شهادت آیت الله سعیدی

شهادت آیت الله سعیدی

‏قبلاً گفتم که با آقای سعیدی همسایه بودم و ارتباط نزدیک با هم داشتیم.‏‎ ‎‏او این اواخر در تهران ساکن بود و امام جماعت مسجد موسی بن‏‎ ‎‏جعفر(ع) واقع در خیابان غیاثی، نزدیک میدان خراسان فعلی بود. گاهی‏‎ ‎‏که به تهران می‌رفتم به مسجدش رفته و سری به او می‌زدم. یک بار در‏‎ ‎‏ایامی که ممنوع المنبر بود، هنگام غروب به مسجدش رفتم، بعد از نماز‏‎ ‎‏به من تعارف کرد که صحبت بکنم ولی نپذیرفتم، خودشان بلند شدند به‏‎ ‎‏منبر تکیه دادند و همان‌طور صحبت‌های داغ کردند. پس از منبر گفتم:‏‎ ‎‏مگر شما ممنوع المنبر نیستید؟ گفت: من که منبر نرفتم، کنار منبر ایستادم‏‎ ‎‏و حرف زدم. ایشان خیلی فعال بودند؛ هم خودشان این‌گونه فعال بودند‏‎ ‎‏و هم دیگران و دوستان را به این‌گونه تلاش‌ها تحریک می‌کردند، به‏‎ ‎‏همین خاطر مرتب در زندان بودند و انواع و اقسام شکنجه‌ها را تحمل‏‎ ‎‏می‌کردند و آخر هم در زیر شکنجه‌ ساواک به شهادت رسیدند. شبی که‏‎ ‎‏ایشان به شهادت رسید من در تهران در منزل یکی از دوستان بودم، خانم‏‎ ‎‏مرضیه دباغ به آن‌جا آمد و این خبر را به ما رساند.‏

‏خانم دباغ در خدمت ایشان درس طلبگی می‌خواند، بسیار فعال در‏‎ ‎‏زمینه انقلاب بود و توان کار داشت، البته پدر و مادرش این گونه نبودند.‏‎ ‎‏نام شوهر خانم دباغ، حاج آقا حسن دباغ است، به همین خاطر به او هم‏‎ ‎‏دباغ می‌گویند، ولی فامیل خودش «حدیدچی» است. پدرش آقای علی‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 281
‏پاشا، از رفقای ما بود و مغازه کتاب‌فروشی داشت. پدر بزرگش را هم‏‎ ‎‏من دیده بودم که آهن‌فروشی می‌کرد به همین جهت به اینها حدیدچی‏‎ ‎‏می‌گویند. شوهر خانم دباغ، در شرکت‌های پیمانکاری، منشی‌گری‏‎ ‎‏می‌کند. مدتی در شیراز بود، اخیراً به تهران آمده است، مرد فهیم و رو به‏‎ ‎‏راهی است، این زن و شوهر از همان دوران جوانی اهل سیاست بودند،‏‎ ‎‏در زمان مصدق از او حمایت کردند، البته این عیب نیست، آن زمان‏‎ ‎‏اغلب این‌طور بود. خانم دباغ در پاریس خدمت امام بود، یک سالی هم‏‎ ‎‏با مجاهدین و حزب اللهی‌های لبنان همکاری داشت، چند مدتی نیز‏‎ ‎‏دستگیر شد و در زندان ستمشاهی بود.‏

‏پس از پیروزی انقلاب کلت کمری می‌بست، فرمانده سپاه همدان بود‏‎ ‎‏و در بیابان‌ها قاچاقچیان را تعقیب می‌کرد. از این گونه فعالیت‌ها زیاد‏‎ ‎‏داشت. مقداری هم با ما قوم و خویشی دارد، از این جهت وقتی به قم‏‎ ‎‏می‌آمد به منزل ما سر می‌زد و گاهی بعضی سؤال‌ها را از ما می‌پرسید.‏

‏به هر حال او خبر شهادت آیت الله سعیدی را به ما داد و من شدیداً‏‎ ‎‏ناراحت شدم.‏

‎ ‎

کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 282