انجمن حجتیه

انجمن حجتیه

‏در طول تاریخ، سلاطین و صاحبان قدرت‌های طاغوتی، چون تعلیمات‏‎ ‎‏انبیا و اولیا را به ضرر خود می‌دیدند، همواره در تلاش بودند تا با‏‎ ‎‏دسیسه‌ها و نقشه‌های شیطانی، مردم را در جهل و نادانی و بی‌تفاوتی نگه‏‎ ‎‏دارند. این کار گاهی با زور سر نیزه انجام می‌گرفت، گاهی نیز به‏‎ ‎‏صورت غیر مستقیم و سربسته اقدام می‌کردند. این‌ها وقتی برنامه‌ریزی‏‎ ‎‏می‌کنند که فرهنگ و مذهب جامعه‌ای را از میان بردارند، برای این کار‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 328
‏راه‌های مختلفی را طی می‌کنند. یکی این که فرهنگ اجنبی را از خارج‏‎ ‎‏وارد می‌کنند و به صورت زیبا و چشمگیر در میان مردم رواج می‌دهند.‏‎ ‎‏دیگر این‌که همان فرهنگ موجود را دست کاری می‌کنند، محتوایش را‏‎ ‎‏خالی و رنگش را عوض می‌کنند، به‌طوری که آدم در ظاهر هیچ تغییری‏‎ ‎‏نمی‌بیند و خیال می‌کند همان است که قبلاً بوده، در حالی که محتوای‏‎ ‎‏قبلی را ندارد.‏

‏در دوران رژیم ستمشاهی از این قبیل زیاد بود. وقتی که مبارزه‏‎ ‎‏مستقیم با دین و مذهب مردم رضاخان نتیجه نداد، پسرش (محمدرضا‏‎ ‎‏شاه) روش دوم را در پیش گرفت. آن‌ها می‌خواستند از همان مسیری که‏‎ ‎‏مردم دارند می‌روند، یعنی در حالی که نماز می‌خوانند، روزه می‌گیرند،‏‎ ‎‏عزاداری می‌کنند، محتوا را از آنان بگیرند، روح اسلام و تشیع را از میان‏‎ ‎‏مردم بردارند و آن‌ها را مسلمان شناسنامه‌ای بکنند و در حال مسلمانی،‏‎ ‎‏عبد شیطان و طاغوت باشند، چنان‌که در اجرای این توطئه و نقشه تا‏‎ ‎‏حدودی هم پیش رفته بودند.‏

‏به نظر من مسأله ولایتی‌ها و انجمن حجتیه‌ نیز یکی از این نقشه‌ها‏‎ ‎‏بود. مؤسس انجمن حجتیه آقای شیخ محمود حلبی بود، او در تهران‏‎ ‎‏فعالیت و شهرت داشت، دور و برش شلوغ می‌شد و مرد مقدسی هم‏‎ ‎‏بود. او راه و روشی برای خود انتخاب کرد که با ظواهر شرع نیز موافق‏‎ ‎‏بود. گاهی اوقات حرکت‌هایی می‌کرد، ولی کارهایش با فکر و تأمل نبود‏‎ ‎‏و عمق نداشت. اهل بحث و مشورت با افراد دیگر نبود تا بفهمد چه‏‎ ‎‏کاری باید انجام دهد و بداند امروز دشمن از کجا وارد می‌شود و از کجا‏‎ ‎‏خارج می‌شود. فقط به ذهنش آمده بود که ولی امر زمان، حضرت ولی‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 329
‏عصر(عج) است و ما باید امام زمان را همیشه به یاد مردم بیاوریم تا هر‏‎ ‎‏روز در قنوت نمازشان دعای فرج بخوانند و با گروه بهائیت هم که بر‏‎ ‎‏علیه حضرت هستند، مبارزه کنیم.‏

‏در زمان مرحوم آقای بروجردی، یک سال آقای حلبی به قم آمد و در‏‎ ‎‏مدرسه فیضیه چند جلسه منبر رفت،‌ من که در آن‌جا حجره داشتم،‏‎ ‎‏شرکت می‌کردم و معمولاً طلبه‌ها از سایر مدارس نیز می‌آمدند و به‏‎ ‎‏صحبت‌ها گوش می‌دادند. او وضعیت خاصی داشت، وقتی روی منبر‏‎ ‎‏می‌نشست از شرایط منبرش این بود که می‌گفت: وقتی درود و سلام و‏‎ ‎‏صلوات به پیامبر و امامان می‌فرستم، چون که به نام امام زمان(عج)‏‎ ‎‏‌رسیدم، باید همه بلند شوید و رو به قبله سه صلوات بفرستید، بعد‏‎ ‎‏بنشینید، آن وقت من صحبتم را شروع کنم. این آدم‌ها معمولاً در حوزه‌ها‏‎ ‎‏زود جا باز می‌کنند؛ چون طلبه‌ها بچه‌های صاف و ساده و خوبی هستند،‌‏‎ ‎‏حمل بر صحت می‌کنند و هر چه بگویی اطاعت می‌کنند. وقتی هم یک‏‎ ‎‏نفر به تدین و تقدّس شهرت پیدا کرد، یک لباس معصومیتی به او‏‎ ‎‏می‌پوشانند که آدم جرأت نمی‌کند به او چپ نگاه کند. در این یکی دو‏‎ ‎‏شب همه حرف‌های آقای حلبی پیرامون امام زمان(عج) دور می‌زد و‏‎ ‎‏حرف تازه‌ای نداشت که آدم نشنیده باشد. البته نمی‌توان گفت که ایشان‏‎ ‎‏در آن زمان انحراف فکری یا برنامه‌ خاص دیگری داشته‌اند؛ نه، اصلاً این‏‎ ‎‏حرف‌ها نبود.‏

‏کم‌کم ایادی شاه و ساواک دست به کار شدند و دیدند این فرد مورد‏‎ ‎‏خوبی است که می‌توان از او به نفع خود بهره‌برداری کرد. هم سادگی‏‎ ‎‏دارد، هم اطلاعات زیادی در این مسائل دارد، هم علاقه‌مند و مرید‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 330
‏زیادی در اطرافش جمع می‌شوند؛ لذا گاهی ایادی شاه می‌رفتند و با او‏‎ ‎‏تماس می‌گرفتند و بعد هم ایشان را در مسیر خودشان قرار دادند و در او‏‎ ‎‏تأثیرگذار شدند.‏

‏این حالت تنها مربوط به آقای حلبی نبود، بلکه من بعضی از آقایان را‏‎ ‎‏می‌شناختم ـ که همین اواخر مرحوم شدند ـ خیلی با انقلاب میانه‌ای‏‎ ‎‏نداشتند و به ما می‌گفتند: این راهی را که شما طی می‌کنید اسلامی‏‎ ‎‏نیست، شما مسائل ضد اسلامی را به نام اسلام به خورد ملت می‌دهید،‏‎ ‎‏این‌ها به اصطلاح، ولایتی‌ها بودند. من با بسیاری از اینها بحث کردم،‏‎ ‎‏یکی از آن‌ها قسم می‌خورد (قسم حضرت عباس) که راه امام خلاف‏‎ ‎‏است. ایادی ساواک با این‌ها تماس می‌گرفتند و به نفع خود استفاده‏‎ ‎‏می‌کردند.‏

‏من آقای حلبی را از نزدیک می‌دیدم، چه قبل از انقلاب و چه بعد از‏‎ ‎‏انقلاب، او اخیراً (یکی دو سال پیش) مرحوم شد. افرادی اطراف او را‏‎ ‎‏گرفته بودند که اگرچه ظاهر الصلاح هم بودند ولی آدم‌های نامیزانی‏‎ ‎‏بودند ـ حالا من یقین ندارم که مأمور بودند یا نبودند، ولی چون با آن‌ها‏‎ ‎‏بحـث و گفت‌وگو زیاد کردم به من ثابت شد آدم‌های نامیزانی هستنـد ـ‏‎ ‎‏آن قدر رفتند و آمدند و گفتند تا فکر او را کاملاً در اختیار دستگاه قرار‏‎ ‎‏دادند، بدون این‌که خودش خبر داشته باشد؛ حتی از دنیا رفت ولی باز‏‎ ‎‏هم متوجه نشد.‏

‏قبل از پیروزی انقلاب که به همدان می‌رفتم و با اقشار مختلف در‏‎ ‎‏آن‌جا تماس داشتم، آدم‌های مبارز و انقلابی زیادی بودند که بعضی از‏‎ ‎‏آن‌ها حتی زندانی شدند و شلاق خوردند. گاهی که به قم می‌آمدند و به‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 331
‏منزل ما سر می‌زدند، ما به آن‌ها اعلامیه می‌دادیم، به همدان می‌بردند و‏‎ ‎‏توزیع می‌کردند. یک وقت شنیدم که این‌ها گرفتار انجمن حجتیه شده‌اند‏‎ ‎‏و مسیرشان عوض شده است، وقتی هم به قم می‌آمدند دیگر سراغی از‏‎ ‎‏ما نمی‌گرفتند و به ما اعتنا نمی‌کردند. دیدم به‌طور کلی راه را گم‏‎ ‎‏کرده‌اند، اصل را رها کرده و به فرع چسبیده‌اند. می‌گویند امروز خطر‏‎ ‎‏بزرگ برای اسلام فرقه ضاله بهائیت است، در حالی که حضرت امام‏‎ ‎‏آمریکا، اسرائیل و رژیم شاه را خطر بزرگ برای اسلام مطرح ساخته بود.‏‎ ‎‏از طرفی ساواک و ایادی رژیم هم فکر آن‌ها را تقویت و ترویج می‌کرد؛‏‎ ‎‏به طوری که وقتی ساواک بعضی از دوستان و طلاب و فضلا را‏‎ ‎‏می‌گرفت در بازجویی‌ به آن‌ها می‌گفتند: شما اگر به راستی دلتان برای‏‎ ‎‏اسلام می‌سوزد چرا با این بهائیت مبارزه نمی‌کنید؟! شما با شاه و دولت‏‎ ‎‏چه کار دارید؟ آن چیزی که امروز اسلام را تهدید می‌کند بهائیت است،‏‎ ‎‏یعنی ساواک هم دقیقاً همین فکر را به مبارزان تلقین می‌کرد.‏

‏همچنین نمونه دیگری که از نزدیک دیدم خدمت شما عرض می‌کنم.‏‎ ‎‏من مدتی برای تبلیغ به شهر بیجار می‌رفتم. آن‌جا با تعدادی از جوان‌های‏‎ ‎‏انقلابی که از دوستان ما بودند، ارتباط داشتیم. گاهی هم نوار سخنرانی‏‎ ‎‏امام و اعلامیه‌های ایشان را داخل قوطی سوهان می‌گذاشتم و برایشان‏‎ ‎‏می‌فرستادم. یک سال ماه رمضان به آن‌جا رفتم چند نفرشان جهت‏‎ ‎‏استقبال به گاراژ آمده بودند، وسائل و ساک مرا برداشتند و به منزل یکی‏‎ ‎‏از آن‌ها رفتیم، سایر دوستانشان را نیز خبر کردند و آمدند. متوجه شدم‏‎ ‎‏تعداد زیادی از جزوات انجمن حجتیه در آن خانه است؛ وقتی به من‏‎ ‎‏دادند، دیدم همان برنامه‌های ضد بهائیت انجمن حجتیه است. گفتم:‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 332
‏این‌ها چیست؟ چرا شما خودتان را سرگرم این مسائل می‌کنید؟ خیلی با‏‎ ‎‏اینها صحبت کردم. بعد معلوم شد یکی از رابطین مرکز با شهرستان‌ها هم‏‎ ‎‏در بیجار حضور دارد. او هم آمد؛ یک پایش هم می‌لنگید ولی کاملاً‏‎ ‎‏مسلّط بر مسائل انجمن ضد بهائیت بود. این آقا سیار بود؛ به شهرهای‏‎ ‎‏مختلف سفر می‌کرد و در هر شهر چند روزی توقف داشت و کارها را‏‎ ‎‏سازماندهی و با مرکز هماهنگ می‌نمود. من خیلی با اینها بحث کردم،‏‎ ‎‏حتی یک مقدار به مرحله تندی هم رسید ولی دیدم فایده‌ای ندارد؛‏‎ ‎‏انجمن حجتیه‌ افکار این‌ها را دزدیده‌ است. خیلی تلاش می‌کردند که ما‏‎ ‎‏را نیز هم با خود همراه کنند ولی دیدند حریف من نمی‌توانند بشوند، از‏‎ ‎‏این رو یکی از کلّه‌گنده‌های انجمن ـ ظاهراً به نام کوثرنیا که آن وقت در‏‎ ‎‏کرمان بود ـ را به بیجار آوردند تا با من بحث کند. او هم به ملاقاتم آمد،‏‎ ‎‏خیلی خوش برخورد، خوش اخلاق و خوش گفتار بود، یعنی همه‏‎ ‎‏چیزش برای جلب افراد مهیا بود. من هم که به قول معروف گرگ باران‏‎ ‎‏دیده بودم، چون طلبه به این زودی‌ها تسلیم نمی‌شود، ما حتی حرف‌های‏‎ ‎‏استادمان را به این آسانی قبول نمی‌کردیم. در اینجا به یاد خاطره‌ای از‏‎ ‎‏مرحوم پدرم افتادم، بد نیست عرض کنم.‏

‏مرحوم پدرم اهل علم نبود ولی به قم زیاد می‌آمد، خیلی علاقه‌مند به‏‎ ‎‏علما و مراجع بود. می‌رفت در درس آقایان شرکت می‌کرد، مخصوصاً به‏‎ ‎‏تدریس حضرت امام خیلی عشق و علاقه داشت ولی وقتی در درس،‏‎ ‎‏بعضی از شاگردان به امام اشکال می‌کردند و بحث و سر و صدا می‌شد،‏‎ ‎‏پدرم ناراحت می‌شد. زمانی که به خانه می‌آمد با ناراحتی می‌گفت: من‏‎ ‎‏نمی‌فهمم شما طلبه‌ها چه می‌گویید؟ شما چرا آقای به این بزرگواری را‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 333
‏اذیتش می‌کنید؟ (منظورش حضرت امام بود). شما این آقا را به استادی‏‎ ‎‏قبول می‌کنید یا قبول نمی‌کنید؟ اگر قبول می‌کنید، باید هر چه می‌گوید‏‎ ‎‏قبول کنید. دیگر چه معنا دارد وسط حرف‌هایش، حرف آقا را قطع‏‎ ‎‏می‌نمایید، این درست نیست، من این را نمی‌پسندم. من هم چیزی‏‎ ‎‏نمی‌گفتم، چون خیلی زحمت داشت که به ایشان تفهیم کنیم و توضیح‏‎ ‎‏بدهیم که این‌ها بحث طلبگی است، طلبه‌ها در اشکال کردن آزاد هستند.‏

‏به هر حال این آقا را از کرمان آوردند که ما را آرام بکند ولی من‏‎ ‎‏هرگز تسلیم نشدم و در منبر آنچه که باید بگویم، گفتم و مسائل انجمن‏‎ ‎‏حجتیه را افشا کردم. گفتم که این‌ها دسایسی است که از طرف اجانب‏‎ ‎‏برای ما درست کرده‌اند. حتی شبی که همه اینها آمده بودند، خیلی صریح‏‎ ‎‏و تند و با حرارت صحبت کردم ولی آخرش نتوانستم بر آن‌ها غلبه کنم‏‎ ‎‏و این‌ها موفق شدند چند نفر از جوانان انقلابی و مبارز را از دست من‏‎ ‎‏بگیرند و منزوی و منحرف کنند.‏

‏بعضی از اینها کارهایی می‌کردند ـ آن هم به عنوان امر به معروف و‏‎ ‎‏نهی از منکر ـ که خلاف شرع آشکار بود. مثلاً در همدان وقتی فردی‏‎ ‎‏مجلس عروسی داشت، افراد انجمن، شب‌ها به طور مخفیانه می‌رفتند و از‏‎ ‎‏پشت بام مردم مجلس عروسی را تحت کنترل قرار می‌دادند و مثلاً اگر‏‎ ‎‏آن‌جا یک خلاف شرعی می‌شد فردا صاحب خانه را به طرق مختلف اذیت‏‎ ‎‏می‌کردند. از قبیل این کارها و افراط و تفریط‌ها زیاد داشتند، در حالی که‏‎ ‎‏بزرگ‌ترین مروّج منکر در کشور، رژیم شاه و ساواک بود با آن‌ها کاری‏‎ ‎‏نداشتند. این اواخر هم طوری شده بود که اوضاع از کنترل آقای شیخ‏‎ ‎‏محمود حلبی هم خارج شده بود، یعنی به حرف او نیز گوش نمی‌دادند.‏


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 334
‏بعضی از رفقای ما که با آقای حلبی در ارتباط بودند برای من نقل‏‎ ‎‏می‌کردند که ما حرف‌های شما را به ایشان رساندیم و آقای حلبی در‏‎ ‎‏جواب گفت: من دیگر کار از دستم خارج شده است؛ یک عده‌ای دور‏‎ ‎‏من جمع شده‌اند و گوش به حرف من نمی‌کنند. از آن وقت هیچ‏‎ ‎‏شبهه‌ای برای من باقی نماند که عمّال ساواک کاملاً بر انجمن سیطره‏‎ ‎‏دارند و اگر آقای حلبی بخواهد علیه آن‌ها اقدامی بکند، خطرناک است و‏‎ ‎‏کارساز هم نخواهد شد. بعضی از مریدهای آقای حلبی می‌گفتند، او آدم‏‎ ‎‏خوبی است و امام زمان(عج) را در خواب یا بیداری می‌بیند، ولی این که‏‎ ‎‏دلیل نمی‌شود؛ چون حتی یک روایت و آیه نداریم که گفته باشد، از هر‏‎ ‎‏کسی که امام زمان را در خواب یا بیداری دید، پیروی کنید، عاشق امام‏‎ ‎‏زمان است، خوش به حالش با امام زمان محشور می‌شود، وسط بهشت‏‎ ‎‏هم می‌رود، ولی تنها عاشق امام زمان نمی‌تواند مردم را هدایت کند. باید‏‎ ‎‏این عاشق، علم داشته باشد، مدیریت و درایت و هوشیاری داشته باشد‏‎ ‎‏تا بتواند در رخدادهای مهم و سرنوشت‌ساز، اهم و مهم بکند و این دو‏‎ ‎‏را از هم تشخیص بدهد و اهم را انتخاب کند. زمان را و حوادث زمان را‏‎ ‎‏خوب بشناسد. روایت داریم که آدم در هر زمانی باید بصیر به زمان‏‎ ‎‏خودش باشد، تا مبادا شیطان بیاید و کلاه را تا ناف به سر آدم بگذارد.‏

‏مرحوم آقای حلبی از افرادی بود که نتوانست اهم و مهم بکند و‏‎ ‎‏سرش کلاه گذاشتند. این شیاطین (شاه و ساواک) آدم‌های باهوش و‏‎ ‎‏دوره دیده‌ای بودند. آدم‌های کودن نبودند، وقتی آدم را بازجویی‏‎ ‎‏می‌کردند آدم می‌فهمید که اینها هوش و استعداد قوی دارند ولی در مسیر‏‎ ‎‏غلط استفاده می‌کنند. اینها با این هوش و استعداد و با عواملی که داشتند‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 335
‏در میان آخوندها می‌گشتند و آنهایی را که بیشتر نفوذ داشتند، مرید‏‎ ‎‏داشتند و حرف‌هایشان خریدار داشت و در عین حال سادگی هم داشتند،‏‎ ‎‏پیدا می‌کردند؛ سپس همان راه و فکری که آن‌ها داشتند ولی به نفع‏‎ ‎‏خودشان بود، تقویت می‌کردند. این موضوع خیلی بدیهی بود و‏‎ ‎‏اختصاص به آقای حلبی هم نداشت. معمولاً آنهایی که یک مقدار تیزبین‏‎ ‎‏بودند به خصوص از شاگردان امام، فوری می‌فهمیدند که فلان آقا را‏‎ ‎‏دارند کلاه سرش می‌گذارند و از او بهره‌برداری می‌کنند.‏

‏یادم هست در دوران مبارزات حضرت امام یک سفر به تویسرکان‏‎ ‎‏رفتم. در آن‌جا آقای محترمی بود و به اصطلاح آیت الله آن شهر به شمار‏‎ ‎‏می‌آمد. سواد خوبی هم داشت. من نیز با کمال اشتیاق می‌رفتم و پشت‏‎ ‎‏سرش نماز می‌خواندم. یک وقت که در محضرش بودم صحبت از امام و‏‎ ‎‏مبارزه با شاه شد. ایشان گفتند: من این راه و روش امام را قبول ندارم،‏‎ ‎‏راه ایشان بر خلاف سیره علمای گذشته است که تقیه و مدارا در پیش‏‎ ‎‏گرفتند. بعد گفت: اگر شاه به تویسرکان بیاید من به استقبالش می‌روم،‏‎ ‎‏بعد هم چند کلمه موعظه‌اش می‌کنم و تذکراتی می‌دهم و این بهترین راه‏‎ ‎‏اصلاح است، علمای سابق هم این گونه عمل می‌کردند.‏

‏این تفکر شبیه همان تفکر انجمن حجتیه‌‌ بود، آن‌ها درک نمی‌کردند‏‎ ‎‏که هر زمانی شرایط خاص خودش را دارد. همان طور که حضرت امام‏‎ ‎‏می‌فرمود و قسم می‌خورد که: والله امروز اگر حاج شیخ عبدالکریم‏‎ ‎‏حائری زنده بود، وظیفه‌ای به جز این که مبارزه کند، نداشت.‏

‎ ‎

کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 336