حضور در مناطق جنگی
حدود سه نوبت به مناطق جنگی رفتم، دو بار به جبهه غرب رفتم، یک بار هم در منطقه جنگی جنوب حاضر شدم. اولین بار که به منطقه غرب رفتم اوایل جنگ تحمیلی بود. به خاطر انجام وظیفه و اینکه بتوانم با تبلیغ و ارشاد، سهمی در این دفاع مقدس داشته باشم، عازم منطقه شدم. وقتی وارد منطقه شدم حال و هوای دیگری پیدا کردم، گرچه در ظاهر
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 373
کوه و بیابان بود ولی لطف و صفای زیادی داشت. فضایش کاملاً معنوی و عرفانی بود، به خصوص شبهای جبهه برای بنده شبهای پرخاطرهای بود. فرماندهان، سربازان و بسیجیان مخلص بانیت پاک، آماده دفاع از مرز و بوم بودند. شجاعت ودلیری از صفات بارز دیگری بود که من در سیمای رزمندگان اسلام به وضوح مشاهده میکردم.
روزی به همراه یکی از فرماندهان که درجه سرهنگی داشت به بالای کوه رفتیم تا با اطراف منطقه آشنا شوم، آنجا خط مقدم جبهه بود. سنگرهای عراقیها به خوبی دیده میشد و ما از پشت سنگری که مُشرف بر عراقیها بود آنها را مشاهده میکردیم. به درخواست سرهنگ عمامهام را برداشتم، آنها به هیچ وجه اجازه نمیدادند در ارتفاعات با عمامه رفت وآمد کنیم؛ چون سفید بود و از دور معلوم میشد، صدامیها نیز به روحانیون حساسیت داشتند. اگر میفهمیدند که عمامه به سری در خط مقدم و منطقه است، فوری آنجا را با توپ و خمپاره میکوبیدند، حتی یک موردی هم بنده لباس رزمی پوشیدم و از خط مقدم بازدید کردم.
به مناطق مختلف میرفتم. برای رزمندگان اسلام صحبت میکردم، احکام میگفتم، روضه میخواندم. چند روزی در پادگان ابوذر بودم، این پادگان در وسط کوه قرار گرفته است و میگفتند به همین خاطر هواپیماهای دشمن تا حالا نتوانستهاند آنجا را بمباران کنند. ولی بعد از چند روزی که ما برگشتیم، گفتند پادگان بمباران شده و تعداد زیادی از رزمندگان در آنجا به شهادت رسیدند، وقتی این خبر را شنیدم خیلی متأثر شدم، آنها اهداف مقدسی داشتند و در جهاد فی سبیل الله به
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 374
شهادت رسیده بودند که این مقام نصیب هر کسی نمیشود.
چند روزی هم در منطقه سقز بودم. شبها برای استراحت به مدرسههای داخل شهر میآمدیم. روزها در شهر که رفت و آمد میکردیم، شهر کاملاً امنیت داشت و مردم سقز به ما احترام میکردند. اما چون شب میشد، ضدانقلابها و افراد دموکرات و کومله از تاریکی شب استفاده میکردند و وارد شهر میشدند و منطقه را نا امن میکردند، ولی وقتی صبح میشد و آفتاب طلوع میکرد دوباره منطقه آرام میشد.
در کل، شبهای جبهه در بیابانها و داخل سنگرها صفای عجیبی داشت و من خیلی لذت میبردم. یادم هست یک بار برای رزمندگان روضه امام حسین(ع) میخواندم، دیدم که آنان واقعاً عاشق امام حسین(ع) هستند و بیصبرانه مشتاق زیارتاند. گفتم: من وقتی به سیمای شما نگاه میکنم به یاد کربلا میافتم، به یاد مصیبتهای امام حسین(ع) میافتم. گفتم: امام حسین(ع) در صحرای کربلا میفرمود: کیست مرا یاری کند؟ کیست که من غریب را یاری نماید؟ اهل بیت پیغمبر را کمک کند؟ هیچ کس نبود به امام حسین(ع) جواب مثبت دهد وایشان غریب ماند. در میان سی هزار جمعیت یک نفر پیدا نشد او را یاری کند. بعد گفتم: این همان ندای امام حسین(ع) است که شما را در اینجا گرد هم آورده است. این ندای هل من ناصر در همه زمانها و مکانها پخش شده و شما را از مناطق مختلف به این جبههها کشانده است، باید قدر خودتان را بدانید، این فرصت و موقعیت نصیب هر کس نمیشود. چه خوب شد که این جنگ به وقوع پیوست و این میدان پدید
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 375
آمد تا یک بار دیگر انسان ببیند کربلا یعنی چه؟ اصلاً در کربلا چه خبر بوده است؟ بعد صف خود را مشخص کند و معین نماید در کجای صف و لشکر امام حسین(ع) قرار دارد.
در آنجا من نماز جماعت را در سنگر میخواندم و رزمندگان هم میآمدند و اقتدا میکردند. این چند مدتی که من در منطقه غرب بودم آثاری از رذایل اخلاقی که معمولاً نوع بشر به آنها مبتلاست، مشاهده نکردم. جز خدا و معنویت و صفا و صمیمیت، چیز دیگری در آنجا نبود. روح حاکم در مناطق جنگی، صداقت، خداجویی و خلوص بود. در همه سنگرها این وضعیت دیده میشد. شبها تهجد به جا میآوردند، صبحها نیز اول وقت در صف نماز جماعت حاضر میشدند. موقعیت طوری بود که وقتی در یک سنگر صحبت میکردم ـ چون نزدیک هم بودند و با سیمکشی به هم وصل بودند و بلندگو داشتند ـ همه استفاده مینمودند. یک بار خمپارهای در جلوی سنگر ما به زمین خورد و منفجر شد که اگر پنج دقیقه زودتر بیرون آمده بودم حتماً ترکش آن به من اصابت میکرد، ولی نترسیدم. از اول هم ترس نداشتم، چون وقتی آدم بچههای جبهه را میدید، اصلاً مفهوم ترس را فراموش میکرد. با اینکه سن و سال زیادی داشتم اما احساس خستگی و احساس ترس نداشتم، بلکه آرامش بر فضای مناطق جنگی حاکم بود.
یک بار هم به همراه آقای نیری، آقای ثابتی و آقای میرزا محمد عمّانی همدانی، از سوی بیت آیت الله گلپایگانی به عنوان مبلّغ به مناطق جبهههای جنوب اعزام شدیم. نخست به اهواز رفتیم، شب را نزد جمعی از فرماندهان بودیم، بعد از آنجا به منطقه دیگری منتقل شدیم و چند
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 376
شبی هم در آنجا در خدمت رزمندگان بودیم. از شهرهای آبادان و خرمشهر دیدن کردیم، یک روز اول صبح به یکی از پالایشگاههای نفت رسیدیم ناگهان گلولههای توپ و خمپاره بعثیها اطراف و خود پالایشگاه را مورد هدف قرار دادند.
برنامه ما دست فرماندهان بود، آنها هماهنگی میکردند و ما به مناطق مختلف میرفتیم و برای رزمندگان سخنرانی میکردیم و احکام شرعی و مسائل میگفتیم.
مورد دیگری که در میان رزمندگان اسلام دیدم، نظم و انضباط آنان بود. وقتی برنامه سخنرانی برای ما برگزار میکردند و وقت میدادند، خیلی دقیق عمل میکردند که کم و زیاد نشود. شبی آمدند و به ما پیشنهاد کردند به منطقه «فاو» برویم. من و آقای عمانی و آقای ثابتی اعلان آمادگی کردیم. در کنار اروندرود، پلی درست کرده بودند که واقعاً اعجابانگیز بود. در حالیکه محدودیت زیادی داشتند، پلی ساخته بودند که حتی تریلی هم از روی آن عبور میکرد، این گونه کارها را که انسان میدید واقعاً ایمان میآورد که یک دست غیبی پشت این قضیه است و بچهها را هدایت میکند. فاو منطقه عجیبی بود، نخلستانهای بسیاری داشت هرچه با دوربین نگاه میکردیم انتهایش مشخص نبود، رزمندگان این منطقه را از دست ارتش صدام گرفته و آزاد کرده بودند. امام فرموده بودند که فاو را خدا گرفت، واقعاً همینطور بود.
ما سه شب در فاو ماندیم و در جایی که متعلق به شهرداری تهران بود استراحت میکردیم. در بیرون آن حسینیهای بود که مجالس در آنجا تشکیل میشد و من هم در آن سخنرانی میکردم. چند شبی هم در
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 377
شلمچه بودیم، در شلمچه رزمندگان محلی را کنده و خالی کرده بودند و به صورت سنگری درآورده بودند که حدود صد نفر ظرفیت داشت. من حدود ده شب در آنجا به تبلیغ و ارشاد مشغول شدم، هر روز سه نوبت؛ صبح و ظهر وشب نماز جماعت میخواندم و صحبت میکردم.
وقتی فاو را گرفتند، چون فاو شهر بود، از میان رزمندگان یک شهردار برای آنجا انتخاب شد. او سید بود و آدم فوقالعاده خوبی هم بود. از من آدرس گرفت تا وقتی به قم آمد به دیدنم بیاید. بعد از مدتی که ما از جبهه برگشته بودیم یک روز به منزل بنده آمد و گفت: دلم میخواهد آقای منتظری را ملاقات کنم. در آن ایام، ایشان قائم مقام رهبری بودند، من او را به منزل آقای منتظری بردم و به ایشان معرفی کردم و گفتم: این سید، شهردار فاو است. آقای منتظری هم او را خوب تحویل گرفت، یک مقداری با او شوخی کرد و ما خندیدیم.
آنچه که در مورد جبههها لازم میدانم تأکید کنم این است که هم در مورد انقلاب و هم در مورد جنگ تحمیلی واقعاً دست خدا و امام زمان(عج) بالای سر ما بود، وگرنه به این راحتی نمیشد از پس رژیم شاهنشاهی و بعد از آن از پس رژیم بعثی صدام که دولتهای غرب و شرق از آن حمایت میکردند، برآمد.
وقتی من از جبههها برگشتم کتابی را در مورد احکام جبههها و اهمیت جهاد و شهادت نوشتم که این کتاب مورد استقبال رزمندگان قرار گرفت.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 378