دیدار باصفا

دیدار با صفا 

‏آفتاب داغ بود؛ داغتر از همیشه! بابا لحظه ای ایستاد. ‏‎ ‎‏دستمالش را از جیب درآورد و عرق پیشانی اش را پاک کرد. من هم ‏‎ ‎‏ایستادم. نگاهی به گونی انداختم. هنوز پر نشده بود. بابا گفت: ‏‎ ‎‏«عجب هوای گرمی است! از آسمان آتش می بارد!» ‏

‏فکر من هنوز دنبال بادامها بود. گفتم: ولی امسال خوب ‏‎ ‎‏محصول داریم ها! همۀ درختها پر از بادام است.» ‏

‏بابا خندید و گفت: «دلیل دارد پسرجان؛ دلیل دارد!» ‏

‏با تعجّب گفتم: چه دلیلی؟ امسال هم مثل پارسال؛ پارسال هم ‏‎ ‎‏پای درختها را بیل زده بودیم ولی درختها بار زیادی نداده بودند!» ‏

‏بابا گفت: «بیل زدن پای درختها را نمی گویم؛ دلیلش چیز ‏‎ ‎‏دیگری است.» ‏

‏پرسیدم: «خوب پس چه دلیلی دارد؟» ‏

‏بابا جواب داد: «امسال نیّت کردم که اگر درختها پر بار شوند، ‏‎ ‎‏مقداری بادام برای آقا ببرم! به برکت وجود آقاست که درختها جان ‏‎ ‎‏گرفته اند و اینطور بار آورده اند.» ‏


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 59
‏توی فکر رفته بودم که صدای بابا را شنیدم: «زود باش ‏‎ ‎‏پسرجان! کار کُن! زودتر بادامها را جمع کن و توی گونی بریز که ‏‎ ‎‏الآن ظهر می شود.» ‏

‏و خودش هم مشغول جمع کردن بادامهایی شد که زیر درخت ‏‎ ‎‏در گوشه و کنار زمین ریخته بود. ‏

‏واقعاً امسال محصول بادام درختها بیشتر از هر سال بود. ‏

‏***‏

‏ـ «آقا ببخشید راه جمکران از کدام طرف است؟» ‏

‏پیرمردی که بابا با او صحبت می کرد، با تعجّب به ما خیره شده ‏‎ ‎‏بود. عاقبت پرسید: «جمکران؟» ‏

‏بابا جواب داد: «بله دیگر پدرجان. همان جا که آقا هست.» ‏

‏پیرمرد گفت: «جمکران که اینجا نیست؛ نزدیک قم است! آقا ‏‎ ‎‏هم همیشه آنجا نیست. شاید بعضی وقتها سری به آنجا بزند!» ‏

‏تازه متوجّه اشتباه بابا شدم؛ او به جای «جماران»، گفته بود ‏‎ ‎‏«جمکران»! می دانستم که مسجد جمکران را به دستور ‏‎ ‎‏امام زمان(ع) ساخته اند. قبل از اینکه بابا چیزی بگوید، گفتم: ‏‎ ‎‏«منظورمان امام زمان(ع) که نیست؛ مسجد جمکران را که ‏‎ ‎‏نمی گوییم! جماران؛ همان جا که امام هست!» ‏


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 60
‏پیرمرد شروع کرد به خندیدن و گفت: «جماران را جمکران ‏‎ ‎‏گفتی؟ عجب بابا! نزدیک بود راهِ رفتن به قم را نشانت بدهم!» و ‏‎ ‎‏ادامه داد: «فکر کردم منظورت از آقا، امام زمان(ع) است!» و ‏‎ ‎‏دوباره شروع کردن به خندیدن!‏

‏بابا گفت: «خوب چه فرقی می کند؟ آقا خمینی هم نایب ‏‎ ‎‏امام زمان (ع) است.» ‏

‏پیرمرد هنوز هم می خندید. بابا پرسید: «بالاخره راه آنجا را به ما ‏‎ ‎‏نشان می دهی یا نه؟» ‏

‏پیرمرد گفت: «ببین پدرجان؛ از همین جا سوار مینی بوس ‏‎ ‎‏می شوی، می روی تجریش. از آنجا هم یا باید سوار اتوبوس شوی ‏‎ ‎‏و یا اینکه با تاکس بروی. به تجریش که رسیدی، از هر کس ‏‎ ‎‏بپرسی، راه را نشانت می دهد. مینی بوسهای تجریش آن طرف ‏‎ ‎‏خیابان می ایستند.» ‏

‏به آن طرف خیابان اشاره می کرد. مینی بوسهای زیادی آنجا ‏‎ ‎‏ایستاده بودند. پرسیدم: «کدامشان به تجریش می روند؟ آنجا که ‏‎ ‎‏مینی بوس زیاد است!» ‏

‏پیرمرد به مینی بوسهای کناری اشاره کرد و گفت: «رویشان ‏‎ ‎‏نوشته! تو که ماشاء الله باسوادی! برو آن طرف؛ جلویشان که ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 61
‏رسیدی، بخوان!» ‏

‏بابا کیسۀ بادامها را برداشت. از پیرمرد خداحافظی کردیم و به ‏‎ ‎‏سمت مینی بوس راه افتادیم. هنوز آفتاب کاملاً بالا نیامده بود. ‏‎ ‎‏خیابان شلوغ بود. سر و صدای ماشینها کلافه مان کرده بود. سوار ‏‎ ‎‏مینی بوس که شدیم، نفس راحتی کشیدم. بابا گفت: «بابا جان از ‏‎ ‎‏این آقای راننده هم سؤال کن؛ یکوقت راه را عوضی نرویم!» ‏

‏کنار راننده رفتم و گفتم: «ببخشید آقا؛ ما می خواستیم برویم ‏‎ ‎‏جماران. باید سوار همین مینی بوس می شدیم؟» ‏

‏راننده که سرش را از پنجره بیرون برده بود و فریاد می زد: ‏‎ ‎‏«تجریش، تجریش»، رویش را به سمت من برگرداند؛ سرتاپایم را ‏‎ ‎‏برانداز کرد و پرسید: «جماران چی کار داری؟» ‏

‏گفتم: «هیچی! می خواستیم به دیدن آقا برویم! بابایم هم ‏‎ ‎‏هست؛ همان که آنجا نشسته است.» ‏

‏راننده با صدای بلند خندید و گفت: «مگر آقا بیکار است که ‏‎ ‎‏هر کس از دهات بلند شود و به دیدنش بیاید! آقا هزار تا کار دارد. ‏‎ ‎‏بیخود خودتان را خسته نکنید! از همان راهی که آمده اید، ‏‎ ‎‏برگردید!» ‏

‏بغض راه گلویم را گرفت. راست می گفت. اصلاً چرا به فکرمان ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 62
‏نرسیده بود که ممکن است راهمان ندهند؟ بابا از همان جا که ‏‎ ‎‏نشسته بود، گفت: حالا شما راه را به ما نشان بده؛ بقیّه اش با ‏‎ ‎‏خداست!» ‏

‏راننده با بیحوصلگی گفت: «بله، درست آمده اید! از تجریش ‏‎ ‎‏هم باید یک اتوبوس سوار شوید.» ‏

‏به طرف صندلی خودم راه افتادم. حرفهای راننده توی دلم را ‏‎ ‎‏خالی کرده بود. سرجایم که نشستم، بابا را دیدم که با بی خیالی ‏‎ ‎‏تسبیحش را درآورده بود و زیر لب صلوات می فرستاد. پیشِ خودم ‏‎ ‎‏گفتم: «اگر راهمان ندهند چی؟ اصلاً چرا ما فکر کردیم که به ‏‎ ‎‏همین راحتی می شود به دیدن آقا رفت؟» ‏

‏از آن روزی که بابا گفته بود می خواهد مقداری بادام برای آقا ‏‎ ‎‏ببرد و مرا هم همراه خودش خواهد برد، دل توی دلم نبود. خیلی ‏‎ ‎‏وقت بود که دلم می خواست آقا را از نزدیک ببینم؛ همه مان ‏‎ ‎‏می خواستیم؛ من، بابا، ننه، برادرها و خواهرهایم. دیشب هم که ‏‎ ‎‏راه افتادیم، همه شان صف کشیده بودند و بهمان التماس دعا ‏‎ ‎‏گفتند؛ درست مثل وقتی که به زیارت امام رضا(ع) می رفتیم. خودم ‏‎ ‎‏اشکهای ننه را دیدم که از گوشۀ چشمش بیرون زد و در میان ‏‎ ‎‏چارقدش پنهان شد. همه مان دوست داشتیم آقا را ببینیم؛ نه از ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 63
‏صفحۀ تلویزیون؛ از نزدیک! ‏

‏ماشینهای زیادی از کنار مینی بوس رد می شدند. تهران خیلی ‏‎ ‎‏بزرگ بود! دوباره پیشِ خودم فکر کردم: «این آقای راننده راست ‏‎ ‎‏می گوید؛ اگر قرار باشد فقط همین تهرانیها هم پیش آقا بروند، او ‏‎ ‎‏به هیچ کار دیگری نمی رسد! اینهمه آدم! کِی نوبت به ما می رسد؟» ‏

‏توی همین فکرها بودم که بابا گفت: «ناراحت نباش پسرجان! ‏‎ ‎‏خدا خودش درست می کند!» ‏

‏چیزی نگفتم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را ‏‎ ‎‏بستم. کم کم احساس کردم که توی یک باغ سرسبز و بزرگ قدم ‏‎ ‎‏می زدم؛ باغی که خیلی بزرگتر از زمین و باغ خودمان بود. و آن دور ‏‎ ‎‏دورها امام ایستاده بود. به سمت او دویدم ولی هر چه می دویدم، به ‏‎ ‎‏او نمی رسیدم. او دور بود. خسته شده بودم. عرق کرده بودم. ‏‎ ‎‏ایستادم. گریه ام گرفت. باید باز هم می دویدم. گریه فایده ای ‏‎ ‎‏نداشت، نباید گریه می کردم. نسیمی می وزید. خسته شده بودم. ‏‎ ‎‏عرق کرده بودم. کسی عرق را از صورتم پاک می کرد. یک دست ‏‎ ‎‏بود؛ یک دست تنها! برگشتم تا صورتش را ببینم. خورشید چشمانم را ‏‎ ‎‏زد. دستی شانه ام را تکان داد. ‏

‏از خواب بیدار شدم. بابا بود. با یک دست، دستمالش را گرفته ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 64
‏بود و بادم می زد و با دست دیگرش تکانم می داد. ‏

‏ـ «پاشو بابا جان؛ رسیدیم. اینجا باید سوار یک ماشین دیگر ‏‎ ‎‏شویم.» و ادامه داد: «چقدر عرق کرده بودی؟ انگار هوای اینجا ‏‎ ‎‏خیلی گرمتر از ولایت خودمان است!» ‏

‏چشمانم را مالیدم و بلند شدم. هنوز گیج خواب بودم. نشانی را ‏‎ ‎‏از رانندۀ مینی بوس پرسیدیم و پیاده شدیم. هنوز چند قدم دور نشده ‏‎ ‎‏بودیم که صدای راننده را شنیدم. ‏

‏ـ «آقا پسر، هِی، آقا پسر!» ‏

‏برگشتم و گفتم: «بله، کاری داشتید؟» ‏

‏لبخندی زد و گفت: «سلام ما را هم به آقا برسانید!» ‏

‏طوری این جمله را گفت که احساس کردم مسخره مان ‏‎ ‎‏می کند. قبل از اینکه چیزی بگویم، بابا جوابش را داد: «چَشم، ‏‎ ‎‏حتماً! خدا خیرت بدهد که ما را راهنمایی کردی! شما دعا کن ما به ‏‎ ‎‏سلامت برسیم، سلام شما را هم به امام می رسانیم!» ‏

‏***‏

‏سربالایی تند بود؛ آنقدر تند که نفس آدم می گرفت و مجبور ‏‎ ‎‏می شد بایستد و نفس تازه کند. درست مثل وقتی که یک بزغالۀ ‏‎ ‎‏بازیگوش سینۀ تپّه را می گیرد و مستقیم بالا می رود و آدم مجبور ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 65
‏می شود دنبالش برود و بعد از چند قدم نفسش می گیرد و باید بایستد ‏‎ ‎‏تا نفس تازه کند! بابا ایستاد و کیسۀ بادامها را زمین گذاشت و گفت: ‏‎ ‎‏«هی بابا؛ صد رحمت به کوچه های ده خودمان! عجب راهی درست ‏‎ ‎‏کرده اند؟ به فکر ما پیرمردها نبوده اند!» ‏

‏لبخندی که توی چهرۀ بابا بود امیدوارم می کرد. باعث می شد ‏‎ ‎‏دلهره و دودلی از بین برود. کیسۀ بادامها را برداشتم و راه افتادم. ‏‎ ‎‏سنگین بود. بابا گفت: «سنگین است؛ خسته می شوی! کار تو ‏‎ ‎‏نیست؛ خودم می آورم!» ‏

‏گفتم: «شما خسته شده ای. حالا یک قدر من بیاورم؛ بعد ‏‎ ‎‏می دهم دوباره شما بیاور!» ‏

‏سربالایی اول خیابان را که رد کردیم، شیب راه کمتر شد. حالا ‏‎ ‎‏راحت تر می شد قدم زد. خیابان خنک بود. درختها روی خیابان سایه ‏‎ ‎‏اندخته بودند و آفتاب مستقیم به وسط خیابان نمی خورد. بیشتر ‏‎ ‎‏جاها سایه بود. ‏

‏چند دقیقۀ بعد به پشت میله های آهنی یک درِ بزرگ رسیدیم. راه ‏‎ ‎‏را بسته بودند. پاسداری جلو آمد و از بابا پرسید: «کجا می روید پدر ‏‎ ‎‏جان؟» ‏

‏بابا پاسخ داد: «پیشِ آقا!» ‏


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 66
‏پاسدار پرسید: «کارتِ ملاقات دارید؟» ‏

‏بابا گفت: «نه خیر بابا جان؛ کارد نداریم؛ فقط بادام داریم! ‏‎ ‎‏بادامهای زمین خودمان است!» ‏

‏من یواش گفتم: «کارد نه بابا؛ کارت!» ‏

‏بابا متوجّه حرفم نشد. پاسداری که جلو آمده بود، دوباره پرسید: ‏‎ ‎‏«منظورم این است که قبلاً وقت گرفته اید؟» ‏

‏بابا با تعجّب گفت: «ما تازه از راه رسیده ایم. پُرسان پُرسان ‏‎ ‎‏آمده ایم تا اینجا را پیدا کرده ایم.» و ادامه داد: «این شهر شما هم ‏‎ ‎‏که عجب بزرگ است. از صبح زود تا حالا توی راه هستیم!» ‏

‏پاسدار دوباره پرسید: «پس وقتِ ملاقات نگرفته اید؟» ‏

‏بابا گفت: «ببین بابا جان، من قدری بادام برای آقا آورده ام. ‏‎ ‎‏بقیّه این چیزهایی که شما می گویی را هم نمی فهمم!» ‏

‏پاسدار این پا و آن پا کرد و گفت: «خیلی خوب، یک دقیقه ‏‎ ‎‏تشریف داشته باشید تا من بپرسم که چه کار باید بکنم.» ‏

‏بعد به طرف اتاقک آهنی که کنار در بود، رفت و با تلفن صحبت ‏‎ ‎‏کرد. چند لحظۀ بعد برگشت و گفت: «ببین پدرجان؛ من اجازه ‏‎ ‎‏گرفتم تا به دفتر امام بروی و هر کاری که داری به آقایانی که آنجا ‏‎ ‎‏هستند، بگویی. امّا امام امروز ملاقات عمومی ندارند. امام را ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 67
‏نمی توانی ببینی!» ‏

‏احساس کردم که اشک توی چشمانم جمع شده است. بابا ‏‎ ‎‏گفت: «آخر بابا جان ما یک شب در راه بوده ایم! حالا نمی شود آقا را ‏‎ ‎‏ببینیم؟» ‏

‏پاسدار جواب داد: «دست من که نیست؛ آقا اصلاً امروز ‏‎ ‎‏ملاقاتِ عمومی ندارند. حالا شما تا دفتر بروید، هر چه می خواهید، ‏‎ ‎‏آنجا بگویید.» ‏

‏بابا دستم را کشید و گفت: «برویم پسرجان؛ برویم به امید ‏‎ ‎‏خدا! خدا بزرگ است!» ‏

‏پاسداری که جلوی در بود، بعد از بازرسی، راه را نشانمان داد. ‏

‏***‏

‏روحانی که پشت میز نشسته بود، گفت: «حالا شما چایتان را ‏‎ ‎‏بخورید، یخ می کند!» ‏

‏به استکان چای دست زدم. هنوز داغ بود. بابا گفت: «آقا، ‏‎ ‎‏می دانید! من خیلی راه آمده ام تا آقا را ببینم. حالا من هیچی؛ این ‏‎ ‎‏پسربچّه با هزار امید به اینجا آمده است؛ ما را ناامید نکنید!» ‏

‏روحانی دوباره توضیح داد که: «می دانم پدرجان! هر کس به ‏‎ ‎‏اینجا می آید، به امید دیدار امام است. همه دوست دارند امام را ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 68
‏ببینند. همه می خواهند دست امام را ببوسند. ولی امروز اصلاً ‏‎ ‎‏نمی شود.» ‏

‏بابا باز هم اصرار کرد: «خدا را خوش نمی آید که ما ناامید ‏‎ ‎‏برگردیم!» ‏

‏روحانی از لای دری که باز بود، اتاق دیگر را نشان داد و گفت: ‏‎ ‎‏«این آقایان را می بینید؟» ‏

‏چند نفر روحانی در آنجا نشسته بودند. بعد ادامه داد: «اینها ‏‎ ‎‏نماینده های امام هستند. آن، آقای انواری است، نمایندۀ امام در ‏‎ ‎‏ژاندارمری؛ آن آقای دیگر، آقای موحّدی کرمانی است، نمایندۀ ‏‎ ‎‏امام در شهربانی و آن آقایی که آن طرفتر نشسته، آقای محلاتی ‏‎ ‎‏است، نمایندۀ امام در سپاه پاسداران. امام حتّی این آقایان را هم ‏‎ ‎‏نپذیرفته اند. امام کسالت دارند. الآن چند نفر از مسئولان پیشِ امام ‏‎ ‎‏هستند ولی امام گفته اند که به دلیل بیماری هیچ کس را بدون وقت ‏‎ ‎‏ملاقات قبلی نمی پذیرند. این آقایان را هم نپذیرفته اند. من که به ‏‎ ‎‏به شما دروغ نمی گویم!» ‏

‏ناامید شدم. بابا دوباره گفت: «حالا شما به خود آقا بگویید؛ ‏‎ ‎‏شاید قبول کردند!» ‏

‏روحانی گفت: «ببین پدرجان، امروز که نمی شود. هفتۀ دیگر ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 69
‏امام ملاقات عمومی دارند. شاید بتوانم برایتان کارتِ ملاقاتِ ‏‎ ‎‏عمومی تهیّه کنم!» ‏

‏بابا جواب داد: «آخر باباجان زمین من همین طور بی صاحب ‏‎ ‎‏افتاده است. باید همین امروز برگردم. این بادامها را هم زود آوردم ‏‎ ‎‏تا هنوز تازه است، خدمت آقا بدهم! تازه ما که توی این شهر ‏‎ ‎‏غریبیم؛ جایی را بلد نیستیم؛ یک هفته کجا سر کنیم؟ سر و ‏‎ ‎‏زندگی مان هم بی صاحب می ماند!» ‏

‏تازه صحبت بابا تمام شده بود که آقای کوتاه قدّی از در وارد ‏‎ ‎‏شد. روحانی از جای خودش بلند شد و بعد از سلام و احوالپرسی ‏‎ ‎‏گفت: «چند دقیقه تشریف داشته باشید تا آقایان بیرون بیایند!» ‏

‏مرد کنار من روی صندلی نشست. بابا رو به او کرد و گفت: ‏‎ ‎‏«شما داخل تشریف می برید؟» ‏

‏مرد جواب داد: «بله؛ من از قبل وقت ملاقات داشته ام.» ‏

‏قبل از اینکه بابا چیزی بگوید، روحانی توضیح داد که: «این ‏‎ ‎‏حاج آقا و آقازاده شان مقداری بادام از سر زمین خودشان برای امام ‏‎ ‎‏آورده اند و می خواهند ایشان را ببینند. امام امروز کسالت دارند و ‏‎ ‎‏بدون وقت قبلی کسی را نمی پذیرند. حتّی آقایان نماینده های ‏‎ ‎‏خودشان را هم نپذیرفته اند. می بینید که؛ توی آن اتاق نشسته اند!» ‏


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 70
‏بابا رو به روحانی کرد و گفت: «حالا ضرر که ندارد؛ این آقا که ‏‎ ‎‏به داخل تشریف بردند به ایشان بگویند که ما منتظریم. اگر راهمان ‏‎ ‎‏ندادند، بر می گردیم و به ولایتمان می رویم». ‏

‏بعد هم رو به مردی که می خواست داخل شود، ادامه داد: «شما ‏‎ ‎‏که داخل تشریف بردید، بگویید حاج حسن و پسرش از راه دور ‏‎ ‎‏برای دیدن شما آمده اند و تحفۀ ناقابلی هم آورده اند. اگر اجازه ‏‎ ‎‏می دهید، خدمت برسند!» ‏

‏مرد گفت: «چشم! من می گویم. ولی برنامه های امام را آقایان ‏‎ ‎‏تنظیم می کنند. اگر حالِ امام خوب نیست و به نماینده های ‏‎ ‎‏خودشان هم اجازۀ ورود نداده اند، فکر نمی کنم شما را بپذیرند. ‏‎ ‎‏خوب، تشریف ببرید و یک روز دیگر بیایید.» ‏

‏بابا دوباره با حوصله شروع کرد به توضیح دادن که راهمان دور ‏‎ ‎‏است و جایی را بلد نیستیم و همین امروز باید برگردیم و...! ‏‎ ‎‏آخر سر هم سری تکان داد و گفت: «شما هنوز آقا را نمی شناسید! ‏‎ ‎‏من به دلم افتاده است که ایشان اجازه می دهد. حالا شما بفرمایید. ‏‎ ‎‏بقیّه اش با خدا!» ‏

‏***‏

‏نیم ساعت گذشته بود که مرد به اتاق برگشت و با خوشحالی به ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 71
‏بابا گفت: «امام قبول کردند. شما را به حضور پذیرفتند.» ‏

‏بعد رو به روحانی که پشت میز نشسته بود، توضیح داد که: ‏‎ ‎‏«رویم نمی شد که با این حال مریض امام، موضوع را بگویم؛ ولی ‏‎ ‎‏این پیرمرد آنقدر از روی صفا و سادگی صحبت کرد که بالاخره ‏‎ ‎‏قضیه را مطرح کردم. امام هم بلافاصله قبول کردند. گفتند همین ‏‎ ‎‏الآن بیایند!» ‏

‏قلبم تندتر از پیش می زد. احساس می کردم با هر ضربان آن، ‏‎ ‎‏سینه ام تکان می خورد. صورتم سرخ شده بود. بابا گفت: «من که ‏‎ ‎‏گفتم شما هنوز آقا را نمی شناسید!» ‏

‏روحانی گفت: «خوب بابا جان؛ امام اجازه داده اند. بفرمایید! ‏‎ ‎‏ولی خواهش می کنم خیلی طول نکشد. امام مریض هستند.» ‏

‏از راهی که نشان داده بود، رفتیم. دیگر چیزی نمی فهمیدم. ‏‎ ‎‏نه از بازرسی مجدّد و نه از صحبتهایی که پاسدار راهنمایمان ‏‎ ‎‏برایمان گفت، چیزی نفهمیدم! فقط ناگهان به خود آمدم و دیدم ‏‎ ‎‏بابا صورت خود را روی دستهای آقا گذاشته است و گریه می کند. ‏‎ ‎‏بلند بلند گریه می کرد. بعد من دست آقا را بوسیدم. بی اختیار اشک از ‏‎ ‎‏گوشۀ چشمانم جاری شده بود. بابا برای آقا توضیح داد که امسال ‏‎ ‎‏به برکت وجودِ او، محصولِ بادام اضافه شده و مقداری بادام هم ‏‎ ‎


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 72
‏برای ایشان آورده ایم. امام هم برای برکت بیشتر محصولمان دعا ‏‎ ‎‏کرد. ‏

‏وقتی از در خارج می شدیم، بابا ایستاد و گفت: «راستی داشت ‏‎ ‎‏یادم می رفت؛ رانندۀ مینی بوسی که با او تا تجریش آمدیم هم سلام ‏‎ ‎‏رساند!» ‏

‏آقا لبخندی زد و گفت: «سلام مرا هم به او برسانید!» ‏

‏***‏

‏احساس می کردم که سبک شده ام. انگار داشتم توی آسمان ‏‎ ‎‏پرواز می کردم. چهرۀ زیبای آقا تمام ذهنم را پُر کرده بود. ناگهان ‏‎ ‎‏صدای بابا به خودم آورد: «حالا این رانندۀ مینی بوس را از کجا پیدا ‏‎ ‎‏کنیم تا سلام آقا را به او برسانیم؟ کاش لااقل اسمش را پرسیده ‏‎ ‎‏بودیم!» ‏


کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 73
‏کلیۀ داستانهای این مجموعه، از خاطرات واقعی خانواده و ‏‎ ‎‏یاران حضرت امام (رحمت خدا بر او باد) الهام گرفته شده است.‏‎ ‎

‏روزی که مسیح را دیدم/ خاطرات سرکار خانم دبّاغ ‏

‏(صفحۀ 318 از جلد اول «پا به پای آفتاب» و صفحۀ 93 از «گلهای باغ خاطره»)‏

‏عکس در آیینۀ دلم/ خاطرات شخصی یکی از دوستان نویسنده و خاطرۀ یکی از خادمین بیت حضرت امام ‏

‏(صفحۀ 56 از «گلهای باغ خاطره»)‏

‏کفشهای خوش شانس/ خاطرات یکی از یاران امام ‏

‏(صفحۀ 71 از «سلام گل سرخ»)‏

‏صبح بیداری/ خاطرات فرزندان حضرت امام ‏

‏(صفحه های 101 و 123 از جلد اول «پا به پای آفتاب»)‏

‏دیدار با صفا/ خاطرات آقای محسن رفیقدوست ‏

‏(صفحۀ 125 از «گلهای باغ خاطره»)‏

‏ ‏

‎ ‎

کتابروزی که مسیح را دیدیمصفحه 74