِ من احساس ‏‎ ‎‏شرمندگی می کرد. از دست خودم ناراحت شدم. نباید فقیری ‏‎ ‎‏خانواده مان را به رُخَش می کشیدم. دیگر ذوق زده نبودم. ‏‎ ‎‏می خواستم هر جور شده جبران کنم. فکری به ذهنم رسید. گفتم: ‏‎ ‎

کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 41
‏«بابا جان. من هیچ کدام از اینها را نمی پسندم! کفشهای شما هم ‏‎ ‎‏خوب نیست. وضعش بدتر از کفشهای من است. بهتر نیست به ‏‎ ‎‏جای اینکه برای من کفشی بخریم، برای شما کفش تهیّه کنیم؟»‏

‏دستش را مهربانانه به سرم کشید و گفت: «ه پسرم خدا بزرگ ‏‎ ‎‏است! فعلاً نوبت شماست. به همین زودیها پول جمع می کنم و ‏‎ ‎‏برای خودم هم می خرم! تو نگران من نباش! سرِ فرصت برای ‏‎ ‎‏خودت یک کفش انتخاب کن.» ‏

‏دیگر دل و دماغِ گشتن توی مغازه ها را نداشتم. کفشی را ‏‎ ‎‏انتخاب کردم و همان را خریدیم و به سمت خانه برگشتیم. ‏

‏***‏

‏خوشحال بودم. به آسمان نگاه کردم. صافِ صاف بود. حتّی ‏‎ ‎‏یک لکّه ابر هم در آن دیده نمی شد. خورشید در سمت مغرب پایین ‏‎ ‎‏رفته بود و تنها کمی از سرخی آن دیده می شد. با خودم فکر کردم: ‏‎ ‎‏«وقتی آسمان صاف است، غروب آفتاب و سرخی سمت مغرب پس ‏‎ ‎‏از غروب هم تماشایی است!» ‏

‏داداش احمد گفت: «پس حواست کجاست؟ توی آسمان ‏‎ ‎‏دنبال چی می گردی؟ جلوی پایت را نگاه کن!» و دستم را گرفت و ‏‎ ‎‏نگهم داشت. کاری که اگر یک دقیقه دیرتر انجام داده بود توی ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 42
‏گودالی می افتادم که وسط پیاده رو ایجاد شده بود. ‏

‏راه زیادی رفته بودیم. داشتم خسته می شدم. گفتم: «داداش! ‏‎ ‎‏اگر به یک مسجد نزدیکتر می رفتیم، بهتر نبود!» ‏

‏داداش احمد گفت: «زود باش؛ تندتر بیا. الآن آقا می آید و نماز ‏‎ ‎‏شروع می شود! دیگر داریم می رسیم». ‏

‏دوباره گفتم: «آخر قبلاً که مسجد نزدیکتری می رفتیم!» ‏

‏داداش احمد پاسخ داد: «ولی این مسجد، یک مسجد دیگری ‏‎ ‎‏است. یعنی مسجد نیست ولی از مسجد هم باصفاتر است! نماز ‏‎ ‎‏خواندن در آن صفای بیشتری دارد!» ‏

‏پرسیدم: «یعنی چه جوری است؟ خیلی بزرگ است؟» ‏

‏داداش احمد خندید و گفت: «نه داداش! منظورم بزرگ و ‏‎ ‎‏کوچکی آن نیست. امام جماعت آن حاج آقا روح الله خمینی است ‏‎ ‎‏اینجایی که می رویم هم منزل اوست. بعد از نماز هم صحبتهای ‏‎ ‎‏اخلاقی می کند. حالا تندتر بیا!» ‏

‏داداش احمد چند وقتی بود که برای خواندن درس طلبگی به ‏‎ ‎‏حوزۀ علمیه می رفت. می خواست روحانی شود. بیشتر شبها را در ‏‎ ‎‏مدرسۀ علمیّه شان می ماند. بعضی شبها هم که به خانه می آمد، مرا ‏‎ ‎‏بر می داشت و برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفتیم. ‏


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 43
‏کفشهای نواَم را پوشیده بودم. کمی پایم را می زد. نمی توانستم ‏‎ ‎‏تند راه بروم ولی به برادرم چیزی نگفتم. دیگر تا رسیدن به خانۀ آقا ‏‎ ‎‏حرفی نزدم. ‏

‏خانۀ آقا شلوغ بود. کفشهای زیادی جلوی در ریخته شده بود و ‏‎ ‎‏عملاً راهی برای عبور وجود نداشت. باید روی کفشها پا ‏‎ ‎‏می گذاشتیم و رد می شدیم. داداش احمد کفشهایش را درآورد و در ‏‎ ‎‏گوشه ای گذاشت. من هم کفشهایم را درآوردم و با دودلی در دست ‏‎ ‎‏گرفتم. داداش احمد گفت: «کفشهایت را یک گوشه بگذار و بیا ‏‎ ‎‏برویم که الآن اتاقها پُر می شود. گفتم: «نمی شود کفشهایم را هم ‏‎ ‎‏به داخل بیاورم؟» ‏

‏داداش احمد خندید و گفت: «نترس داداش؛ اینجا دزد ندارد؛ ‏‎ ‎‏کفشهایت را نمی دزدند! آنها را در گوشه ای بگذار و بیا!» و بدون ‏‎ ‎‏معطّلی به داخل رفت. ‏

‏می ترسیدم کفشهایم زیر پاها له شوند! باید دست کم دو سال ‏‎ ‎‏دیگر همراه هم می بودیم! اگر می دانستم اینقدر شلوغ است، ‏‎ ‎‏کفشهای کهنه ام را می پوشیدم. خواستم کفشهایم را با خودم به ‏‎ ‎‏داخل ببرم ولی ترسیدم بگویند: «عجب پسر ندید بدیدی است! ‏‎ ‎‏کفشهایش را هم توی اتاق آورده است.» ‏


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 44
‏کفشهایم را گوشه ای گذاشتم و داخل شدم. ولی دلم پیشِ ‏‎ ‎‏کفشها بود! کناتر داداش احمد نشستم و هر چند لحظه یک بار ‏‎ ‎‏بر می گشتم و به جلوی در نگاه می کردم. ‏

‏چند دقیقه نگذشته بود که صدای جمعیّتی توجّهم را جلب کرد. ‏‎ ‎‏گروهی مشغول فرستادن صلوات بودند. آنهایی که جلوی در ‏‎ ‎‏ایستاده و منتظر آمدن آقا بودند، همراه با او داخل اتاق می شدند. ‏‎ ‎‏برای یک لحظه دلم فرو ریخت. الآن بود که کفشهایم زیر پاهای ‏‎ ‎‏آنهمه جمعیت از بین برود! با شتاب بلند شدم و هراسان خودم را به ‏‎ ‎‏کنار در رساندم. ‏

‏آقا آن سوی کفشها ایستاده بود و قدم به جلو نمی گذاشت. بقیّه ‏‎ ‎‏هم ایستاده بودند. می خواستم بیرون بدوم و کفشهایم را در دست ‏‎ ‎‏بگیرم ولی نگاهم که به چهرۀ آقا افتاد سر جای خودم ایستادم. چهرۀ ‏‎ ‎‏نورانی آقا مجذوبم کرده بود. قدرت هر عملی از من گرفته شده بود. ‏‎ ‎‏همان طور آقا را نگاه می کردم. جمعیت پشت سر هم صلوات ‏‎ ‎‏می فرستادند. آقا از جای خودش تکان نمی خورد. عاقبت به کفشها ‏‎ ‎‏اشاره کرد و گفت: «چرا کفشهای مردم اینطور روی هم ریخته شده ‏‎ ‎‏است؟ چرا اینجا جایی برای کفشها درست نکرده اید؟ من پا روی ‏‎ ‎‏کفش کسی نمی گذارم! اول کفشها را مرتب و راه باز کنید، تا ما ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 45
‏داخل شویم!» ‏

‏کفشهایم نجات یافته بودند! چند نفر مشغول مرتّب کردن ‏‎ ‎‏کفشها و باز کردن راه عبور شدند. وقتی راه باز شد، آقا به داخل آمد و ‏‎ ‎‏من هم به دنبالش راه افتادم ‏

‏وقتی به نماز ایستادیم، احساس کردم در آسمان پرواز می کنم. ‏‎ ‎‏هیچ وقت آنطور از نماز خودم لذّت نبرده بودم. ‏

‎ ‎

کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 46