آزادی حضرت امام

آزادی حضرت امام

‏آن وقتی که حضرت امام را دستگیر کردند و به تهران بردند،‌ من در قم‏‎ ‎‏نبودم، به همدان رفته بودم، در کبودرآهنگ همدان منبر می‌رفتم. آقای‏‎ ‎‏شیخ علی ثابتی (ابوالزوجه‌ام) نیز در آن‌جا اقامت داشت و هم اکنون امام‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 241
‏جمعه کبودرآهنگ است. وقتی خبر دستگیری به همدان رسید، من در‏‎ ‎‏منزل آقای ثابتی نشسته بودم، خیلی ناراحت و نگران شدیم، به‌طوری که‏‎ ‎‏دیگر از کار افتادیم و اصلاً حواس نداشتیم که به منبر برویم و صحبت‏‎ ‎‏بکنیم. از شدت و تلخی حادثه حتی از غذا خوردن هم ماندیم. به ناچار‏‎ ‎‏بعد از نماز صبح من به قرآن پناه بردم، صلواتی فرستادم و قرآن را باز‏‎ ‎‏کردم که در اول صفحه، دست راست، آیه مبارکه: ‏وَقُلْ جَاءَ‌ الْحَقُّ وَزَهَقَ‎ ‎الْبَاطِلُ إنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً‎[1]‎‏ آمد. قرآن را بوسیدم به آقای ثابتی گفتم:‏‎ ‎‏حاج آقا! من که خیالم راحت شد. شما هر چه می‌خواهی غصه بخور!‏‎ ‎‏گفت: چه طور؟ گفتم: این طور شد و حضرت امام حتماً برمی‌گردند و‏‎ ‎‏هیچ خطری ایشان را تهدید نمی‌کند.‏

‏وقتی ایام تبلیغ تمام شد به قم آمدم، دیدم فضای عزا و ماتم تمام‏‎ ‎‏حوزه را فرا گرفته است، ولی از طرفی زندانی شدن ایشان باعث شده که‏‎ ‎‏محبوبیت ایشان در میان مردم چندین برابر افزایش پیدا کند. در مدتی که‏‎ ‎‏امام در زندان بود همه جا صحبت از ایشان بود، به گونه‌‌ای که مردم و‏‎ ‎‏طلاب و فضلا حرفی غیر از این نداشتند. چون درس‌های حوزه تعطیل‏‎ ‎‏بود تعداد زیادی از طلاب بسیج شده و اعلامیه‌ها و سخنرانی‌های امام را‏‎ ‎‏چاپ و تکثیر می‌کردند و به سرتاسر ایران می‌فرستادند؛ به علاوه اخبار‏‎ ‎‏مربوط به امام را هم تکثیر و به اقصی نقاط کشور می‌فرستادند. مثلاً‏‎ ‎‏امروز امام را از کجا به کجا منتقل کردند، در کدام منزل ساکن شدند،‏‎ ‎‏منزلشان تحت کنترل مأموران دولت است. به خصوص مدرسه فیضیه به‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 242
‏کانون تکثیر و توزیع اعلامیه‌ها و بیانیه‌ها و سخنرانی‌های حضرت امام‏‎ ‎‏تبدیل شده بود.‏

‏آن سال وقتی از تبلیغ ماه محرم برگشتم تابستان را به همدان نرفتم،‌‏‎ ‎‏در قم ماندم تا ببینم سرنوشت امام چه می‌شود. مدرسه فیضیه و منزل‏‎ ‎‏امام در یخچال قاضی قم، میعادگاه طلاب و فضلا شده بود و من‌ هر روز‏‎ ‎‏به این دو مکان سر می‌زدم. گاهی خبرهای نگران‌کننده‌ای می‌رسید، ولی‏‎ ‎‏اغلب شایعات بود. احتمال داشت ایادی رژیم این شایعات را پخش‏‎ ‎‏می‌کردند تا رعب و وحشت ایجاد کنند و یا عکس‌العمل حوزه و طلاب‏‎ ‎‏و فضلا را ارزیابی نمایند. گاهی هم خبرهای خوشحال‌کننده مطرح‏‎ ‎‏می‌شد، مثلاً می‌گفتند همین روزها امام آزاد می‌شود، یا مثلاً تا ده روز‏‎ ‎‏آینده آزاد می‌شوند. بعضی می‌گفتند دروغ است، اینها را ساواک شایع‏‎ ‎‏می‌کند تا در میان مردم و طلاب آرامش ایجاد کند و به تدریج این مسأله‏‎ ‎‏را به فراموشی بسپارند. چون تمامی اقشار و طبقات مردم، اعم از طلبه و‏‎ ‎‏غیرطلبه اصلاً آرامش نداشتند و به‌طور مستمر موضوع را پیگیری‏‎ ‎‏می‌کردند. طلاب و فضلای جوان به بیوت مراجع می‌رفتند و به آنان و‏‎ ‎‏سایر بزرگان فشار می‌آوردند که در آزادی آقا اقدام کنند.‏

‏به‌طور کلی دستگیری و زندانی شدن امام به نفع ایشان و انقلاب شد.‏‎ ‎‏با این که در آن زمان تبلیغات زیادی بر ضد روحانیت کرده بودند، ولی‏‎ ‎‏این ماجرا مردم را به این قشر خوش‌بین کرد. مردم نسبت به شخص امام‏‎ ‎‏عاشقانه اظهار ارادت می‌نمودند و می‌گفتند: حاج آقا روح الله خیلی آقا و‏‎ ‎‏بزرگوار است.‏

‏امام یک قدم هم به دنبال مرجعیت نرفت و بلکه از آن فرار می‌کرد.‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 243
‏ایشان به عنوان وظیفه شرعی، مسأله انقلاب را تعقیب کرد، خداوند نیز‏‎ ‎‏به وسیله همین انقلاب، مرجعیت و محبت ایشان را بدون منّت در دل‏‎ ‎‏مردم جا انداخت. در همین ایام رساله ایشان نیز به وسیله بعضی افراد‏‎ ‎‏خیر چاپ و توزیع گردید.‏

‏در این ایامی که امام در تهران در منزلی زندانی شده بودند، هر روز‏‎ ‎‏فکر و ذکر مردم حاج آقا روح الله شده بود. همه جا صحبت از این بود‏‎ ‎‏که کی آقا آزاد می‌شوند، مرتب لحظه شماری می‌کردند. بالاخره یک روز‏‎ ‎‏اول صبح، آفتاب نزده بود که حاج آقا موسی موسوی آمد، گفت: آقا آزاد‏‎ ‎‏شد. گفتم: از کجا می‌دانی؟ گفت: خودم دیدم و رفتم جلو دستشان را‏‎ ‎‏بوسیدم. آقای موسوی رانندگی می‌کرد ولی با طلبه‌ها هم خیلی مأنوس‏‎ ‎‏بود، قبلاً هم مدت کوتاهی درس طلبگی خوانده بود، او نصف شب در‏‎ ‎‏چهارراه بیمارستان (میدان شهدای فعلی) نزدیک بیت امام بود که یک‏‎ ‎‏دفعه متوجه می‌شوند، مأموران ساواک آقا را از ماشین پیاده کردند و‏‎ ‎‏رفتند و آقا به تنهایی یا با حاج آقا مصطفی به منزلشان می‌روند. او‏‎ ‎‏می‌گفت: من رفتم سلام کردم و دستشان را بوسیدم و تا منزل ایشان را‏‎ ‎‏همراهی کردم. نزدیک اذان صبح بود، در مسیر راه مردم متوجه می‌شدند‏‎ ‎‏و می‌آمدند آقا را زیارت می‌کردند و وقتی به منزل رسیدیم، جمعیت‏‎ ‎‏انبوهی آمدند و منزل را مملو کردند.‏

‏من زمانی که خبر را شنیدم باورم نشد. بعد بدون این‌که صبحانه و‏‎ ‎‏چایی بخورم با خوشحالی به طرف منزل امام حرکت کردم. وقتی به‏‎ ‎‏کوچه و خیابان آمدم، دیدم مردم مثل سیل خروشان به طرف منزل امام‏‎ ‎‏روانه هستند. به یک نحوی خودم را به داخل منزل رساندم ولی دیدم‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 244
‏زیارت امام از نزدیک کار من نیست، ازدحام جمعیت خیلی زیاد است و‏‎ ‎‏همه می‌خواهند از نزدیک آقا را ببینند و دستشان را ببوسند.‏

‎ ‎

کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 245

  • . اسراء (17): 81.