خواب و رؤیای خودم
در آن ایام خوابی دیدم که دوست دارم در اینجا نقل کنم. اگر چه خواب هرگز نمیتواند حجت شرعی باشد و جزء ادله اربعه هم نیست و برای اثبات چیزی نمیشود به خواب و رؤیا تمسک کرد، ولی چون دیدم مقداری مطابقت با وضع موجود آن روز دارد، نقلش خالی از لطف نیست. خواب دیدم در شهر قم، حضرت امام زمان(عج) ظهور فرمودند، با عجله از منزل بیرون آمدم که به خدمت آقا برسم. نزدیک بازار رسیدم، دیدم جمعیت انبوهی از خیابان ارم به سمت بالا میروند، من هم داخل جمعیت شدم. از پل هوایی که قطار از زیرش عبور میکند، رد شدیم ـ آن وقتها، آن طرف پل زمین کشاورزی و باغ بود ـ از یک نفر که در میان جمعیت بود پرسیدم: امام زمان(عج) کجاست؟ چون من با جمعیت کاری نداشتم، میخواستم امام را ببینم. گفت: آن تپه را میبینی؟ ـ حدود یک کیلومتری ما تپهای قرار داشت ـ گفتم: بله، میبینم. گفت: آن چادر
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 251
را میبینی؟ گفتم: بله. گفت: آن چادر مال امام زمان(عج) است. با عجله به طرف آن چادر به راه افتادم. وقتی به تپه رسیدم، دیدم تپه، تپه شنی است و چادر هم در بالای آن قرار دارد. تلاش میکردم تا از روی شنها خودم را به چادر آقا برسانم، چند قدم مانده بود که دیدم حضرت از چادر بیرون آمدند. سلام کردم، ایشان جواب سلام را دادند، بعد تبسّمی کردند، فرمودند: خوب برو با دشمنان بجنگ. آنجا هم میدان جنگ بود، داشتند میجنگیدند و مثل اینکه حضرت هم فرمانده کل قوا بودند. من عرض کردم: آقا! شمشیر ندارم؟ باز با تبسّم فرمود: شمشیر نداری؟ در جلوی چادرها تعداد زیادی شمشیر بود که سرشان را داخل شنها فرو برده بودند، حضرت یکی را از شنها بیرون کشیدند و به من دادند و بعد فرمودند: برو به میدان جنگ.
من آمدم و وارد میدان شدم تا با دشمنان حضرت به اصطلاح جنگ کنم، وقتی وارد صحنه شدم، دیدم افرادی در صف مخالف امام زمان(عج) قرار گرفتهاند که من آنها را میشناسم، حتی بعضیهایشان عمامه بر سر داشتند. ولی شمشیر به دست گرفتهاند و در صف مقابل ایستادهاند. خیلی تعجب کردم که این چه وضعی است و چرا این طور شد؟ جالب اینکه وقتی از خواب بیدار شدم اگر چه بعضیهایشان را فراموش کردم ولی تعدادی را به یاد داشتم. یکی از آنها به تازگی مرحوم شد و من برایش همیشه طلب مغفرت میکنم. وقتی هم به صف مدافعان حضرت نگاه کردم، دیدم اغلب همان آدمهای ظاهر الصلاح، متدینین و علمای بزرگ در این صف ایستادهاند. بعد متوجّه شدم تعدادی از این لوطیهای میدان و خیابان امثال طیب و حاج اسماعیل هم در
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 252
صف متدینین بودند. بعد فرمان حمله صادر شد و ما شروع به جنگ کردیم. شمشیر هم خیلی تیز بود.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 253