تبلیغ در پایگاه شکاری شاهرخی همدان (شهید نوژه فعلی)

تبلیغ در پایگاه شکاری شاهرخی همدان (شهید نوژه فعلی)

‏در آن سال‌ها، ماه محرمی جهت تبلیغ در کبودرآهنگ همدان بودم. در‏‎ ‎‏همان زمان چند نفر از افسران جوان و مذهبی پایگاه هوایی همدان به‏‎ ‎‏خدمت مرحوم آخوند می‌روند و از ایشان یک روحانی درخواست‏‎ ‎‏می‌کنند که برایشان در قسمت خانه‌های سازمانی پادگان که محل‏‎ ‎‏سکونت ارتشیان بود، به منبر برود و سخنرانی کند. آقای آخوند هم بنده‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 286
‏را معرفی کرده و فرموده بودند: ما فعلاً در همدان روحانی نداریم و همه‏‎ ‎‏رفته‌اند و مشغول تبلیغ هستند ولی شما به کبودرآهنگ بروید، در آن‌جا‏‎ ‎‏به آقای عراقچی مراجعه بکنید و اگر قبول کرد، او را دعوت کنید.‏

‏وقتی این افسران جوان و مذهبی به سراغ من آمدند، در مرحله اول‏‎ ‎‏قبول نکردم، آن‌ها اصرار کردند. گفتم: نمی‌شود. گفتند: چرا نمی‌شود؟‏‎ ‎‏گفتم: آخر آن‌جا محیط نظامی و سربازی است، اگر من آن‌جا بیایم به من‏‎ ‎‏خواهند گفت باید شاه را دعا کنی و من هم اهل این حرف‌ها نیستم. من‏‎ ‎‏فقط حرف‌های خودم را می‌زنم و به کسی هم دعا نمی‌کنم. گفتند: آن‌ها‏‎ ‎‏بی‌خود می‌گویند، کسی از شما دعایی برای شاه نمی‌خواهد، شما منبر‏‎ ‎‏خودتان را بروید و روضه‌تان را بخوانید، ما هم شما را می‌بریم و‏‎ ‎‏می‌آوریم. گفتم: اگر این طور است عیبی ندارد،‌ می‌آیم.‏

‏آن سال، ماه محرم را به پادگان هوایی شاهرخی همدان (نوژه امروز)‏‎ ‎‏رفتم. آن وقت فرمانده پایگاه افسری به نام علی نیرو بود، ولی درجه‌اش‏‎ ‎‏یادم نیست، سرهنگ، سرلشکر یا سپهبد و یا هر چیز دیگر بود، او‏‎ ‎‏خودش هم مسلک درویشی داشت، می‌آمد و پای منبرم می‌نشست.‏‎ ‎‏جمعیت زیادی می‌آمدند و همه از خانواده‌های ارتشی بودند. سربازان‏‎ ‎‏هم می‌آمدند، خودشان مداح داشتند و عزاداری می‌کردند، من هم‏‎ ‎‏صحبت می‌کردم. وقتی از منبر پایین می‌آمدم و کنار فرمانده پایگاه‏‎ ‎‏می‌نشستم،‌ می‌گفت: خوب بود، خوب بود، ولی مواظب باشید از مرز‏‎ ‎‏خارج نشوید. گاهی هم می‌گفت: از علی(ع) زیاد بگویید. سال اول را‏‎ ‎‏این طور تمام کردیم. سال دوم باز به سراغم آمدند. در آن سال فرمانده‏‎ ‎‏پایگاه شخص دیگری به نام حاج سید جوادی ـ از آقازاده‌های حاج سید‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 287
‏جوادی که اصالتاً قزوینی هستند ـ بود.‏

‏یادم هست شب عاشورا وقتی می‌خواستم از پله‌های منبر بالا بروم،‏‎ ‎‏سرهنگی آمد و گفت: آقا! دعا برای اعلی حضرت همایونی فراموش نشود.‏‎ ‎‏تا این را گفت یکی از آن افسران که هر روز من را می‌آورد و می‌برد و‏‎ ‎‏ضمناً متصدی تنظیم میکرفون و بلندگو بود، آمد جلو و همین که داشت‏‎ ‎‏میکرفون را تنظیم می‌کرد زیرگوشی به من گفت: این سرهنگ کاره‌ای‏‎ ‎‏نیست، شما به حرف او اعتنا نکنید، مثل هر روز صحبت کنید و جلسه را‏‎ ‎‏تمام نمایید. من هم چون با اینها شرط کرده بودم، بدون این که به شاه دعا‏‎ ‎‏کنم، صحبتم را به پایان رساندم و پایین آمدم. در این هنگام فرمانده پادگان‏‎ ‎‏یک نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد به من گفت: حاج آقا!‏‎ ‎‏شما بفرمایید من الآن به خدمتتان می‌رسم. من آمدم و داخل اتاقی نشستم.‏‎ ‎‏فرمانده هم با یکی دو نفر دیگر آمدند، وقتی جلسه خصوصی شد ـ آن‏‎ ‎‏شب با لباس شخصی هم آمده بود ـ شروع به درد دل کرد. اول چند سؤال‏‎ ‎‏پرسید، از جمله گفت: این خمینی کیست؟ کجاست؟ چرا این طور‏‎ ‎‏ناسازگاری می‌کند؟ بعد گفت: ما آقای بروجردی را هم دیدیم ولی ایشان‏‎ ‎‏هرگز این گونه نبودند و آقایان دیگر هم این‌طور نیستند. وقتی‏‎ ‎‏حرف‌هایش تمام شد، گفتم: آقای خمینی یکی از مراجع بزرگ و از اساتید‏‎ ‎‏سرشناس قم است، ولی هم اکنون به نجف اشرف تبعید شده است و البته‏‎ ‎‏آقای بروجردی هم این طور نبود که همیشه ساکت باشند؛ ایشان هم هر‏‎ ‎‏وقت احساس خطر می‌کردند، حرکت داشتند و سر و صدایی به راه‏‎ ‎‏می‌انداختند. بعد گفتم: حتی جدّ شما که از علمای قزوین بودند و اسم و‏‎ ‎‏رسمی هم داشتند، در مقابل فساد و خلاف شرع تکان می‌خوردند. همه‌‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 288
‏علما در برابر ظلم و ستم و فساد احساس وظیفه و مسئولیت می‌کنند.‏

‏مقداری که من صحبت‌هایم را ادامه دادم، دیدم این فرمانده پایگاه نیز‏‎ ‎‏خیلی هم به حضرت امام بی‌ارادت نیست. او می‌خواست من را امتحان‏‎ ‎‏بکند که مبادا منِ روحانی، خودم یک ساواکی نبوده باشم. وقتی فهمیدند‏‎ ‎‏من طلبه واقعی هستم، شروع به درد دل نمودند، بعد خیلی با من انس‏‎ ‎‏گرفت و از همان شب به بعد، با ماشین خود فرمانده مرا می‌آورد و‏‎ ‎‏برمی‌گرداند.‏

‏در این مدت که من به پادگان رفت و آمد داشتم بسیاری از افسران،‏‎ ‎‏درجه‌داران و سربازان می‌آمدند سؤال شرعی می‌پرسیدند، انس‏‎ ‎‏می‌گرفتند. در میان این‌ها آدم‌های مذهبی، باصفا و متدین زیاد بودند.‏‎ ‎‏بعضی می‌آمدند و می‌گفتند: اگر شما مصلحت می‌دانید ما از ارتش‏‎ ‎‏استعفا بدهیم ولی من می‌گفتم: نه، شما در پست خودتان باشید و‏‎ ‎‏مواظبت کنید. ان شاء الله وضع به تدریج درست می‌شود. بالاخره دو‏‎ ‎‏سال ماه محرم، من به پایگاه هوایی شاهرخی رفتم. سال سوم نیز همان‏‎ ‎‏افسران جوان به دنبالم آمدند ولی چون فرمانده پایگاه عوض شده بود،‌ از‏‎ ‎‏ترس این‌که برایش پرونده‌سازی بشود که چرا آخوند به پایگاه آوردی،‏‎ ‎‏مانع مراسم منبر و سخنرانی ‌شد.‏

‎ ‎

کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 289