تبلیغ در تویسرکان

تبلیغ در تویسرکان

‏در آن ایام من مرتب به تبلیغ می‌رفتم و بعضی مسائل را هم می‌گفتم،‏‎ ‎‏البته مثل مرحوم شهید سعیدی، تند و تیز نمی‌گفتم، ولی به گونه‌ای‏‎ ‎‏مطرح می‌کردم. زمانی نزدیک به چهار سال (چهار ماه رمضان) در مسجد‏‎ ‎‏آقا شیخ خیرالله و مسجد آیت الله تألهی در تویسرکان به منبر می‌رفتم.‏‎ ‎‏رئیس اطلاعات شهربانی نیز هر روز می‌آمد و تا آخر منبرم در مسجد‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 282
‏می‌نشست، بعد مرا تا دم منزلی که ساکن بودم همراهی می‌کرد، آدم بدی‏‎ ‎‏نبود. می‌گفت: من با شما کاری ندارم ولی خوب می‌فهمم که شما همه‏‎ ‎‏حرف‌ها را می‌زنید، منتها مثل کپسول به خورد مردم می‌دهید، این عین‏‎ ‎‏تعبیرش بود. بعد گفت: فقط خواهش می‌کنم همین طوری ادامه بدهید و‏‎ ‎‏این کپسول را باز نکنید؛ اگر درِ کپسول باز شود هم شما اذیت می‌شوید‏‎ ‎‏و هم من به دردسر می‌افتم؛ چون من مأمورم و مجبورم گزارش بکنم،‏‎ ‎‏من هم در اینجا به توصیه او عمل کردم.‏

‏همچنین مدت‌ها (به‌طور مستمر) هر هفته پنج‌شنبه و جمعه را به‏‎ ‎‏تهران می‌رفتم و در مسجد پاچنار و مسجد سید نصرالدین در خیابان‏‎ ‎‏خیام، جلسه درس اعتقادات داشتم، البته مسائل فقهی و اخلاقی نیز‏‎ ‎‏می‌گفتم و به مسائل امروز هم اشاره داشتم. در  یک جلسه به قول آن‏‎ ‎‏آقا (رئیس اطلاعات شهربانی)، مختصری درِ کپسول را باز کردم ـ‏‎ ‎‏جلسه که تمام می‌شد همان شب به قم می‌آمدم ـ صبح شنبه دیدم‏‎ ‎‏مأمور ساواک در می‌زند. خیلی مؤدبانه گفت:‌ فردا ساعت هشت صبح‏‎ ‎‏تشریف بیاورید به اداره آگاهی، من هم این‌گونه وانمود کردم که این‏‎ ‎‏چیزها را نمی‌دانم. گفتم اداره آگاهی چیست و در کجاست؟! گفت:‏‎ ‎‏ساواک را می‌گویم. گفتم: ساواک کجاست؟ بالاخره، آدرس ساواک را‏‎ ‎‏هم داد، در حالی که همه این‌ها را بلد بودم. فردا به آن‌جا رفتم، مرا به‏‎ ‎‏یک اتاق تاریک بردند، چند ساعت همین‌طور منتظر نشستم، بعد گفتند:‏‎ ‎‏امروز بازپرس نیست، برو فردا بیا، چند دفعه همین طور رفتم و آمدم،‏‎ ‎‏در نهایت چند سؤال کردند. چند تا بچه دارید؟ چه کار می‌کنید؟ بعد از‏‎ ‎‏من تعهد گرفتند که دیگر بر خلاف مصالح کشور و امنیت حرفی نزنم،‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 283
‏سپس به منزل برگشتم. بنابراین وقتی ما را که جزء داغ‌ها نبودیم، این‏‎ ‎‏طور اذیت می‌کردند، سرنوشت آنهایی که مثل شهید سعیدی بودند‏‎ ‎‏معلوم بود؛ همیشه تحت تعقیب بودند و اگر آن‌ها را ‌ می‌گرفتند، زندانی‏‎ ‎‏و شکنجه می‌کردند.‏

‏البته بنده نیز گاهی اوقات کارهایی می‌کردم. مثلاً در آن ایام که به‏‎ ‎‏تهران می‌رفتم در یکی از هیئت‌های عزاداری نیز برنامه داشتم؛ یعنی از‏‎ ‎‏من دعوت کرده بودند که به منبر بروم. جلسه را که تمام کردم، یکی از‏‎ ‎‏ریش‌سفیدان کارت دعوت جلسه برای هفته آینده را آورد. وقتی نگاه‏‎ ‎‏کردم، دیدم به جای تاریخ شمسی، تاریخ شاهنشاهی را نوشته است.‏‎ ‎‏ناراحت شدم و فوری کارت دعوت را پس دادم و گفتم: این چیست که‏‎ ‎‏به من می‌دهید؟ چرا تاریخ هجری شمسی را تغییر داده‌اید؟ حداقل تاریخ‏‎ ‎‏قمری بنویسید که اشکال شرعی نداشته باشد، بلند شدم و به عنوان‏‎ ‎‏اعتراض بیرون آمدم و دیگر به آن هیئت نرفتم.‏

‏چون در آن ایام مجلس شورای ملی به دستور شاه، تغییر تاریخ‏‎ ‎‏شمسی به شاهنشاهی را تصویب کرده بود. به این ترتیب اعتراض خود‏‎ ‎‏را اظهار می‌کردم و اعلام می‌نمودم که نسبت به این حرکت‌های نامناسب‏‎ ‎‏شما بی‌تفاوت نیستم.‏

‏در آن ایام رژیم شاه گاهی جهت حفظ ظاهر و فریب مردم، برای‏‎ ‎‏علما یک جلد قرآن هدیه می‌فرستاد. این قرآن از نظر ظاهر، چاپ،‏‎ ‎‏صحافی، جلد، کاغذ و خط جزو کم‌نظیرترین قرآن‌ها بود. حتی آن را‏‎ ‎‏برای علمای سرشناس شهرستان‌ها نیز می‌فرستادند، البته بعضی از آن‌ها‏‎ ‎‏از پذیرش آن ابا می‌کردند. یادم هست از این قرآن‌ها به همدان نیز آورده‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 284
‏بودند و من دیدم که پشت جلدش نوشته بودند: «هدیه ملوکانه».‏

‏آقایانی که این هدیه را می‌پذیرفتند این طور نبود که قصد و غرض‏‎ ‎‏شاه را نمی‌فهمیدند، بلکه اطلاع داشتند که شاه در واقع می‌خواهد به این‏‎ ‎‏وسیله سجاده‌اش را آب بکشد.‏

‎ ‎

کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 285