دار الترویج

دار الترویج

‏در آن ایام رژیم شاه در تلاش بود به هر طریق ممکن در حوزه و‏‎ ‎‏روحانیت نفوذ کند و از سادگی بعضی افراد به نفع خویش استفاده نماید.‏‎ ‎‏در همان زمان که حضرت امام سخت مشغول مبارزه با رژیم بود، ایادی‏‎ ‎‏شاه هم دست به کار شدند و مرکزی را تحت نام «دار الترویج» تأسیس‏‎ ‎‏کردند. هدف رژیم از این اقدام، این بود که با پول دادن، طلاب و‏‎ ‎‏فضلای حوزه را به این مرکز جذب کند و بعد از تغذیه فکری لازم به‏‎ ‎‏نفع خود، آن‌ها را جهت تبلیغ و ترویج سیاست‌های رژیم به مناطق‏‎ ‎‏مختلف اعزام نماید تا بدین وسیله جلوی فعالیت‌های ضد رژیم حضرت‏‎ ‎‏امام را بگیرد و آن را تحت‌الشعاع قرار دهد.‏

‏در این میان فردی به نام آقا شیخ محسن اشراقی ـ که از منبری‌های‏‎ ‎‏قم بود ـ را گول زدند و او مسئولیت و مدیریت این مرکز را بر عهده‏‎ ‎‏گرفت. آقای اشراقی با حضرت امام نسبت فامیلی هم داشت و در واقع‏‎ ‎‏عموی داماد معظم‌له بود. چون مبتلا بود و نیاز مالی داشت تن به این کار‏‎ ‎‏داده بود، بالاخره او این مرکز را به راه انداخت و  حدود پنجاه، شصت‏‎ ‎‏طلبه را جذب کرد، به آن‌ها پول می‌داد و به مناطق مختلف اعزام می‌کرد.‏‎ ‎‏البته اغلب کسانی که جذب این مرکز شده بودند، طلبه‌های درس‌خوان و‏‎ ‎‏شاخصی نبودند. هزینه‌اش نیز از طرف رژیم ستمشاهی تأمین می‌شد. از‏‎ ‎‏اول معلوم بود این کار در حوزه پا نمی‌گیرد، به همین خاطر حضرت‏‎ ‎‏امام خیلی درگیر این موضوع نشد.‏

‏البته بعضی افراد واسطه شدند و به خدمت حضرت امام آمدند و‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 337
‏گفتند: آقای اشراقی از این همکاری قصد سوئی ندارد، چون نیاز شدید مالی‏‎ ‎‏داشته مجبور به این همکاری شده است، بنابراین شما اگر او را‏‎ ‎‏تأمین کنید، ـ مثلاً رژیم به او هزار تومان می‌دهد، شما هزار و دویست‏‎ ‎‏تومان بدهید ـ دنبال این کارها نمی‌رود. امام هم خیلی صریح فرموده‏‎ ‎‏بود: من از این پول‌ها ندارم به او بدهم. با این که قوم و خویش بودند‏‎ ‎‏ولی گفته بود من به کسی باج نمی‌دهم، اگر این کار را بکنم فردا کس‏‎ ‎‏دیگری پیدا می‌شود و می‌گوید: فلان قدر باید به من پول بدهی، اگر‏‎ ‎‏ندهی می‌روم با شاه همکاری می‌کنم. به هر حال امام پول ندادند و اعتنا‏‎ ‎‏هم نکردند، او هم کارش نگرفت، بعد از مدتی رژیم نیز او را رها کرد و‏‎ ‎‏از هر دو طرف ساقط شد؛ هم از این طرف ماند و هم از آن طرف.‏

‎ ‎

کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 338