صبح بیداری

صبحِ بیداری 

‏صدای اذان پدر آنقدر بلند است که از خواب بیدارم می کند. از ‏‎ ‎‏این رو به آن رو می غلتم. می خواهم چشمانم را باز کنم، ولی هر چه ‏‎ ‎‏تقلّا می کنم، نمی توانم. انگار پلکهایم را با چسب محکمی به هم ‏‎ ‎‏چسبانده اند؛ مگر از هم باز می شوند! باید هر طور شده بلند شوم. ‏‎ ‎‏باید چشمانم را باز کنم. وقت نماز صبح است. باید بلند شوم و نمازم ‏‎ ‎‏را بخوانم. ولی حالا تازه اول وقت است. تازه اذان صبح را گفته اند. ‏‎ ‎‏حالا تا طلوع آفتاب، یک ساعت و نیمِ دیگر وقت باقی است. ‏‎ ‎‏چشمانم باز نشده اند. هر چه تقلّا می کنم بی فایده است؛ باز ‏‎ ‎‏نمی شوند! هر روز صبح همین طور است. بیدار شدن و از رختخواب ‏‎ ‎‏بیرون آمدن سخت است. نمی شود به راحتی بیدار شد. ‏

‏پدر اقامۀ نمازش را هم تمام کرده است. چشمانم را محکمتر از ‏‎ ‎‏قبل به روی هم می فشارم. خواب هستم! نه، خواب نیستم؛ بیدارم! ‏‎ ‎‏نه، بیدار هم نیستم! نمی دانم چه هستم! هر چه هستم، اهلِ از ‏‎ ‎‏رختخواب بیرون آمدن نیستم! بیحال و خسته ام. نمی توانم بلند ‏‎ ‎‏شوم. کاش پدر کمی دیرتر از خواب بیدار می شد! نه، اصلاً کاش ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 47
‏پدر هم خوابش می آمد! کاش او هم می خوابید! عجب حوصله ای ‏‎ ‎‏دارد که صبح به این زودی از خواب بیدار می شود! چطور خودش را ‏‎ ‎‏عادت داده است؟ از بدشانسیِ من، هر روز هم بیدار می شود. شب، ‏‎ ‎‏هر وقت که بخوابد، صبح زود، قبل از اذان بیدار می شود؛ یک روز ‏‎ ‎‏هم نمی شود خواب بماند! در این چند ماهی که نماز خواندن برای ‏‎ ‎‏من واجب شده، کلافه ام کرده است! من نمی توانم مثل او و مادر ‏‎ ‎‏صبح زود از خواب بیدار شوم؛ زور که نیست! پدر به رکوع می رود. نه ‏‎ ‎‏خوابم می برد و نه می توانم بلند شوم. بعضیها می گویند نماز صبح با ‏‎ ‎‏فضیلتر از بقیّۀ نمازهاست و نباید آدم بگذارد نماز صبحش قضا شود! ‏‎ ‎‏بعضیها می گویند آدم باید نماز صبحش را اول اذان صبح بخواند. ‏‎ ‎‏وقتی اذان صبح را می گویند، هوا هنوز تاریک است؛ اصلاً نصف ‏‎ ‎‏شب است! بعد آدم باید دوباره بخوابد. کاش از قبل می خوابید! ‏‎ ‎‏کاش اصلاً آدم از خواب بیدار نمی شد! ‏

‏پدر به سجده می رود. کاش می شد آدم اصلاً نماز صبح ‏‎ ‎‏نمی خواند! نه اینکه اصلاً نمی خواند؛ قضایش را می خواند! مگر چه ‏‎ ‎‏فرقی می کند؟ صبح که آدم بلند می شود، می تواند قضایش را ‏‎ ‎‏بخواند! این جور بهتر است. دیگر لازم نیست توی شب تاریک از ‏‎ ‎‏خواب ناز بلند شود و نماز بخواند. ‏


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 48
‏پدر بلند شده و رکعت دوم نمازش را شروع کرده است. مادر هم ‏‎ ‎‏وضو گرفته و سجّادۀ نمازش را گوشه ای پهن می کند. صبح که آدم ‏‎ ‎‏از خواب بیدار می شود، اصلاً متوجّه نیست که دارد چه چیزی ‏‎ ‎‏می خواند! بعدش هم خواب از کلّۀ آدم می پرد. بعضی وقتها برای ‏‎ ‎‏اینکه خواب از سرم نَپَرد، حتّی چشمانم را هم باز نمی کنم! ولی باز ‏‎ ‎‏هم نمی شود! وقتی می خواهم وضو بگیرم، باید با آب صورتم را ‏‎ ‎‏بشویم و همین موضوع باعث می شود تا خواب از سرم بپَرد. هیچ ‏‎ ‎‏راهی ندارد. هیچ کاری نمی شود کرد! ‏

‏مادر هم نمازش را شروع کرده است. بعضیها وقت نماز صبح ‏‎ ‎‏خیلی راحت و زود از خواب بیدار می شوند. یکی شان همین مادرِ ‏‎ ‎‏خودم! چقدر زود از خواب بیدار می شود! فقط کافی است پدر شروع ‏‎ ‎‏به اذان گفتن بکند تا او از جا برخیزد! عجیب است؛ اصلاً غلت ‏‎ ‎‏نمی زند؛ اصلاً معطّل نمی کند! تا بیدار می شود، از جا بلند می شود و ‏‎ ‎‏می نشیند. حالا من هم باید بلند شوم!‏

‏پدر به رکوع می رود. الآن است که نمازش تمام شود و به سراغ ‏‎ ‎‏من بیاید و برای نماز صبح بیدارم کند. بهتر است خودم بلند شوم! با ‏‎ ‎‏چشمان بسته نیم خیز می شوم و با زحمت در رختخواب می نشینم. ‏‎ ‎‏نه، نمی توانم بلند شوم! تا پدر بخواهد دو سجده اش را انجام دهد و ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 49
‏تعقیبات نمازش را بخواند، دو ـ سه دقیقه طول می کشد. این چند ‏‎ ‎‏دقیقه هم غنیمت است. دوباره دراز می کشم و چشمانم را روی هم ‏‎ ‎‏فشار می دهم. واقعاً که این نماز صبح هم عجب حکایتی دارد! ‏‎ ‎‏کاش نماز صبح واجب نبود! کاش نماز صبح واجب نبود! کاش نماز ‏‎ ‎‏صبح...‏

‏توی همین فکرها هستم که دوباره خوابم می برد! ‏

‏ـ «دخترم، بلند شو نمازت را بخوان و گرنه قضا می شود!» ‏

‏توی خواب هم دست بردار نیستند! یکی دارد توی خواب ‏‎ ‎‏صدایم می کند! من هم توی خواب جوابش را می دهم:» خوب، ‏‎ ‎‏بشود! بعداً قضایش را می خوانم!» ‏

‏ولی او دست بردار نیست! می گوید: «نه مادرجان؛ گناه دارد! ‏‎ ‎‏بلند شو و نمازت را بخوان؛ بعد بخواب!» ‏

‏انگار توی خواب نیست. صدای مهربان مادر است. کم کم ‏‎ ‎‏بیدار می شم. پس پدر کجاست؟ با زحمت چشمانم را باز می کنم. ‏‎ ‎‏مثل اینکه پدر رفته و دوباره دراز کشیده است. خوش به حال او؛ ‏‎ ‎‏نمازش را خوانده و راحت خوابیده است! می گویم: «الآن بلند ‏‎ ‎‏می شوم!» ودوباره چشمانم را می بندم. ‏

‏مادر وِل کُن نیست. دوباره می گوید: «نه عزیزم، دوباره خوابت ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 50
‏می بَرَد. همین الآن بلند شو!» ‏

‏همان طور که چشمانم بسته است، جواب می دهم: «شما برو ‏‎ ‎‏بخواب، من خودم بلند می شوم!» ‏

‏مادر دوباره می گوید: «نه من نمی روم! تا تو بلند نشوی، من ‏‎ ‎‏نمی روم! همین حالا بلند شو! حالا که بیدار شده ای، بلند شو! ‏‎ ‎‏دوباره خوابت می برد و نمازت قضا می شود!» ‏

‏لحن گفتارش کم کم دارد حالت عصبانی پیدا می کند. چاره ای ‏‎ ‎‏نیست؛ باید بلند شوم. ولی سخت است! می گویم: «خیلی خوب ‏‎ ‎‏دیگر! گفتم که بلند می شوم؛ شما برو بخواب!» ‏

‏ناگهان صدای پدر هم در می آید: «اگر بیدار نمی شود، بیایم!» ‏

‏مادر می گوید: «نه؛ شما بخواب. دیگر دارد بلند می شود! بیدار ‏‎ ‎‏است!» ‏

‏با زحمت بلند می شوم و می نشینم. مادر دستم را می گیرد و ‏‎ ‎‏کمکم می کند. با همان چشمان بسته بلند می شوم و به سوی ‏‎ ‎‏دستشویی می روم. ‏

‏***‏

‏صدای پدر آرامتر از هر روز است. او برخلاف هر روز خیلی آرام ‏‎ ‎‏اذان می گوید. ولی صدایش آنقدر آرام نیست که مرا از خواب بیدار ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 51
‏نکند! بیدار شده ام ولی چشمانم را باز نمی کنم! از این طرف به آن ‏‎ ‎‏طرف می غلتم و منتظر می مانم تا مادر هم به نماز بایستد و پس از ‏‎ ‎‏خواندنِ نماز، یکی شان به سراغ من بیاید. ‏

‏دوباره به فکر نماز صبح می افتم. دوباره به فکرم می رسد که: ‏‎ ‎‏«اصلاً بیدار شدنِ صبح به این زودی چه فایده ای دارد؟ صبح که ‏‎ ‎‏نیست، نصف شب است! خوب، آدم، صبح از خواب بیدار می شود ‏‎ ‎‏دیگر!» ‏

‏هر روز صبح این حرفها را با خودم تکرار می کنم. بیدار شدن ‏‎ ‎‏برای نماز صبح واقعاً مشکل است! سعی می کنم این چند دقیقه را ‏‎ ‎‏بخوابم، ولی خوابم نمی برد. چشمانم را محکمتر از قبل بر روی هم ‏‎ ‎‏می فشارم. آنقدر به خودم فشار می آورم تا عاقبت نزدیکیهای آخر ‏‎ ‎‏نماز پدر و مادر، خوابم می برد! ‏

‏***‏

‏گرمای آفتاب از خواب بیدارم می کند. نور خورشید از پنجرۀ ‏‎ ‎‏اتاق به داخل می تابد و همه جا را روشن کرده است. چشمانم را باز ‏‎ ‎‏می کنم و روی تخت می نشینم. دهانم تلخ است؛ یک نوع تلخی ‏‎ ‎‏خاص در دهانم احساس می کنم. از جایم بلند می شوم. صدای مادر ‏‎ ‎‏از توی آشپزخانه می آید. به آرامی خودم را به روشویی می رسانم و ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 52
‏دست و رویم را می شویم. بعد به آشپزخانه می روم. ‏

‏ـ «سلام»! ‏

‏نمی دانم چرا خجالت زده ام! نمی دانم چرا احساس شرمندگی ‏‎ ‎‏می کنم! تنها یک سلام آرام می کنم. سعی دارم نگاهم با نگاه مادر ‏‎ ‎‏گره نخورد. مادر جوابم را می دهد: «سلام خانم! بفرمایید! صبحانه ‏‎ ‎‏هم حاضر است!» ‏

‏نمی دانم امروز لحن گفتار مادر عوض شده است یا اینکه من ‏‎ ‎‏حسّاسیت بیشتری پیدا کرده ام؛ ولی احساس می کنم که او جور ‏‎ ‎‏دیگری صحبت می کند! ‏

‏می روم تا برای خودم چای بریزم. مادر می گوید: «نه، شما ‏‎ ‎‏بنشین! من خودم چای می ریزم!» ‏

‏می خواهم چیزی بگویم ولی نمی توانم. انگار امروز دهانم قفل ‏‎ ‎‏شده است. آرام گوشه ای می نشینم و مادر برایم چای و نان و پنیر ‏‎ ‎‏می آورد. احساس گرسنگی نمی کنم. اصلاً گرسنه ام نیست! دهانم ‏‎ ‎‏حتّی برای خوردن هم به سختی باز می شود. با زحمت لقمه ای در ‏‎ ‎‏دهان می گذارم و با ناراحتی قورتش می دهم. انگاه راه گلویم هم ‏‎ ‎‏بسته شده است. نمی دانم چرا امروز اینقدر ناراحت و پریشانم! ‏

‏می خواهم چیزی بپرسم ولی نمی توانم. رویم نمی شود. عاقبت ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 53
‏دلم طاقت نمی آورد و سؤال می کنم: «ببخشید مامان؛ شما صبح ‏‎ ‎‏مرا بیدار کردید؟» ‏

‏مادر می پرسد: «برای نماز صبح؟» ‏

‏می گویم: «بله دیگر! برای نماز صبح!» ‏

‏مادر پاسخ می دهد: «نه؛ مگر بیدار شدی؟» ‏

‏چیزی نمی گویم. چند لحظه که به سکوت می گذرد، مادر ‏‎ ‎‏می گوید: «من به پدرت گفتم که اینقدر سروصدا نکن، دخترمان ‏‎ ‎‏بیدار می شود؛ ولی گوش نکرد!» ‏

‏تعجّب می کنم. از روزی که نماز خواندن برایم واجب شده، ‏‎ ‎‏اولین باری است که مرا برای نماز خواندن بیدار نکرده اند. تازه مادر ‏‎ ‎‏می گوید که می خواسته اند سروصدا کمتر باشد تا من بیدار نشوم! ‏

‏می پرسم: «چرا؟» ‏

‏مادر می گوید: «یعنی چه چرا؟» ‏

‏می گویم: «خوب، من فکر می کردم که شما امروز هم صدایم ‏‎ ‎‏می کنید. چرا صدایم نکردید؟» ‏

‏مادر می گوید: «شما که دوست داشتی کسی کار به کارَت ‏‎ ‎‏نداشته باشد و بخوابی!» ‏

‏با شرمندگی می گویم: «چون من اینطور دوست داشته ام، ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 54
‏صدایم نکرده اید؟» ‏

‏مادر جواب می دهد: «نه؛ منظورم این است که شما دیگر نباید ‏‎ ‎‏ناراحت باشی، به آرزویت رسیدی! مدرسه ها هم که تعطیل است؛ ‏

‏حالا می توانی تا ظهر توی رختخواب بمانی و بخوابی تا از ‏‎ ‎‏خواب سیر بشوی!» ‏

‏بیشتر خجالت می کشم. می گویم: «بالاخره جواب مرا ‏‎ ‎‏ندادید!» ‏

‏مادر می گوید: «جواب چه چیزی را؟» ‏

‏می گویم: «اینکه چرا مرا بیدار نکردید.» ‏

‏می گوید: «آقا جانت پیغام فرستاده که بیدارت نکنیم!» ‏

‏اسم آقاجان را که می آورد، بدنم یخ می کند. یعنی آقا جان هم ‏‎ ‎‏از این ماجرا خبر دارد. عرق خجالت و شرمندگی بر چهره ام ‏‎ ‎‏می نشیند. از خودم می پرسم: «آقا جان از کجا خبردار شده اند؟» ‏

‏فکرم به جایی نمی رسد. درست است که آقاجان، پدرِ مادرِ من ‏‎ ‎‏است ولی از طرف دیگر، مرجع تقلید و ولیّ فقیه هم هست و همۀ ما ‏‎ ‎‏نوه ها دوستش داریم و سعی می کنیم ناراحتش نکنیم. همه مان به ‏‎ ‎‏آقاجان احترام می گذاریم. ‏

‏از مادر می پرسم: «آقاجان دیگر از کجا خبردار شده اند؟» ‏


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 55
‏مادر می گوید: «مگر خود تو به ایشان نگفته ای؟» ‏

‏می گویم: «من؟ مگر من رویم می شود به آقا جان بگویم ‏‎ ‎‏سختم است برای نماز صبح بیدار شوم؟» ‏

‏مادر لبخندی می زند و می گوید: «مهم نیست. مهم این است ‏‎ ‎‏که آقا جانت فهمیده که صبحها به سختی از خواب بیدار می شوی و ‏‎ ‎‏به پدرت پیغام داده که با این کارها چهرۀ شیرین اسلام را به مذاق ‏‎ ‎‏بچّه تلخ نکن!» ‏

‏از اینکه می بینم آقاجان هم متوجّه تنبلی و سستی من شده ‏‎ ‎‏است، از خودم خجالت می کشم! هیچ چیز برایم سخت تر از این ‏‎ ‎‏نیست که آبرویم پیش آقاجان رفته باشد! گریه ام می گیرد. ‏‎ ‎‏می خواهم چیزی بگویم ولی بغض راه گلویم را گرفته است. ‏

‏مادر می گوید: «وقتی ما اندازۀ شما بودیم، هیچ کس ما را ‏‎ ‎‏صبحها از خواب بیدار نمی کرد.» ‏

‏بعد از چند لحظه سکوت، ادامه می دهد: «آقا جانت می گفت ‏‎ ‎‏که اگر خودتان بیدار می شوید، بلند شوید نماز بخوانید. اگر بیدار ‏‎ ‎‏نشدید، قبل از نماز ظهر و عصر، نماز صبحتان را قضا بکنید!» ‏

‏مادر چند لحظه ساکت می شود. اشکی که در چشمانم جمع ‏‎ ‎‏شده، دنبال راه گریزی می گردد. مادر می گوید: «خواندن نماز صبح ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 56
‏باعث پاکی روح انسان می شود. من وقتی که بچّه بودم و ‏‎ ‎‏خدای ناکرده نماز صبحم قضا می شد، تمام روز ناراحت و گرفته ‏‎ ‎‏بودم. وقتی صبحها آدم برای خواندن نماز صبح بلند می شود و رو به ‏‎ ‎‏خدا می ایستد، تمام روز خوشحال و بشّاش است. تکالیف الهی ‏‎ ‎‏برای سختی انسانها ایجاد نشده اند، برای راحتی ما هستند. انجام ‏‎ ‎‏این وظایف، زندگی را برای انسانها شیرینتر می کند!» ‏

‏نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. اشکم سرازیر می شود. با ‏‎ ‎‏عجله به سوی اتاق می دوم و خودم را روی تخت می اندازم و ‏‎ ‎‏های های گریه می کنم. دوست دارم فریاد بکشم! دوست دارم بلند ‏‎ ‎‏بلند گریه کنم! می دانم که فقط تنبلی باعث شده تا از خواندن نماز ‏‎ ‎‏صبح لذّت نَبَرم. کمی که گریه می گنم، سبکتر می شوم. با خودم ‏‎ ‎‏فکر می کنم: «من که امروز بیدار شدم؛ فقط از روی تنبلی بود که از ‏‎ ‎‏رختخواب بیرون نیامدم و گذاشتم نماز صبحم قضا شود. تا کی باید ‏‎ ‎‏به این کار ادامه بدهم؟ مادر راست می گوید. امروز که نماز صبحم ‏‎ ‎‏را نخوانده ام، همه اش احساس می کنم چیزی گُم کرده ام!» ‏

‏از آقا جان خجالت می کشم. از پدر و مادرم خجالت می کشم. ‏‎ ‎‏از همه خجالت می کشم! ‏

‏بلند می شوم و به سمت روشویی می روم و وضو می گیرم. ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 57
‏سجّادۀ نماز را پهن می کنم و قضای نماز صبح را می خوانم. بعد از ‏‎ ‎‏نماز، از خدا می خواهم که خودش کمکم کند تا هر روز بتوانم نماز ‏‎ ‎‏صبحم را به موقع بخوانم. برای آقاجان هم دعا می کنم. اگر او نبود، ‏‎ ‎‏من هنوز از بلند شدن در صبح زود و خواندن نماز ناراحت بوم؛ ولی ‏‎ ‎‏حالا خودم می خواهم که صبحها بیدار شوم. ‏

‏سجّاده نماز را جمع می کنم و پیش مادرم می روم. می گویم: ‏‎ ‎‏«اگر ممکن است، از فردا صبح، مرا هم برای نماز بیدار کنید!» ‏

‏مادر می گوید: «من حرفی ندارم. ولی من فقط یک بار شما را ‏‎ ‎‏صدا می کنم، اگر بلند شدی که هیچ؛ اگر بلند نشدی، دیگر تقصیر ‏‎ ‎‏خودت است!» ‏

‏توی دلم می گویم: «من دیگر آن آدم چند روز پیش نیستم؛ ‏‎ ‎‏حتماً بلند می شوم!» ‏

‏و بلند بلند ادامه می دهم: «شما همان یک مرتبه مرا صدا کنید، ‏‎ ‎‏بقیّه اش با خودم!» ‏

‎ ‎

کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 58