افکار آقای شریعتمداری
از آن ایامی که آقای شریعتمداری تغییر موضع داد، بعضی حرفها و یا موضعگیریهایی از ایشان صادر میشد که همه را در فکر و تأمّل فرو میبرد. مثلاً وقتی امام به ترکیه و بعد به عراق تبعید شد، اگرچه در ظاهر
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 345
و در اثر فشارهای طلاب و فضلای انقلابی یک سری اقداماتی انجام میداد، ولی با بازگشت امام به قم چندان موافق نبود؛ چون حضور امام در قم را مانع فعالیتهای دارالتبلیغی خود میدید. لذا وقتی امام از ترکیه به نجف منتقل شد. از یک سو همه رسانههای جمعی رژیم تبلیغ میکردند که مسأله اصلاح و تمام شد و از طرف دیگر هم همین مطالب با عبارت دیگر از زبان آقای شریعتمداری تکرار میشد. مثلاً ایشان میگفتند: الحمدلله! مشکل نگرانی ما هم برطرف شد، آقای خمینی در نجف آرام گرفتند و در جای امن و امانی هستند و مشغول درس و بحث خودشان میباشند. بنابراین خیال ما هم راحت شد؛ یعنی تلقین میکردند که کسی پیگیر نباشد. پس از پیروزی انقلاب هم ظاهراً به امام گفته بودند که شما با آذربایجان کار نداشته باش، آنجا متعلق به من است، لذا خودشان امام جمعه برای آنجا تعیین کرد. مثل این که دو نفر نظامی مملکتی را تصرف کنند، بعد کنار هم بنشینند و مناطق را بین خود تقسیم نمایند. اینگونه تصور میکرد.
در وقت رأیگیری برای نظام جمهوری اسلامی، امام به «جمهوری اسلامی نه یک کلمه زیاد، نه یک کلمه کم»، تأکید داشتند ولی آقای شریعتمداری یک چیز دیگر میفرمودند، ظاهراً جمهوری دموکراتیک و شبیه اینها بود.
من در روز رأیگیری نزدیک منزل امام بودم، دیدم حضرت امام از منزل خارج شدند تا بروند در خیابان چهارمردان رأی خودشان را به صندوق بیندازند، خیابانها خیلی شلوغ بود. امام سوار ماشینی شدند، ما هم به همراه جمعیت ماشین ایشان را همراهی کردیم. چون خودم هم
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 346
رأی نداده بودم از این جمع جدا شدم و به سوی مسجد امام در چهارراه بازار راه افتادم. وقتی به آنجا رسیدم صف رأی دهندگان بسیار طولانی بود، دوباره به طرف چهار راه بیمارستان حرکت کردم، در نزدیکیهای منزل امام، یک حسینیه بود و چون خلوت بود، در آنجا رأی خودم را به صندوق ریختم. وقتی از اول خیابان ارم میخواستم به منزل برگردم، دیدم ماشین حضرت امام با جمعیت زیاد جلوی کوچه منزل آقای شریعتمداری نگه داشت. امام از ماشین پیاده شدند و به منزل ایشان رفتند. حدود نیم ساعت امام در منزل ایشان بودند. ظاهراً بحث در مورد رأی به جمهوری اسلامی بود که آقای شریعتمداری در آن نظر خاصی داشتند.
من همسایهای داشتم که از مریدان آقای شریعتمداری بود. قبل از انقلاب او هم مثل من در تهران، مسجد و منبر داشت و هر هفته، سه تا چهار منبر و سخنرانی میرفت. این فعالیتها بعد از پیروزی هم ادامه داشت. یک شب با هم از تهران برمیگشتیم، در اتوبوس کنار هم نشستیم، او همیشه در صحبتهایش فتوای آقای شریعتمداری را میگفت و از ایشان تبلیغ و تعریف میکرد. از من پرسید: تو در منبر از روی کدام رساله، مسأله میگویی؟ گفتم: از رساله حضرت امام میگویم. وقتی سر صحبت باز شد، من گفتم این چه حرفی است که آقای شریعتمداری گفته است آذربایجان متعلق به من است و من باید برای آنجا امام جمعه تعیین بکنم؟ او گفت: این حرف بیربطی است، اگر ایشان این حرف را گفته باشند من هرگز مبلّغ او نخواهم شد. بعد از من خواست که از آقای شریعتمداری برایم وقت خصوصی بگیر تا این سؤال
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 347
را از خود ایشان بپرسم و جواب را نیز از خودشان بگیرم، ولی من قبول نکردم؛ چون میدانستم قبول نمیکند.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 348