فضای فرهنگی آن ایام

فضای فرهنگی آن ایام

‏با توجه به تبلیغات وسیعی که از زمان رضا شاه بر علیه دین و روحانیت‏‎ ‎‏شده بود، می‌توان گفت که این تبلیغات نود درصد اثر سوء خود را‏‎ ‎‏گذاشته بود و روحانیت از نظر همه طبقات تقریباً ساقط شده بود. از‏‎ ‎‏سوی دیگر، متجددین و متمدنین هم که برای خود ادعاهایی داشتند‏‎ ‎‏بیشتر از دیگران تحت تأثیر قرار گرفته و کتاب‌هایی بر علیه دین و‏‎ ‎‏روحانیت می‌نوشتند و مسخره‌ها می‌کردند. ما قبل از مرحوم آقای‏‎ ‎‏بروجردی در قم، این مسائل را دیده بودیم ـ با این‌که قم شهر مذهبی‏‎ ‎‏بود ـ اما باز هم این اهانت‌ها و مسخره‌ها نسبت به علما و به خصوص‏‎ ‎‏طلاب وجود داشت. حتی بعضی از اینها به مدرسه فیضیه می‌آمدند، جیغ‏‎ ‎‏می‌کشیدند، اذیت می‌کردند.‏

‏از سوی دیگر یک بدبینی و سوء ظن از طرف علما نسبت به تمام‏‎ ‎‏دانشگاهی‌ها و تحصیل کردگان در مدارس دولتی به وجود آمده بود.‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 295
‏برای این که این مسأله بیشتر روشن شود ماجرایی را که برای خود من‏‎ ‎‏اتفاق افتاد در اینجا نقل کنم.‏

‏زمانی که من در مدرسه فیضیه حجره داشتم و هنوز معمم نشده‏‎ ‎‏بودم، با بعضی از جوانان دبیرستانی رفت و آمد و ارتباط‌هایی داشتیم. در‏‎ ‎‏آن ایام بسیاری از دانشجویان بودند که وقتی چند جلسه با آنها گفتگو‏‎ ‎‏می‌کردی به راه می‌آمدند و مجذوب حوزه و روحانیت می‌شدند، با اینکه‏‎ ‎‏فضای دانشگاه‌های آن روز خیلی مسموم بود و به دانشجویان تلقین‏‎ ‎‏می‌کردند که هر قدر از آخوند و روحانی فاصله داشته باشید،‏‎ ‎‏روشنفکرتر هستید. به قول کسروی، اعتقاد به ملاها یعنی علامت اُمُّلی.‏‎ ‎‏این مسأله در میان بسیاری از تحصیل‌کرده‌های دانشگاهی مشهود بود و‏‎ ‎‏به طور واضح و آشکار به چشم می‌خورد؛ حتی فرزندان بسیاری از‏‎ ‎‏خانواده‌های متدین و مذهبی وقتی وارد دانشگاه می‌شدند، دیگر نماز‏‎ ‎‏نمی‌خواندند. پدران و مادران آنها هم نه تنها اعتراض نمی‌کردند، بلکه آن‏‎ ‎‏را مایه افتخار می‌دانستند. این فضا به دبیرستان‌ها نیز سرایت کرده بود. با‏‎ ‎‏همه‌ اینها گاهی بعضی از دانش‌آموزان با طلاب تماس و ارتباط داشتند‏‎ ‎‏وتحت تأثیر قرار می‌گرفتند.‏

‏در سال 1338، دو نفر از این‌ها به نام آقایان سید ابراهیم میرباقری و‏‎ ‎‏میرابوالفتح دعوتی به حجره من می‌آمدند و بعضی سؤالاتی را مطرح‏‎ ‎‏می‌کردند و من جواب می‌دادم. این رفت و آمدها باعث شد آقای‏‎ ‎‏میرباقری وارد حوزه شود. او تحصیلات حوزوی را خوب ادامه داد.‏‎ ‎‏آقای دعوتی هم بعد از انقلاب مدتی در سفارت ایران در کنیا بود. او در‏‎ ‎‏اصل همدانی است، پدرش آقای سید علی دعوتی، در آن زمان رئیس‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 296
‏اوقاف قم و قبل از آن رئیس اوقاف بروجرد بود و چون آشنایی قبلی با‏‎ ‎‏آقای بروجردی داشت، انتقالی گرفت و به قم آمد. این دو نفر پس از‏‎ ‎‏مدتی دانشجویی را که در تهران تحصیل می‌کرد به حجره من می‌آوردند‏‎ ‎‏که نامش آقای محدثی و سال دوم یا سوم دانشگاه بود؛ ولی پس از مدتی‏‎ ‎‏نفهمیدم به کجا رفت و چه کاره شد؟!‏

‏شبی در حجره مشغول مطالعه بودم، ناگهان خادم مدرسه آمد و گفت‏‎ ‎‏که آقای صاحب الداری با شما کار دارند ـ ایشان از طرف آقای‏‎ ‎‏بروجردی مدیر مدرسه بودند، خودشان هم در مدرسه حجره داشتند و‏‎ ‎‏شب‌ها هم در مدرسه می‌ماندند ـ وقتی وارد حجره آقای صاحب الداری‏‎ ‎‏شدم، دیدم پدر آقای دعوتی آن‌جا نشسته است. آقای صاحب الداری‏‎ ‎‏گفت: این آقا آمده از شما شکایت دارد، می‌گوید پسرش در اثر ارتباط‏‎ ‎‏با شما ترک تحصیل از دبیرستان کرده و می‌خواهد طلبه شود.‏

‏بعد به من گفت: شما به آن جوان بگویید برود و درس دبیرستانی‏‎ ‎‏خودش را ادامه بدهد؛ چون حرف شما را قبول می‌کند ولی حرف‌های‏‎ ‎‏پدر و مادر و فامیل‌هایش را اعتنا نمی‌کند. گفتم: من این حرف را‏‎ ‎‏نمی‌زنم، به من چه! مگر من گفتم که طلبه بشود تا الآن او را نهی بکنم.‏‎ ‎‏او خودش با تشخیص و تصمیم خودش آمده است و به من هم هیچ‏‎ ‎‏ربطی ندارد. او فقط چون می‌داند من طلبه هستم سؤالاتی از من‏‎ ‎‏می‌پرسد، من هم جواب پرسش‌هایش را می‌دهم. آقای صاحب الداری‏‎ ‎‏خیلی اصرار کرد، ولی من گفتم چرا خودتان نمی‌گویید؟ حرف شما را‏‎ ‎‏هم قبول می‌کند. او گفت: من با شما فرق دارم، من چیزهایی از وضع‏‎ ‎‏دبیرستان‌ها می‌دانم که شما نمی‌دانید. بعد آقای صاحب الداری از مرحوم‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 297
‏آقای نایینی نقل می‌کرد که وقتی ایشان را به قم تبعید کرده بودند و در‏‎ ‎‏قم ساکن بود، می‌فرمود: این مدارس دولتی که درست کردند، مدرسه‏‎ ‎‏کافرسازی است، از این طرف بچه مسلمان تحویل می‌دهیم از آن طرف‏‎ ‎‏کافر تحویل می‌گیریم؛ بنابراین من نمی‌توانم او را به رفتن به دبیرستان‏‎ ‎‏توصیه بکنم. گفتم: اتّفاقاً من هم کم و بیش از این موارد خبر دارم‌، او‏‎ ‎‏خودش برایم نقل کرده است، پس من هم نمی‌توانم این کار را بکنم.‏

‏آن شب آقای صاحب الداری با آقا سیدعلی دعوتی صحبت نمود و‏‎ ‎‏او را قانع کرد تا فعلاً به منزل برگردد تا بعداً ببینیم چه می‌شود.‏

‏آقا میرابوالفتح پس از مدتی بالاخره پدرش را قانع کرد و آمد به طور‏‎ ‎‏رسمی وارد حوزه شد. من با اینکه در آن وقت درس‌های بالاتری‏‎ ‎‏تدریس می‌کردم ولی برای او و چند نفر از دوستانش دروس مقدماتی را‏‎ ‎‏شروع کردم تا حسابی راه افتادند. بعد استاد دیگری انتخاب کردند و‏‎ ‎‏ادامه دادند. چند سالی نگذشته بود که شبی دعوت‌نامه‌ای به دستم رسید.‏‎ ‎‏باز کردم دیدم، آقای سیدعلی دعوتی مرا به مراسم جشن عمامه‌گزاری‏‎ ‎‏پسرش میرابوالفتح دعوتی، دعوت کرده است. منزل آنان روبروی بیت‏‎ ‎‏حضرت امام در یخچال قاضی بود. آن موقع مستأجر هم بودند، وقتی‏‎ ‎‏وارد مجلس شدم دیدم حاج آقا روح الله با جمعی از علمای دیگر نیز در‏‎ ‎‏مجلس حضور دارند. آقای میرابوالفتح دعوتی در این مجلس ملبّس شد‏‎ ‎‏و از آن تاریخ هم، رابطه من با آقای سیدعلی دعوتی بهبود پیدا کرد و‏‎ ‎‏حسنه شد.‏

‏منظورم از نقل این ماجرا این بود که بگویم این چنین فضایی سبب‏‎ ‎‏شده بود که تحصیل کرده‌های دبیرستانی و دانشگاهی به علما و‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 298
‏روحانیون و حوزه با چشم تحقیر نگاه می‌کردند، از آن طرف هم ذهنیت‏‎ ‎‏آقایان علما این بود که هر کس به دبیرستان و دانشگاه رفت، بی‌دین‏‎ ‎‏است.‏

‏یک وقتی در خدمت مرحوم آقای اراکی بودم. خودشان به من‏‎ ‎‏می‌فرمود: این بچه‌های من ـ آقا ابوالحسن و علی آقا ـ که هر دو افراد‏‎ ‎‏باسوادی هستند و علی آقا که کوچک‌تر است، در دانشگاه تهران تدریس‏‎ ‎‏می‌کند، آن وقت‌ها که تا کلاس ششم ابتدایی خواندند، دیگر راضی نبودم‏‎ ‎‏ادامه بدهند و به دبیرستان بروند، حتی تهدید کردم که من به شما خرجی‏‎ ‎‏نمی‌دهم و نمی‌دادم، چون از نظر شرعی دارای اشکال بود. بعد گفتم:‏‎ ‎‏هزینه‌شان را چه کسی تأمین می‌کرد؟ فرمود: مادرشان می‌داد.‏

‏به طور کلی فضای دبیرستان‌ها و دانشگاه‌ها طوری بود که مذهبی‏‎ ‎‏شدن و نماز خواندن و روزه گرفتن علامت عقب‌ماندگی و اُمُّلی به‏‎ ‎‏حساب می‌آمد. آن کس دارای علم و دانش و هوش سرشار بود که در‏‎ ‎‏بی‌دینی و فسق و فجور دست همه را از پشت بسته باشد و این برای او‏‎ ‎‏مایه افتخار هم می‌شد. سخنرانی در تهران بود که در مدرسه مروی به‏‎ ‎‏منبر می‌رفت، در ماه رمضانی که خودم پای منبرش بودم، از او شنیدم‏‎ ‎‏می‌گفت: یکی از دوستان ما که دکتری متدین است، مستطیع شده بود و‏‎ ‎‏می‌خواست به مکه مشرّف شود، ولی خجالت می‌کشید به همکارهایش‏‎ ‎‏بگوید، چون در آن زمان خیلی در روزنامه‌ها می‌نوشتند و تبلیغ می‌کردند‏‎ ‎‏که چرا به مکه می‌روید؟ چرا پول‌هایتان را در عربستان خرج می‌کنید؟‏‎ ‎‏چرا پول‌هایتان را دو دستی تقدیم آن عرب‌های موش‌خور، ملخ‌خور‏‎ ‎‏می‌کنید؟! فضا این‌طور بود. از این رو، آقای دکتر به رفقایش گفته بود‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 299
‏می‌خواهم سفری به خارج (به اروپا) بروم و برگردم. اتفاقاً همین کار را‏‎ ‎‏هم کرد، بلیط اروپا گرفت و به انگلستان و فرانسه رفت و از آن‌جا عازم‏‎ ‎‏مکه شد، بعد از انجام اعمال حج دوباره به اروپا رفت و از آن‌جا به ایران‏‎ ‎‏آمد. دوستانش هم که نفهمیدند به مکه رفته است، به خاطر بازگشت از‏‎ ‎‏اروپا به دیدنش رفتند.‏

‏نمونه دیگر بگویم: یک بار برای عیادت مریضی به یکی از‏‎ ‎‏بیمارستان‌های تهران رفته بودم، همین طور بالای سر بیمار بودم و پهلویم‏‎ ‎‏را به تخت تکیه داده بودم، وقتی دکتر معالج وارد اتاق شد و چشمش به‏‎ ‎‏منِ آخوند افتاد و عمامه مرا دید، شروع به بد و بیراه گفتن کرد. خدمه و‏‎ ‎‏پرستارها را توبیخ می‌کرد که چرا در را باز گذاشتید و این شپش‌ها داخل‏‎ ‎‏اتاق شدند. داد می‌زد که آخوندها شپش دارند و شپش‌هایشان روی‏‎ ‎‏لحاف و رختخواب می‌ریزد. به هر حال این تعبیرات تند از هر دو طرف‏‎ ‎‏بود و یک نوع بدبینی‌ و سوء تفاهم‌ بین علما و تحصیل کرده‌های‏‎ ‎‏دانشگاهی به وجود آورده بود.‏

‎ ‎

کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 300