دید و بازدیدها

دید و بازدیدها

‏وقتی امام پس از آزادی، در بیت مستقر شد، علاوه بر مردم قم، از‏‎ ‎‏شهرهای مختلف مثل تهران، اصفهان، شیراز، مشهد، تبریز و جاهای‏‎ ‎‏دیگر هر روز برنامه دیدار داشتند. منبری هم در آن‌جا گذاشته بودند؛‏‎ ‎‏وعاظ و خطبا به منبر می‌رفتند و برای میهمانان صحبت می‌کردند و از‏‎ ‎‏مسائل روز می‌گفتند. چون مراجعین از شهرستان‌ها زیاد بودند، خود‏‎ ‎‏امام از اول صبح تشریف می‌آوردند و در بیرونی همان لب پنجره اتاق‏‎ ‎‏بزرگ منزلشان می‌نشستند و مردم می‌آمدند و دستشان را می‌بوسیدند.‏‎ ‎‏در یک جلسه گروهی از اصفهان آمده بودند، از تمام طبقات اصفهان و‏‎ ‎‏خیلی هم زیاد بودند. سخنگویی داشتند که اشعار و مانند آن‌ زیاد‏‎ ‎‏می‌خواند. در میان صحبت یک مقدار در مورد امام مبالغه کرد. ایشان‏‎ ‎‏بلافاصله با صدای بلند و با اشاره دست فرمودند: نخوانید اینها را، این‏‎ ‎‏حرف‌ها را نخوانید، او هم فوری قطع کرد. این وضعیت چند روز ادامه‏‎ ‎‏داشت؛ چون علما، اساتید و مراجع به دیدن حضرت امام آمده بودند،‏‎ ‎‏ایشان هم بازدید از آقایان را شروع کردند. من خودم شاهد بودم گاهی‏‎ ‎‏روزها و گاهی هم بعد از نماز مغرب و عشا به بازدید آقایان می‌رفتند و‏‎ ‎‏اغلب آقای شیخ حسن صانعی امام را همراهی می‌کرد. امام علاوه بر‏‎ ‎‏بازدید مراجع، به بازدید از علمای طبقه دو و طبقه سه، حتی طبقه چهار‏‎ ‎‏هم رفتند.‏


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 245
‏روزی آقای سید محمدباقر موسوی همدانی به من زنگ زد و گفت:‏‎ ‎‏امام امشب به منزل ما تشریف می‌آورند، شما هم بیایید. من با عجله‏‎ ‎‏خودم را به آن‌جا رساندم، چون معمولاً همسایه‌ها که باخبر می‌شدند،‏‎ ‎‏هجوم می‌آوردند و دیگر نمی‌شد به داخل بروم. رفتم دیدم شلوغ است،‏‎ ‎‏آقای اشراقی داماد امام هم آن‌جا بود، وقتی مرا دید، از میان جمعیت مرا‏‎ ‎‏صدا زد و به نزد امام آورد.‏

‏یکی از آن چیزهایی که من در آن‌جا دیدم، چون به اخلاق حضرت‏‎ ‎‏امام آشنا بودم، ایشان با بعضی از کارهای مردم که مثلاً می‌گفتند، به این‏‎ ‎‏چایی فوت کن یا لیوان آبی و ته‌مانده آبی را تبرک می‌کردند، میانه‌ای‏‎ ‎‏نداشت و خوشش هم نمی‌آمد. در آن‌جا یک دیس بزرگ گز آوردند که‏‎ ‎‏حضرت امام فوت بکند یا دست بزند، بالاخره ایشان را مجبور کردند و‏‎ ‎‏دستی به روی گزها زدند، آنگاه مردم هم ریختند و گزها را بردند، حتی‏‎ ‎‏یکی هم به ما نرسید.‏

‏شبی هم حضرت امام به منزل آقا شیخ محمد حسین مسجدجامعی‏‎ ‎‏تشریف بردند. ایشان هم از دوستان نزدیک امام بود، پسر ایشان داماد‏‎ ‎‏بزرگ ما است، او به من خبر داد تا ما هم آن‌جا باشیم. آن روز اخوی‌ام‏‎ ‎‏از همدان آمده و میهمان من بود، با هم بلند شدیم رفتیم. معمولاً امام‏‎ ‎‏خیلی نمی‌نشستند، وارد منزل که می‌شدند، چند لحظه‌ای می‌نشستند، بعد‏‎ ‎‏فوری بلند می‌شدند. ما که رسیدیم ایشان می‌خواستند از اتاق بیرون‏‎ ‎‏بیایند. اخوی و عیالش از دیدن امام خیلی خوشحال شدند،‌ عیالش‏‎ ‎‏می‌گفت: من اصلاً باورم نمی‌شد،‌ نمی‌فهمیدم چه کار دارم می‌کنم، وقتی‏‎ ‎‏امام از دالان حیاط می‌خواست بیرون بیاید،‌ از پشت دویدم و دستم را به‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 246
‏عبایش کشیدم و تبرک کردم. او هم از آن زن‌های انقلابی بود، در انقلاب‏‎ ‎‏خیلی تلاش کرد و متأسفانه در تصادفی از دنیا رفت.‏

‎ ‎

کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 247